eitaa logo
کانال رمان درسمت خدا
118 دنبال‌کننده
5 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رمان درسمت خدا
📗 آغاز کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 🌟 پیشگفتار کتاب : ما آدم های این سیاره خاکی -و به ویژه ما شرقی ها- با قصه خو گرفته ایم. اصالا ما با قصه زاده می شویم و با قصه رشد می کنیم. نجواهای آهنگین قصه آلود شبانه ی مادرها و مادربزرگ ها، بخشی از خاطرات، گذشته و بلکه آینده ما را ساخته اند و می سازند؛ قصه هایی که گفته می شدند برای خفتن! اما ما اندک اندک آموخته ایم که قصه ها فقط برای خفتن نیستند؛ برخی قصه ها برای بیداری اند؛ و بالا تر از آن، برخی قصه ها برای هشیاری اند... قصه ی برشی از حیات «عباس دانشگر»به گمان این قلم، از آن قصه های هشیاری آفرین است. قصه یک جوان دهه هفتادی پرشور اهل فکر عاشق پیشه که به رغم سن و سال کمش، دوراهی های زندگی را خوب میشناسد! مثل یک نقشه خوان حرفه ای که پشت فرمان مسابقه ی سرعت زندگی نشسته، بی آن که در دام کوره راه ها بیفتد، از کنار ما می گذرد و سبقت میگیرد... السابقون... آن چه خواهید خواند، روایتی است که از زبان خود عباس، بیان میشود. این قلم، کوشیده است که از زبان دستنوشته ها و گفتار عباس بهره بگیرد و به مقصود و احوالات او نزدیک شود و پاره های بهم پیوسته ی خرد ، هروایت های مربوط به او را به هم قفل و زنجیر کند. بر این اساس، تمام آنچه که میخوانید، روایت هایی کاملا منطبق با واقعیت است. امید که خواننده هوشیار، نقص های این روایت را به دیده اغماض بنگرد. و سالم بر هرکس که طالب حقیقت باشد... 📔 @yadet_basheh
📗 ادامه ی کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 (۱) 📢 صدای ممتد بوق ماشین... ذره های شن و خاک با این صدا به رقص درآمده اند! از زمین بلند میشوند و چرخی میزنند و اینجا و آنجا آرام میگیرند... کسی انگار شنهای ساعت شنی را به آسمان پاشیده است! زمان را گُم کردهام. لباس هایم، دست هایم، صورتم، خاک آلود است... زانوانم را با زمین آشتی دادهام. صورتم، خاک را مسح میکند... سنگین شده ام انگار، اما نه، سبکم، خیلی سبک! آفتاب حزیران، حتی در عصرگاه با آدمیزاد تندی میکند؛ اما از بین ذره های خاک، سخت است که راهی برای تابیدن بیابد. میبینم آفتاب را اما چشم هایم را نمیزند. گرمم نمیکند این آفتاب. دست های سیدغفار اما گرم اند. میلرزند وقتی به گلویم میرسند، مثل دست های مردی که جان، تازه در بند بند انگشتانش جاری شده باشد. خرده شیشه های روی زمین، به آفتاب گرا میدهند. تجربه تماشای تلفیق تأللوئشان با شنیدن موسیقی گوش خراش بوق ماشین و استشمام بوی خاک به رقص آمده، برایم تجربه جدیدی است. دست های سیدغفار دورتر میشوند. ذره های ساعت شنی هم دارند آرام میگیرند اما هنوز پراکنده اند. سوت زوزه مانندی، خلوتم با خاک را بهم می زند. چشم هایم کمی می سوزند. اعتنا نمیکنم. هُرم گرما در سرسرای قلبم سرک میکشد؛ منشأ این گرما اما آفتاب نیست. زمان را گُم کرده ام. انگشتهایم... میخواهم بشمارم؛ جمع میکنم انگشتانم را... بشمار یک، دو، سه، چهار، پنج... بیست 📔 @yadet_basheh
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲ 5⃣ پنج ماه قبل یک، دو، سه... یک نظر مگر چقدر طول میکشد؟ سرش پایین است و درست نمیبینمش. کلی کلنجار رفته بودم با خودم. پرسوجو کرده بودم، مشورت گرفته بودم و حاال انگار دارم تصمیم نهایی را میگیرم. از توی آینه ماشین که نمیشود تصمیم گرفت اما بیثمر هم نیست! آینهی ماشین همیشه برای دیدن عقب نیست، گاهی میشود با آن در زمان جلو رفت، کسی را دید که آینده اش به آینده ات مربوط میشود! مشغول این فکرها هستم که به خودم میآیم و میبینم چشم در چشم شده ایم! به سبک مولانا، «چون خمشان بیگنه، روی بر آسمان » میکنم! او هم انگار چیزکی فهمیده! فکری میشود از بعد آن نگاه... درنگ دیگر جایز نیست، هست؟ قاب توی آینه ماشین را جایی در ذهنم ثبت میکنم. دلم آشوب است. تقلا برای حفظ ظاهر! این هیجان، نباید مرا از چیزی که هستم، دور کند. گام ها را باید محکم برداشت. ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۳ ) خوان بعدی، خوانِ گفتگو با مادر است! باید دخیل ببندم! مرا چه به این حرف‌ها! حالم، چیزی است بین خجالت و حیا؛ اما سر آخر، سرِ حرف را باز می‌کنم. گرم است حرف‌هایم. جریانِ هم‌رفتی می‌دود در خانه! می‌رسد به پدر! می‌رسد به برادرِ پدر! می‌رسد به گوشِ صاحب چشم‌های توی آینه‌ی ماشین! عمو لبخند به لب، با دخترش حرف می‌زند:«کسی ازت خواستگاری کرده!» لابد تصویر همان نگاهِ در آینه برای «او» هم رنگ گرفته؛ وگرنه سکوت چرا؟ عمو در غیاب من، به من پاس گل می‌دهد:«پسرعموت ازت خواستگاری کرده!» حتی اگر تا این لحظه پیام روشنِ قاب آینه را نگرفته بود، حالا دیگر باید گرفته باشد. اگر نگرفته بود که رضا نمی‌داد به دیدار. وقتی پیغام رسید که بار داده شده، حرف‌ها شلوغ کردند سرم را! باید بنویسمشان. چه می‌خواهم بگویم؟ چه می‌خواهم بشنوم؟ دو برگه آچهار مطلب دارم برای گفتن و پرسیدن! خسته نشود همین اول کار! و تو چه می‌دانی که دیدار چیست! سرم را بلند نمی‌کنم در اولِ این اولین دیدارِ خاص. کاش این‌جا هم آینه‌ای چیزی می‌گذاشتند که آدمیزاد بتواند سهمیه «یک‌نظر»ش را بگیرد! دل، یک‌دله می‌کنم. ... 📔
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۴ ) ... رسیده‌ام به قسمت حساس ماجرا! باید صلواتِ تأیید بگیرم: -از طرف شما علاقه‌ای وجود داره؟ معطل نمی‌کند:«اگه علاقه‌ای نبود که الان این‌جا نبودم!» صلوات! نفسِ راحتی می‌کشم. خوب است که چشم باطن‌بین ندارد و الا بال و پر می‌دید جای دست و بالم! او راضی است و من هم که متقاضی! شناخت هم که داریم، هرچند که آشناتر خواهیم شد. پس بگذار بروم سروقت زندگی مشترک! می‌گویم ببین! اگر بخواهیم زندگی موفقی داشته باشیم، که می‌خواهیم، باید نگاهمان به قله‌ها باشد؛ قله‌های عشق. باید نگاه کنیم به زندگی علی(علیه‌السلام) و زهرا(سلام‌الله علیها). زندگی‌مان باید ساده باشد و بی‌تجمل. اساس زندگی اصلا عشق است.» زود رفتم سراغ عشق؟ نه دیگر! باید بداند که از طرف من علاقه‌ای وجود دارد؛ یعنی، بیشتر از علاقه‌ای! می‌گویم زن و شوهر باید یار و همدم هم باشند. خواستم غیرمستقیم تأکیدی کرده باشم که ازدواج، او را محدود نمی‌کند. نیامده‌ایم که مانع رشد هم شویم! می‌گویم می‌شود در زندگی مشترک، تحصیل را هم ادامه داد. ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۵ ) ... من بیش‌تر می‌گفتم و او بیشتر می‌شنید و کم‌تر می‌گفت. راستی! خودم را برایش معرفی نکردم! چه بگویم از خودم که خدا را خوش بیاید؟ -من زیاد تلاش می‌کنم! آرمان‌گرا هستم. دست و دل‌ بازم، اهل محبتم و خب، پاسدارم، پاسدار انقلاب اسلامی. به گمانم برای امروز کافی است! تأییدِ اولیه را که گرفته‌ام. این یعنی مذاکرات خوب پیش می‌رود! خیلی چیزها روی برگه‌ها باقی مانده که نگفته و نپرسیده‌ام. اصلا چه کسی با یک جلسه حرف زدن تصمیم می‌گیرد؟ درخواست تشکیل جلسه اضطراری می‌دهم از طریق شورای عالی امنیت خانواده! که خب، با آن موافقت می‌شود! مابین دیدار اول و دوم، ذهنم شفاف‌تر است. می‌دانم که باید هم گربه را دم حجله بکشم و هم درباره خیلی چیزها اعلام موضع کنم! زمان اما جوری می‌گذرد که انگار نای رفتن ندارد! دل توی دلم نیست برای قرارِ دوم. خشتِ اول را به گمانم تراز گذاشتیم و حالا وقت خشت دوم است... ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۶ ) ... روز موعود بالاخره خودش را به ما می‌رساند؛ ما زودتر از او رسیده‌ایم به دیدار! مثل همیشه لباس پوشیده‌ام و این، کمک می‌کند که خودم باشم. جایی نزدیک مزار شهدا می‌نشینیم. هوا سرد است اما مگر می‌شود سردت باشد وقتی این همه حرفِ گرم در سینه داری؟ از آن‌جا شروع می‌کنم که سخت‌تر است! باید شیرین‌ترها را بگذارم برای آخر کار؛ برای فاصله تا دیدار بعدی... -من دوست ندارم توی زندگی چشم و هم‌چشمی باشه. میشه ساده هم زندگی کرد. حقوق من کفاف یه زندگی ساده رو میده، ضمنا خریدامون هم باید از جنسای ایرانی باشه! می‌خندد که یعنی باشد قبول! باید کام‌مان را شیرین کنم! -این عشقه که به زندگی حرارت میده نه بخاری! این علاقه‌س که خواب آدما رو راحت می‌کنه نه تشک پر قو! این عشقه که زندگی رو آسون می‌کنه نه امکانات ... ... 📔
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۷ ) ... لبخندش را که می‌بینم می‌فهمم که راه را درست آمده‌ام! نان را می‌چسبانم تا تنور داغ است: -«من دوست دارم عاشق شدن رو با شما شروع کنم... دوست دارم، عشق بین ما، عشقِ با تمامِ وجود باشه... با تمام عشقای روی زمین فرق داشته باشه، یه عشق آسمونی باشه...» معلوم است که درباره عشق تحقیق کرده‌ام؟ خب حق داشتم! عشق از آن واژه‌هایی است که زیاد استعمال(!) می‌شود اما کم‌تر درکش می‌کنیم. ما معمولا نام هر احساسِ باربط و بی‌ربطی را عشق می‌گذاریم. بی‌ربط‌هایش می‌شود آن‌ها که مولانا وصفشان می‌کند به عشق‌های صورتی؛ همان‌ها که لباسِ نو که بیاید، لباس قبلی را رها می‌کنند؛ همان‌ها که اولش «دوستت دارم» و «عاشقت هستم» است و آخرش «مهریه‌ای که می‌شود دست‌مایه گروکشی!» عشقِ صورت و عشق صورتی به دردِ من نمی‌خورد؛ من عشقِ سرخ می‌خواهم! عشقِ سرخ، عشقِ حقیقی، معشوق را برای کمال می‌طلبد. پیِ همین را می‌گیرم! می‌گویم: -«همه ما نقص‌هایی داریم، اما باید تلاش کنیم واسه کامل شدن...» ... ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۸ ) ...حرف‌هایمان می‌کشد به نوع برخورد و رفتار. طبیعی است که باید توضیح بدهم به عنوان یک پاسدار، حال و احوالم چگونه است. می‌خواهم همان اول خیالش را راحت کنم: -«من توی برخورد با شما خشک و متعصب نیستم، اما منطقی و اسلامی عمل می‌کنم. ما باید اصولمون یکی باشه، اختلاف‌نظر هم که تو زندگی طبیعیه و باعث رشد میشه» تنها مستمع حرف‌های عاشقانه‌ام، تأییدم می‌کند. تا این‌جای کار با هم تفاهم داریم. او هم همان حرف‌هایی را می‌زند که من می‌زنم. نگاهش به زندگی و به عشق، آدم را امیدوار می‌کند. رازهایی هم هست که شاید روزی در همین حوالی به او گفتم. راستی! حرف عاشقانه زدن در حضور خود معشوق چقدر سخت است! نمی‌توانم به چشم‌هایش نگاه کنم وقتی برایش از چند و چون عشق می‌گویم؛ سرم تمام مدت پایین است! راستش را هم گفتم؛ از شروعِ عشق گفتم نه از اوج عشق. ... ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۹ ) ...واقعیت این است که خیلی‌ها هوا برشان می‌دارد که عاشق‌اند اما نیستند! واقعیت دوم این است که ازدواج تازه اول عشق است. هنوز خیلی راه مانده برای تجربه عاشقی... من می‌خواهم عشق را بفهمم، درک کنم، ببینم! وسط حرف‌هایمان یادم می‌افتد روزی را که از «حاج‌حمید» پرسیدم عشق چیست؟ و می‌دانستم که شاید به تعداد آدم‌هایی که زیسته‌اند برای این سوال جواب وجود داشته باشد اما جوابِ حاج‌حمید برای من چیزِ دیگری است. هرروز از این دو سالی که در دفتر فرماندهی، مسئولیت دفترش را بر عهده داشته‌ام، از او آموخته‌ام و بارها نگاهش به دنیا را ستوده‌ام. یادم هست با آن نگاه نافذش، چند لحظه‌ای به جایی خیره شد. کاش می‌دانستم توی ذهنش چه می‌گذرد! فکری کرد و گفت:«عشق همان است که انسان را بی‌قرار می‌کند و در او سوز و گداز ایجاد می‌کند...» و من چند وقتی است که بی‌قرارم! این را از همان نگاه توی آینه، و بعدتر از همان روز و شبِ خواستگاری فهمیدم! ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۰ ) ... بابا و مامان از سمنان آمده بودند. جایی در تهران قرار گذاشتیم و من خودم را با ماشین عمو به آن‌ها رساندم. سر ظهر بود و مغازه‌ها یکی در میان تعطیل بودند. چند خیابان را بالا و پایین کردیم تا بالاخره جنس‌مان جور شد. یک دسته‌‌گل و یک جعبه شیرینی شد نمادِ دلیل رفتن‌مان به خانه عمو. همه‌چیز سریع اتفاق افتاد. بابا مقدمات را خوب جفت و جور کرد. تا گفت فامیلیم و می‌خواهیم فامیل‌تر بشویم، لبخند نشست روی صورت همه. قرار بله‌برون را گذاشتند و یک صلوات و دعای مادر، شد مُهر تأییدش... ... مثل گنجشک‌هایی که به دامِ خانه آدم‌ها می‌افتند و خودشان را به آب و آتش می‌زنند که راهی برای رهایی پیدا کنند، قلبم در سینه می‌تپید و جایش تنگ بود. گهگاه فاطمه را با آن نگاهِ بی‌انتهای شرمگینش نگاه می‌کردم. خواستگاری که تمام شد، بابا و مامان راهی سمنان شدند. بابا نگذاشت با ماشینِ عمو برسانمشان! می‌گفت با این حال و روزِ عاشقی و فکر و خیال زندگی مشترک، نگرانِ تنها برگشتنت هستم! یعنی عاشق شده‌ام؟ ای ثانیه‌ها مرا تب‌آلود کنید! سرتاسر خانه را پر از عود کنید چشمان حسود کور، عاشق شده‌ام اسپند برای دل من دود کنید ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
ادامه کتاب راستی دردهایم کو شروع شد
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۱ ) ... همه‌چیز دارد روی روال پیش می‌رود. در دلم شوقی است که اگر بخواهم هم نمی‌توانم پنهانش کنم. فکر کن! بزرگ‌ترها قرار بله‌برون گذاشته‌اند؛ بله گرفتنِ رسمی از کسی که دوستش دارم! خریدها هم شروع شده‌اند! تا آن‌جا که بتوانم و به کارم لطمه نزند، با مادرم، عروس‌خانم و مادرش در خریدها همراهی می‌کنم. امروز قرار گذاشته‌ایم که به بازار برویم. این فرصت برای من بیشتر از فرصت خرید، فرصتی است برای بودن با معشوق. خرت و پرت‌ها را که می‌خریم، می‌رویم به مغازه‌ای برای خرید چیزی که برای من مهم است: دفترچه عقد! از فروشنده‌ی کامل‌سن قیمت دفترچه‌ها را می‌پرسم. انگار به قیافه‌ام نمی‌خورد که داماد باشم! فروشنده خندید که:«واسه خودت می‌خوای؟» خودم را جمع و جور کردم و «بله‌»ای گفتم! این هم بله‌برونِ من! برای فروشنده اما این بله انگار کافی نبود! دوباره پرسید:«مگه چند سالته که می‌خوای ازدواج کنی؟ جوونای این دوره و زمونه دنبال ماشین و خونه‌ان...» آخ که حرصم می‌گیرد از این منطق مادی! آخر ازدواج چه ربطی دارد به ماشین؟ با ماشین که تعهد نمی‌بندیم! دو نفر انسان می‌خواهند زیست‌شان و حیات‌شان را با هم به اشتراک بگذارند؛ همین! فاطمه لبخند می‌زند. همه حرف‌هایم را می‌خورم، خلاصه‌اش می‌کنم و می‌گویم:«با توکل به خدا، اگه زندگی رو ساده بگیری، میشه ازدواج کرد!» فروشنده انگار که خلع سلاح شده باشد، می‌گوید:«درود به همت بلند تو!» دفترچه را خریدیم. توی این دفترچه می‌خواهند بنویسند که من با آن که دوستش دارم، پیمان می‌بندم برای زندگی! زیبا نیست؟ آدمیزاد دوست دارد که وقایع مهم زندگی‌اش را ثبت کند، نگه‌دارد، یادآوری کند. می‌خواهم این دفترچه را نگه‌دارم تا پیمانی که می‌بندم یادم بماند... ... 📔 ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۲ ) ...قرار بله‌برون را گذاشته‌اند دو روز مانده به شروع آخرین ماه زمستان. کار و بارمان را ردیف کردیم و یکی دو روز زودتر به سمنان آمدیم. قرار است مراسم در خانه داییِ فاطمه برگزار شود. پیگیر کارهای مراسم هستم اما با دست‌پاچگی! نمی‌دانم چرا این‌قدر هول برم داشته! اگر بداند همین اولِ کاری چه بلایی سرم آورده! باید برایش بگویم... از بس به او فکر می‌کنم، گاهی از خودم بیرون می‌روم! امروز، روزی است که شبش «بله» را از فاطمه می‌گیرم. وسط چهارراه مانده‌ام که بوقِ ماشین‌ها بر سرم فریاد می‌کشند! چراغ قرمز را رد کرده‌ام! امان از تو فاطمه! این سومین‌بار است که قرمزی چراغ به چشمم نمی‌آید! فک و فامیل که گهگاه با من هستند، دستم می‌اندازند که پاک هوش و حواست را داده‌ای دست یار! به حرفِ راست‌شان خرده نمی‌گیرم! ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
https://eitaa.com/havaliiekhoda1400 دوستان اگر احیانا دچار ارتباط با نامحرم شدین یا رفیقت یا همکلاسیت میتونی دعوتش کنی بیای بجمع ما
دوستان سلام تسلیت می گم این ایام رو دلم خواست ۴ تا کلمه حرف دلی بزنم امشب امشب فکر کنیم فکر چی و کی قلبمون رو سیاه کرده و از خود حضرت زهرا کمک بگیریم برای بخشیدن امشب فکر کنم چه کاری از دستم برمیاد برای کسی انجام بدم؟ حضرت زهرا لباسش رو بخشید من امشب چی می تونم ببخشم؟ چیزی که دوستش دارم و اتفاقا دل کندن ازش سخته امشب فکر کنیم کجا ما دل کسی رو شکوندیم؟ چرا این اتفاق افتاد؟ چکار کنم که دیگه این اتفاق نیفته؟ امشب فکر کنیم چطور می تونیم یه قدم برداریم در راستای آدم بهتری شدن؟ کدوم قدم که اتفاقا سخته و اگه اون قدم بردارم به رشد اخلاقی م خیلی کمک می کنه؟ امشب حتی اگه روضه نرفتیم فکر کنیم عمیق فکر کنیم گاهی فکر کردن کار چند سال عبادت مستحبی رو برامون انجام می ده‌‌. خیلیییی التماس از همه دوستان🙏🥺
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۳ ) ... قرارمان این بود که عقد موقت را تا سی‌و‌یک شهریور بخوانند و بعد هم برویم سر خانه و زندگی‌مان. فرصت هفت‌ماهه‌ای برای مهیا کردن کلبه‌ی کوچکِ زندگی مشترک. صبح که فاطمه را دیدم، قول و قرارهایمان را گذاشتیم:«وقتی عقد موقت رو خوندن، شما توی قسمت خانوم‌ها باش و از همون‌جا بله رو بگو!» وسط زمستان گرمم شده! آینه‌ای اگر روبرویم بود، از درستی گمانه‌ام مطمئن می‌شدم که گونه‌هایم سرخ شده‌اند از خجالت! با بابا روی یکی از مبل‌ها می‌نشینیم. فرو می‌روم توی مبل! حاج‌آقا دیانی، تلاش می‌کند که مجلس را گرم کند. صدایش را دوست دارم. حواسم را می‌دهم به صدایش تا بتوانم هیجان و خجالت ترکیب‌شده‌ی درونم را به دست بگیرم! فکرم پیش فاطمه است. یعنی او دارد به چی فکر می‌کند؟ او هم مثل من خجالت کشیده؟ شمارش معکوس برای وصال! دفترچه‌ای که با عشق از بازار خریده بودیم، حالا پر می‌شود از کلماتی که برایم عاشقانه‌اند؛ عقدنامه! حاج‌آقا دیانی، حالا دیگر فقط شوهرِ عمه نیست، وکیل من و فاطمه هم هست! شروع می‌کند به خواندن مقدمات! سعی می‌کنم ذهنم را یک‌جا نگه دارم که بشنوم. -آیا وکیلم شما را به عقد موقت آقای عباس دانشگر دربیاورم؟ اسم من و فاطمه و وکالت حاج‌آقا و بله‌ی فاطمه، کنار هم! عجب مراعات نظیری! توی دل مردها هم مگر رخت می‌شویند؟ فاطمه از بزرگ‌ترها اجازه می‌گیرد و بله را می‌گوید اما همه مرا نگاه می‌کنند! شیرینی می‌خوریم؛ شیرینیِ وصال. حاج‌آقا شعر می‌خواند برای داماد؛ برای من. شعرهایش فقط روی کاغذ نمی‌مانند؛ بلندم می‌کنند که «بوسه‌ای بر گل رخسار پدرزن بزنم!» به جای روی عمو -که حالا یک چین به پیشانی‌اش افتاده- دستش را می‌بوسم و مهرش، سرازیر می‌شود به قلبم. شعر حاج‌آقا باز مرا می‌برد به سوی پدر که «بوسه بر دست پدر بهر تشکر بزنم!» دست بابا را می‌گیرم. تصویر روزهایی که برای انارچینیِ باغ، می‌رفتم به کمکش تا دست‌هایش کم‌تر آزرده شوند توی ذهنم جان می‌گیرد. می‌بوسم دست‌های بابا را. و کاش می‌شد که بگویم چقدر دوستش دارم... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۴ ) ... از بعدِ «بله» احساس می‌کنم قد کشیده‌ام. با هر تبریکی که به سویم سرازیر می‌شود، سنگینی بار مسئولیت را بیش‌تر احساس می‌کنم. مسئولیت، آدم را بزرگ‌تر می‌کند؛ مسئولیتِ فاطمه داشتن... خلوت‌تر که شد، رفتم به اتاق فاطمه. روبرویم می‌ایستد و لبخند به لب، نگاهم می‌کند و من تنها سپرم که یک دسته گل بود را به دستانش می‌سپارم. کنارش که می‌نشینم تازه «آرامش» برایم معنا می‌شود؛ تمام استرس‌های روز و شب از خاطرم می‌رود. چند دقیقه‌ای حرف زدیم و شوخی کردیم. وسط حرف‌ها، شاخه گل را که توی کتم پنهانش کرده بودم، گرفتم سمتش. 🌹شاخه گل را سپردم به 💐دسته‌‌ی گل. گفتم:«اینو قایم کرده بودم که یهویی بهت بدمش!» چشم‌هایش درخشیدند. غافلگیر شده بود. به فاطمه تبریک گفتم! زندگی‌مان مبارک باشد! 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۵ ) ...دو سه ساعتی می‌گذرد تا میهمان‌ها می‌روند. بابا و مامان هم انگار که دلشان قرار گرفته باشد، راهی خانه می‌شوند. به بهانه بردن یک‌سری وسایل به خانه پدری، فاطمه را رو به راه می‌کنم که بزنیم بیرون. نشستیم توی ماشین. دیگر نیازی نیست که از توی آینه نگاهش کنم! چقدر می‌ارزد این نگاه؟ اصلا کدام ماشین حساب می‌تواند ارزشش را حساب کند؟ سمت راستم، دختری نشسته است که می‌خواهم در مسیر زندگی‌ام روی بودنش حساب کنم. یکی از گل‌های مراسم عقد را با خودم آورده‌ام؛ می‌نشانمش توی دست‌های فاطمه. ماشین را روشن می‌کنم و راه می‌افتیم. می‌خواهم رازم را به فاطمه بگویم:«فاطمه! من از بچگی تو رو دوست داشتم!» فاطمه خندید:«مطمئن نبودم از علاقه‌ت نسبت به خودم؛ اون روز که از توی آینه ماشین...» معشوق از آن‌چه در آینه ماشین دیده بودید به شما نزدیک‌تر است! https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۶ ) ...تازه حرف‌هایمان گل کرده که به خانه می‌رسیم. زنگ درِ خانه را که می‌زنم، دلم برای بابا و مامان بیشتر تنگ می‌شود. مامان تا مرا می‌بیند در آغوشم می‌گیرد و چشم‌های نم‌دارش را از من پنهان می‌کند. وسایل را می‌گذاریم توی خانه و چند دقیقه‌ای گپ می‌زنیم و زود بلند می‌شویم. تا جلوی در همراهمان می‌شوند و مثل مهمان‌ها بدرقه‌مان می‌کنند. مادر برایمان آرزوی خوشبختی می‌کند و فرشته‌های شب آرزویش را ثبت می‌کنند. هنوز از خانه پدری دور نشده‌ایم که دلِ فاطمه هوای مقبره شهدای گمنامِ پارک سیمرغ را می‌کند. چه می‌خواستم بهتر از این؟ پیشنهادش را روی هوا زدم! فاطمه به خاطر رفتن به مزار شهدای گمنام، لبخند روی لبش نشسته. این لبخند دلم را گرم می‌کند. معشوقه‌ی آدم اگر به این چیزها پای‌بند باشد، می‌شود به او تکیه کرد، می‌شود بیشتر دوستش داشت؛ می‌شود قربان صدقه‌اش رفت! جایی کنار مزار شهدا نشستیم. سرمای استخوان‌سوزِ نیمه‌شبِ زمستان هم نتوانست کیفمان را ناکوک کند. برایش گفتم که این‌جا پاتوق من است! چه شب‌هایی که با موتور یا بی‌موتور، مهمان‌شان شدیم که نگویند بی‌معرفتیم! برنامه ثابتمان با یکی از رفقا این بود که بعد دعای کمیلِ امامزاده یحیی(ع)، بیاییم به میهمانی این شهدا. گوش دادن‌های فاطمه گل می‌کند و لبخند می‌شود روی لب‌هایش. گفت:«دوست داشتم زندگی‌مون با زیارت مزار شهدا شروع بشه...» گفتم:«پس بیا کمک بگیریم ازشون!» -چه کمکی؟ - کمک برای ساختن یه زندگی ایده‌آل دیگه! -زندگی ایده‌آل چه شکلیه؟ -زندگی ایده‌آل یعنی زندگی‌ای که توش عشق و صداقت حرف اولُ بزنه. آدماش ساکن نباشن، حرکت کنن. هدف داشته باشن، برن به سمت هدفشون... موندن، ایستادن، درجا زدن، آخر زندگیه، مرگه... ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۷ ‌) ...در این دو سه روزی که درگیر ماجرای عقد بودم، اندازه دو سه سال کارِ تلنبارشده باقی مانده! هرکس از همکاران که مرا می‌بیند، طلب شیرینی می‌کند. نمی‌دانم چرا با هر بار یادآوری متأهل شدن سرخ و سفید می‌شوم! امروز، سرِ صبحی، حاج‌حمید را که دیدم، مرا در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت. وقتی همدیگر را در آغوش گرفتیم، به جای شادی، از قلب حاج‌حمید، غم سرازیر شد به سمت قلبم. به موهای خاکستری و چین‌های روی پیشانی حاج‌حمید نگاه می‌کنم. روزهای سختی را می‌گذراند. سرش شلوغ است. از یک طرف کارهای دانشگاه را باید پیگیری کند و از یک طرف هم مسائل منطقه نگرانش کرده. دو سه ساعتی طول کشید تا کارهای عقب‌مانده را رتق و فتق کنم. وسط کارها چند نفری آمدند پیش حاج‌حمید تا درباره مسائل سوریه با هم صحبت کنند. کنجکاوم که ببینم حاجی می‌خواهد چه تصمیمی بگیرد... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۸ ) ...فکری شده‌ام. لابد دانشگاه باید نیروهای جدیدی را به منطقه بفرستد. برقِ شوقی در دلم می‌جهد. می‌شود اسم مرا هم در فهرست راهی‌ها بنویسند؟ توی همین فکرها هستم که حاج‌رضا با یک پشته کاغذ از راه می‌رسد. کارش را راه می‌اندازم. همکاریم اما او به سن و تجربه، جای استاد من است. تجربه رفتن به سوریه را هم دارد. باید ببینم او با همسرش سر رفتن به سوریه چطور تا کرده! بعد از نماز، می‌روم سروقتش:«حاج‌رضا! شما چطوری خانومتُ راضی کردی که بری سوریه؟» سگرمه‌هایش توی هم گره می‌خورد اما لبخند می‌زند:«واسه شما هنوز زوده!» -دیر و زود نداره که حاجی! من که شرایطش رو دارم، فقط می‌خوام بدونم شما چطوری راضی کردی خانومتُ منم همون کارُ بکنم! -حالا بذار یه مدت بگذره از عقدت! -حالا از کجا معلوم که اگه بذارم یه مدت بگذره، بازم قسمتم بشه که برم؟ -بابا بذار یه مدت بگذره خانومت عادت کنه به شرایطت! -نه حاج‌رضا! میخوام برم! فایده ندارد. باید خودم خلاقیت به خرج بدهم و با فاطمه صحبت کنم. شاید هم رُک و راست رفتم و گفتم که توی سرم چه می‌گذرد. به خودم دلداری می‌دهم! با روحیه‌ای که از فاطمه می‌شناسم، می‌دانم که سخت نمی‌گیرد... آخر وقت، حاج حمید آمد سراغم. خوش و بشی کرد و احوالم را پرسید. بین حرف‌ها درآمد که «تو از اون مردای عاشق‌پیشه میشی، چون به نامحرم نگاه نمی‌کنی» لبخند زدم و نتوانستم چیزی بگویم. حاجی راست می‌گوید؛ عشق دارد گریبانم را می‌گیرد! من دارم از آن مردهای عاشق‌پیشه می‌شوم!... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh