روزی که مادرم مرد، در دفتر یادداشتم نوشتم
"یک بدبختی جدی در زندگی من رخ داد."
من بیش از یک سال پس از درگذشت مادرم رنج کشیدم.
اما یک شب در تپههای ویتنام در کلبه خوابیده بودم و خواب مادرم را دیدم. دیدم در کنار او نشستهام و صحبت جالبی با او داشتم.
او به نظر زیبا و جوان میرسید، موهایش بلند بودند.
نشستن در آنجا و صحبت با او آنقدر قشنگ بود که گویی او هرگز نمرده بود.
وقتی بیدار شدم ساعت ۲ صبح بود و قویا حس کردم که مادرم را هرگز از دست ندادهام.
این حس که مادر من هنوز با من است کاملا شفاف و واضح بود.
آن موقع فهمیدم این ایده که مادرم را از دست دادهام فقط یک فکر است.
در آن لحظه آشکار بود که مادرم همیشه در من زنده است.
در را باز کردم و بیرون رفتم.
تمام تپه در نور ماه آرام گرفته بود.
تپه پوشیده از بوتههای چای بود
و کلبه من در نیمه راه کوهپایه قرار داشت.
همچنانکه به آرامی در زیر نور ماه از میان ردیف بوتهها عبور میکردم متوجه شدم که مادرم هنوز با من است.
او نور ماه بود که مانند همیشه با من مهربان و ملایم بود، بسیار لطیف و شیرین، شگفت انگیز.
هر بار که پای من آن زمین را لمس میکرد میدانستم که مادرم با من است.
میدانستم که این بدن مال من نیست بلکه تداوم و امتداد زنده مادرم و پدرم و پدر بزرگ و مادر بزرگهایم و اجدادم است، تمام اجداد من.
آن پاهایی که آنها را پای "من" میدیدم در واقع پای "ما" بودند.
من و مادرم با هم رد پاهایی را در آن خاک نرم به جای میگذاشتیم.
از آن لحظه به بعد این فکر که مادرم را از دست دادهام دیگر وجود نداشت.
تمام کاری که باید میکردم، نگاه کردن به کف دستم، حس کردن نسیم بر روی صورتم، یا حس کردن زمین زیر پایم، بود،
تا به یاد بیاورم که مادرم همیشه با من است، همیشه در دسترس.
#تیچ_نات_هان
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
هدایت شده از پستها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی یکی گرگ نیست
به این معنی نیست که گوسفنده…!
چرافکرمیکنید
میتونیدبه راحتی دروغ بگیدو....
ماهم باورمیکنیم؟
چرافکرمیکنیدوقتی چیزی رو
به روتون نمیاریم
یعنی نفهمیدیم؟!
ماهم میفهمیم
هم تهِ همهی این راه هارودیدیم:)
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
سـ🌸ـلام
صبح زیباتون پر از شادی و برکت🌷
🗓 امروز یکشنبه
☀️ 4 آذر ١۴٠۳ شمسی
🌙 22 جمادی الاول ١۴۴۶ قمری
🌲 24 نوامبر ٢٠٢۴ ميلادی
♦️ذڪر روز : 《یا ذَالجَلالِ و الاِکرام》
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📗#داستان
▫️می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست .
▪️ قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست ، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست ..
▫️ جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
▪️ جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید ، جای شما آن جاست .
▫️ کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت : شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است ؟
▪️نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ..اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
▫️او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ... سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
▪️ با همین ابتکار و حرکت ، عجیب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
4_6046599635282165767.mp3
4.89M
💥داستان تکان دهنده دخترمسیحی
💗اگه دلت لرزید ، اگه گوشه چشمت تر شد💧
واسه همه مریضها وگرفتاران هم دعا کنید.
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☄ و خداوند به آنچه می کنید بینا و آگاه ست.
👌پیشنهاد دانلود
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
وقتی چیزی را می خواهی
باید با تمام وجود بخواهی
وقتی هم نمیخواهی
باید با تمام وجود نخواهی
خواستن در لفافه
شبیه رانندگی بین دو خطه
نه خودت تکلیف خودت رو میدونی
نه بقیه🌼🤍
در بیان خواسته ها و ناخواسته ها صریح باشیم
به این صراحت میگن هوش هیجانی
خواسته هات رو محکم و واضح از کائنات بخواه و براش تلاش کن و صبور باش
شک داشتن راه رو برات سخت میکنه
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
▫️خداوند به همه انسانها نعمتی بخشیده است به نام احساسات، شما بواسطه احساسات خود اتفاقات زندگیتان را شکل میدهید، احساسات خوب مساویست با خلق اتفاقات خوب.
▪️هر زمان که دچار نگرانی ، افکار منفی و یا استرس مداوم شدید بدانید که در حال ارسال ارتعاش منفی برای جذب همان نگرانی ها هستید، حال اگر در همان لحظه احساسات خود را با چیزهایی هر چند ساده بهبود ببخشید و حالتان را به مرور بهتر و بهتر نمایید آن اتفاقات بد اثرشان را از دست میدهند و جهت ارتعاشی شما تغییر خواهد کرد...
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📗#داستان
بالای تپهای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمیو بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره میکند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه میبرند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام میفرستد که…
قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمیمذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت میکند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامیکه هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج میشدند بسیار تماشایی بود ...
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر با بخشش تو
حال یک نفر خوب میشود، ببخش ...!
اگر با لبخند تو
نا امیدی امید می گیرد، بخند ...!
اگر با بودن تو
دلی شاد می شود، بمان ...!
خوب بودن خود را
منوط بر "خوب بودن دیگران" نکن ...
ما آینه نیستیم، انسانیم ...!
اگر با گذشت کردن
کسی کوچک می شد،
خدا انقدر بزرگ نبود ...!
خدایاشکرت ...🤍
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📗#داستان
داستان دختری که بهترین کمدین های تاریخ نیز نتوانستند او را بخندانند
در سال ۱۹۰۷، بازیگری به نام سوزان کلی در تئاتر ویکتوریایی هامرستین در نیویورک شروع به اجرای برنامه کرد. لقب او Sober Sue به معنای «سو موقر» یا «سو سنگین» بود زیرا هرگز نمی خندید و حتی لبخند هم نمی زد. به همین دلیل تئاتر مذکور جایزه ای ۱۰۰۰ دلاری برای کسی در نظر گرفت که بتواند این دختر را بخنداند. کمدین های بزرگی حضور یافته و سعی کردند او را بخندانند اما موفق نشدند. افراد بسیاری روی صحنه حاضر شده اند و خنده دارترین داستان هایشان را بازگو کردند تا سو را بخندانند اما هیچ کدام توفیقی در خنداندن او نداشتند.
هر بار که سو سنگین به روی صحنه می رفت جماعت بزرگی برای تماشای او حاضر می شدند. هیچ کسی به برنامه او علاقه نداشت اما می خواستند ببینند کسی می تواند او را بخنداند یا نه. پیشنهاد ۱۰۰۰ دلاری که در فصل تابستان مطرح شده بود در فصل پاییز نیز همچنان برقرار بود اما در فصل زمستان دیگر این پیشنهاد برداشته شد. بعدها مشخص شد هیچ کس نتوانسته سو را بخنداند زیر او به فلج صورت مبتلا بوده است. در واقع تمام ماجرا نقشه و فریبی برای جمع کردن مردم در تئاتر و جذب کردن بهترین کمدین ها و ستاره ها برای اجرای برنامه به صورت رایگان بوده است.
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751