#داستان_ضرب_المثل
سنگِ دوست کُشنده است
میگویند دو رفیق در مكه به هم رسیدند. اولی گفت: "حاج میرزا واقعاً كه جایت در بهشت است. تو چقدر آدم نیكوكاری هستی!" حاج میرزا كه هیچ انتظار نداشت رفیقش اینطور از او تعریف كند، پرسید: "از كجا میگویی؟" رفیقش جواب داد: "دیروز كه ما سنگ جمره میانداختیم من با چشم خودم دیدم كه همه سنگها به شیطان خورد اما او خم به ابرو نیاورد، تا نوبت تو رسید و چند تا سنگ به طرف شیطان انداختی. در همین موقع بود كه شیطان فریادی از ته دل كشید. همه ما از این كار او تعجب كردیم و از شیطان پرسیدیم كه چرا از سنگ حاج میرزا به فریاد آمدی؟" شیطان جواب داد: آخر شما نمیدانید، سنگِ دوست كُشنده است
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📗داستان چهل گيس : ( يكي از داستانهاي محلي روستا )
سلطان دختري داشت به نام چهل گيس ، هر كس براي ازدواج با دخترش
به خواستگاري مي آمد
سلطان با شروط سخت مانع ازدواج مي شد،
مردي به نام ملك محمد تصميم گرفت كه با آن دختر
ازدواج كند ، اين مرد ، مردي مهربان و خير بود ،
وقتي در مسير منزل سلطان در حركت بود ،
ابتدا به شيري برخورد شير يك موي خود را به او داد و گفت
هر وقت بمن نياز داشتي موي من را
آتش بزن من به كمك تو مي آيم ، ملك محمد سپس به راه افتاد
و به مورچه رسيد ،
مورچه هم يك شاخك خود را به او داد و گفت
هر وقت به من نياز داشتي شاخك من را آتش بزن ،
در مسير ديوي را ديد ،
ديو هم يك موي خود را به او داد و گفت
اگر بمن نياز داشتي موي من را آتش بزن به كمكت مي آيم.
وقتي ملك محمد به قصر سلطان رسيد سلطان را خبر دادند ،
سلطان گفت: من دختر خود را به كسي
مي دهم كه چند شرط داشته باشد ، ابتدا يك انبار جو و گندم مخلوط دارم
كه بايد آنها را از هم جدا نمايي،
ملك محمد قبول كرد ، سرباز ها او را داخل انبار انداخته درب را بستند ،
ملك محمد داخل انبار شد
ابتدا نگران شد ، وليكن يك بار به ياد مورچه افتاد ويك شاخك او را آتش زد ،
مورچه ها به همراه
جمعيت خود بعد از چند لحظه رسيدند و با كمك ملك محمد
جو و گند م ها را جدا كردند ،ملك محمد بعد
از دو روز در زد و نگهبانان آمدند و با ناباوري جدا شدن
گندم و جو را ديدند و خبر به پادشاه رسيد
پادشاه شرط دوم را به او اعلام نمود ، و گفت كه او را داخل
قفس حيوانات وحشي بياندازند كه مدتها
گرسنگي كشيده بودند ،تا ملك محمد را داخل قفس انداختند
او به ياد شير افتاد و فورا" يك موي شير را
آتش زد و شير فورا" رسيد و حيوانات وحشي را تكه و پاره كرد
و رفت وقتي سربازها به پادشاه
اطلاع دادند او شرط سوم را اعلام كرد، و گفت
او بايد يك سنگ بزرگ كه ده ها نفر توانايي بلند كردن
آن را ندارند از محلي به محل ديگر ببرد، ملك محمد
با آتش زدن موي ديو از او كمك خواست و ديو
سنگ بزرگ را با همكاري ساير ديوها جا بجا كردند ،
خبر به سلطان رسيد او هم طبق قولي كه داده بود
دختر زيباي خود را به ملك محمد داد و هفت روز
و هفت شب جشن عروسي براي او و دخترش گرفت .
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه دار خانمیست هنرمند به تمام معنا🥺🥰
🌱دکتر_سعید_عزیزی🌱
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
سـ🌸ـلام
صبح زیباتون بخیر و پربرکت☘
🗓 امروز سهشنبه
☀️ ۱۸ دی ١۴٠۳ شمسی
🌙 ۶ رجب ١۴۴۵ قمری
🌲 ۷ جولایی ٢٠٢۴ ميلادی
♦️ذڪر روز : 《یا ارحَمَ الراحِمین》
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
🌷 اینجا دوباره زندگی کن
🪴 @yadmarg 👈
#داستانک
‹‹ پاکت نامه ››
آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های ۱ و ۲ و ۳ روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن.
چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا این که میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای اسمیت بد جوری به درد سر افتاد. در ناامیدی کامل، آقای اسمیت به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره ۱ را باز کرد. کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود: همه تقصیرها را به گردن مدیرعامل قبلی بیانداز. آقای اسمیت یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد.
یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش مواجه شد. آقای اسمیت، با تجربه خوشایندی که از پاکت اول داشت، بی درنگ سراغ پاکت دوم رفت. پیغام این بود: تغییر ساختار بده. اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند.
بعد از چند ماه شرکت دوباره با مشکلات روبرو شد. آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد. پیغام این بود: سه پاکت نامه آماده کن!
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش رفتار آدمها باهامون
همیشه مثلِ
روزهای قبل از
به دست آوردنمون بود
آدم ها آنقدر زود عوض می شوند
آنقدر زود که تو فرصت نمی کنی
به ساعتت نگاهی بیندازی
و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها
تا دشمنی ها فاصله افتاده است ...
کاش؛
آدمها هم به شرط چاقو بودند
قبل از راه دادن به حریمت
یا از سرخی قلبشان مطمئن میشدی
یا دست کم از
چشم سفیدیشان…!
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
واقعا آدمى از اين دنيـا
و زندگى چى ميخواد جُـز آرامش
ببين جانم تو تا زمانى ميتونى
بگى زنده اى و زندگى ميكنى كه
يكى باشه دوسـتت داشته باشه
يكى باشه دليل بودنت
دليل آرامشـت باشه...
دنبال هرچى كه باشى تهش ميرسى
به اين نقطه كه يكيو داشته باشى
بفهمتت وقتى بهش نگاه ميكنى
ته دلت حس امنيت و آرامش
داشته باشى.....
اگه يكى هست كه اينجور برات
دنيارو قشنـگ كرده قدرشـو بدون....😍
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍🌼🤍🌼🤍🌼
زندگی
نغمه ای از تکوین است
که یکی زاده شود
دیگری بارسفربسته وآماده شود
توکجای سفری؟دقت کن
زندگی
معبری از پویایی ایست
بهر تکمیل وکمال
هرگلی حد توانایی ادراکِ
خودش میشکفد
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
▫️پسر جوانی قصد بردن پدر پیر خود به سرای سالمندان کرد. صبح زود، پدر را سوار ماشین خود کرده و پدر پیر عکس همسر جوانش را که مادر پسر بود و بعد از فوت او ازدواجی دیگر نکرده بود آخرین هدیهای بود که در چمدان خود گذاشت تا با خود آن را به سرای سالمندان برد.
در میانه راه پدر به پسر گفت: پسرم! میتوانم از تو تقاضایی برای بار آخر کرده باشم؟! پسر متکبر جوان سری از روی ناچاری به رضایت تکان داد. پدر که کارگر کارخانۀ الوار و چوببری بود از پسر خواست او را برای بار آخر به کارگاه چوببری که در آن سی سال کار کرده بود ببرد.
چون به کارخانه رسیدند، پدر به پسر درخت بزرگی را نشان داد که چند کارگر در حال کندن پوست درخت بودند و روی به پسر گفت: پسرم! این درخت حیات خود را مرهون آن پوست پیری است که آن را در حال کندنش میبینی؛ که اگر پوست درخت را زمان حیات میکندند درخت هر اندازه قوی بود قدرت گرفتن آب و غذا از خاک را نداشت و بلافاصله خشک میشد، اما اکنون که درخت را بریدهاند پوست آن را هم بریدهاند و بیارزشترین قسمت الوار، همان پوست آن بعد از بریدن آن است.
سالها که درختان را پوست میکندم به این نکته فکر میکردم که روزی خواهد رسید که من هم برای تو که عمری زحمت کشیده و بعد از مرگ مادرت، تو را به تنهایی بزرگ کردهام روزی چون پوست درختان بیارزش ترین بخش درخت خواهم شد که دور ریز خواهم گردید و امروز همان روزی است که سالها منتظر رسیدن آن بودم ..
امام صادق(علیهالسلام) فرمود: نیکی به پدر و مادر نشانه شناخت شایسته بنده خداست. زیرا هیچ عبادتی زودتر از رعایت حرمت پدر و مادر مسلمان به خاطر خدا انسان را به رضایت خدا نمی رساند.
🌱بحار الانوار، ج 74، ص 77🌱
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
نصيحت حضرت مولانا :
در اين عمري که ميداﻧﻲ
فقط چندي تو مهماﻧﻲ!
به جان و دل
تو عاشق باش......رفيقان را.......مراقب باش......
مراقب باش ﺗﻮ به آﻧﻲ،
دل موري نرنجاﻧﻲ...
که در آخر تو ميمانـﻲ و
مشتي خاک که از آﻧﻲ...
دلا ياران سه قسمند گر بداني.
زباني اند و ناني اند و جاني.
به ناني نان بده از در برانش.
محبت کن به ياران زباني.
وليکن يار جاني را نگه دار.
به پايش جان بده تا ميتواني....
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زبان خداوند...🌱
#دکتر_الهی_قمشه_ای
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751