eitaa logo
ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
420 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
کانال ستاد یادواره شهدای مشکین دشت به‌منظور ترویج فرهنگ ایثار ،شهادت و بزرگداشت اقدامات ارزنده ۱۰۳ شهید گرانقدر و ۸ شهید گمنام شهر مشکین دشت تاسیس شده است. ادمین کانال: @L_a_110 لینک کانال: @yadvare_shohada_meshkindasht
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می‌گشت. اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای می‌تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می‌گشت مبادا زخمی خورده باشم. 💠 گوشه پیشانی‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر می‌زد و او تنها با قطرات اشک، گونه‌های روشن و خونی‌اش را می‌بوسید. دیگر خونی به رگ‌های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال سنگین می‌شد و دوباره پلک‌هایش را می‌گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم‌ها مثل همیشه به رویم می‌خندید. 💠 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می‌کرد، صورتش به سپیدی ماه می‌زد و لب‌های خشکش برای حرفی می‌لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه می‌زدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. 💠 شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد که با هر دو دستم پیراهن ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد که لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. 💠 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به‌خدا قلبم روی سینه‌اش جا ماند که دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. 💠 در حفاظ نیروهای مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و به راه افتادیم. 💠 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. یک دست مصطفی به پتوی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. 💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. تا رسیدن به آغوش (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس‌مان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. 💠 گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» 💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» و همینجا در برابر ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» 💠 من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» چشمانش از گریه رنگ شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید... ✍️نویسنده: @yadvare_shohada_mishkindasht
47.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مراسم رژه موتوری روز ۱۲ بهمن ماه ۱۳۹۹ سالروز ورود بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران امام خمینی(ره)به کشور عزیزمان ، در روستای فرخ آباد و زییادشت تقدیم به نگاه زیباتون🙏🌹❤️ @yadvare_shohada_mishkindasht
داعش‌بیسیم‌رضاراروشن‌مے‌گذارد..🕹 رضافرمانده‌اطلاعات‌عملیات‌ِ فاطمیوݧ‌بود..👓 . چندبارازاومےپرسندکہ: «برای‌چہ‌اینجاآمدی💣؟» . رضامےگوید:«بہ‌خاطرحضرت‌زینب..🍃» . ‌آنهاهم‌مےگویند: «اگربہ‌مقدساتے‌کہ‌بہ‌آنهامعتقدۍ ‌پشت‌کنےماتوراآزادمےکنیم‌..😈» . رضامے‌گوید:«من‌بہ‌خاطرحضرت‌ زینب‌آمده‌ام‌سرم‌راهم‌بدهم‌محاݪ ‌است‌به‌اعتقاداتم‌پشت‌کنم..♥️» . بعدداعشےهادرحالےکہ‌رضامدام ‌یاعلے‌یازینب‌مےگفتہ‌اوراذبح‌مے‌کنند..😭 🌱 @yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ. 🔺لحظاتی دیده نشده و خاص از زندگی شهید حاج @yadvare_shohada_mishkindasht
‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کار خـدا نشد ندارد ! او خـوب می داند چطور در و تخته را به هم جور کند خواسته هایت را به او بسپار ! او حتما راهی برای رسیدن به آرزوهایت به تو نشان خواهد داد 🌈❤️ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنچه مهم است حفظ راه شهداست،یعنی پاسداری از خون شهدا،این وظیفه اول ماست … 🌷شهید علاءالدین فیض الهی🌷 📎سلام ، صبـحتون شهــدایـی 🌺 @yadvare_shohada_mishkindasht
🍃🌸 🌸🍃 93 ڪلام حق امروز هدیہ به روح:علاء الدین فیض الهی @yadvare_shohada_mishkindasht
•◌🌿🦋🌿◌• بزرگۍ‌میگفٺ↓ تڪیه‌ڪن‌به‌شہـداء' شہـداتڪیه‌شان‌خداسټ؛ اصلا‌ڪنارگـݪ‌بشینےبوۍگل‌میگیرے' پس‌گݪستان‌ڪن‌زندگیټ را‌با‌یادشہـدآ (: 🇮🇷🍃ـــــــــــــــــــــــــــــــــ ﴿وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ﴾ ♥️🌿↓ @yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تفاوت حضرت آقا و حضرت والا 🔆 فساد اخلاقی خاندان پهلوی ، علت مشکلات و فسادها در جمهوری اسلامی ، مقایسه ی پیشرفت های جمهوری اسلامی با زمان شاه و دستاورد های 42 ساله و ... @yadvare_shohada_mishkindasht
🇮🇷راهپیمایی خودرویی ۲۲ بهمن🇮🇷 شهر مشکین دشت 🔰 چهارشنبه ۲۲ بهمن ماه ساعت ۱۰ صبح 👇محل تجمع👇 مقابل آتشنشانی مشکین دشت 🔰ستاد گرامیداشت چهل و دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی @khabarbasiijmeshkindasht 💠خبرگزاری بسیج مشکین دشت💠
✍️ 💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 💠 صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان پیچید. رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت و خون ما با هم شکسته می‌شد. 💠 می‌توانستم تصور کنم که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. 💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!» از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» 💠 از هول دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته منو سپردی دست (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به (علیهاالسلام)!» 💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» 💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عشقش را به (علیهاالسلام) می‌سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. 💠 در برابر نگاهم می‌رفت و دامن به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت (علیهاالسلام) شدم. می‌دانستم رفتن (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت همهمه شد. 💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین در صحن حرم پیچید... @yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور رئیس قوه‎قضائیه در محل ترور سردار سلیمانی 🔹آیت‎الله رئیسی: شهادت فرماندهان مقاومت بی‎پاسخ نخواهد ماند. این دو شهید بزرگوار، قهرمانان امت اسلامی و بشریت‎اند. @yadvare_shohada_mishkindasht
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر  دلی میخواد به وسعت خود آسمون مردان آسمونی بال پرواز نداشتن  تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن 🌷شهید بهروز شیری 🌷 📎سلام ، صبـحتون شهــدایـی 🌺 @yadvare_shohada_mishkindasht
Mehdi Chenari - Takbir_6048822379642094466.mp3
10.59M
🇮🇷موزیک تکبیر ✊اثری از خواننده همدانی (مهدی چناری) ✊همه با هم 21 بهمن ساعت 9 شب با طنین الله اکبر بر پشت بام ها @yadvare_shohada_mishkindasht
🇮🇷امشب همه باهم ساعت ۹شب به کوری چشم بدخواهان نظام و انقلاب به کوری چشم فتنه گران و آشوب طلبان امشب همصدا همه با هم ندای الله اکبر سر خواهیم داد. @yadvare_shohada_mishkindasht
°•❤️🌸 پنـدار مـا ایـن اسـت.. کھ مـا مـانـده ایم وشـهدا رفـتھ اند اما حـقیقت آن اسـت کھ زمـان ،ما را باخـود بـرده اسـت وشـهدا ماندھ اند. شـهید سـید مـرتضی آویـنے
👈 پتوی سفید، پشتی قدیمی، موکت ساده، دیوارهای ساده و در نهایت یک لیوان چای برای پذیرایی از مهمان‌ها... لعنت به رسانه‌هایی که نمیزارن مردم ببینن رهبری مثل خودشون زندگی میکنه. @yadvare_shohada_mishkindasht
انا لله و انا الیه راجعون پدر والامقامی که از بهترین سرمایه‌ خویش گذشت و فرزند عزیز خود را درراه خدمت به اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی نثار نمود، اسوه‌ ایثار و نمونه‌های برتر استقامت و فداکاری‌ است. پدر شهید اقتدار وحید عزیزی ندای حق را لبیک گفت و به‌سوی معبود خویش شتافت. ضمن عرض تسلیت و همدردی با شما خانواده محترم، از پروردگار متعال علو درجات برای آن عزیز سفرکرده و شکیبایی و صبر جمیل برای بازماندگان مسألت داریم. ان شاء اللّه روح بلند آن مرحوم در بالاترین مراتب بارگاه قدسی با سالار و سرور شهیدان محشور و همجوار گردد. صلوات و فاتحه ای نثار روح مرحوم قرائت فرمایید. ستاد یادواره شهدای شهر مشکین دشت @yadvare_shohada_mishkindasht