eitaa logo
ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
420 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
کانال ستاد یادواره شهدای مشکین دشت به‌منظور ترویج فرهنگ ایثار ،شهادت و بزرگداشت اقدامات ارزنده ۱۰۳ شهید گرانقدر و ۸ شهید گمنام شهر مشکین دشت تاسیس شده است. ادمین کانال: @L_a_110 لینک کانال: @yadvare_shohada_meshkindasht
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🕊🌹🕊🌹🕊 انا لله و انا الیه راجعون‌ مادران مؤمنه شهدا که عزیزترین هستی خود را در دفاع از اسلام و انقلاب اسلامی فدا کردند، اسوه‌های واقعی ایثار و گذشت هستند، که در سایه ارادت خالصانه به خاندان عصمت و طهارت(ع) و با تأسی به سیره حضرت صدیقه کبری، فاطمه زهرا (س)، فرزندان شجاع، بصیر و انقلابی تربیت و در دفاع از ارزش‌ها، تقدیم ایران اسلامی کردند. درگذشت اسوه صبر و ایثار، ایمان و مقاومت مرحومه خانم خدیجه شعبانپور، مادر ارجمند شهید والامقام محمد موسی زارعی را به خانواده محترم‌ ایشان،سایر وابستگان و ملت شریف مشکین دشت تسلیت عرض می نماییم. از منظر ادب و ارادت بر ساحت ایمان و مقام صبرشان ادای احترام نموده و از درگاه پروردگار متعال علو مرتبه ربانی برای آن مرحومه مغفوره و بردباری برای بازماندگان مسألت داریم؛ امید آن‌که به فضل الهی در جوار فرزندان شهیدشان مشمول مقام رضا و قرین رحمت ربوبی گردند. ستاد یادواره شهدای شهر مشکین دشت @yadvare_shohada_mishkindasht 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
❁﷽❁ پنجشنبه ڪه مے آید باز دلتنگ مےشوم بی قرارِ یـاد مےشوم یاد میدان جنون آشنایان غبارو خاڪ و یادآنانےڪه بوده‌اند 🌷 @yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸❤️ هر ڪَس ڪه راهِ ڪربُبَلا شد طریقہ اش بوےِ حُسیْن مےچڪد، از هر دقیقہ اش دردانہ‌ے خداسٺ حُسیْـن بن فاطمـہ احسنٺ و آفریـن بہ خُـدا و سلیقہ اش ❤️🌸 🌷 🌙 @yadvare_shohada_mishkindasht
ای خدا را سپاس که عمرمان در عصری گنجید که معنای هنر را با تو فهمیدیم و زیبایی را از دریچه نگاه تو دیدیم؛ آن گاه که گفتی زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر♥️ @yadvare_shohada_mishkindasht
تنها طلوع صبـــح من تـویـی وقتی، به وقت چشـم هایت بیدار می شوم... 📎سلام ،صبـحتون شهــدایـی 🌺 🌷شهید فرید نعمت پور🌷 @yadvare_shohada_mishkindasht
🍁 🔆 یا اباصالح در میان سطرهای خالی از بودنت هرچه نفس می کشم، بیشتر میمیرم... @yadvare_shohada_mishkindasht
🥀بسم الله الرحمان الرحیم 🥀 سلام ای سردار دل ها که ال حق شهادت برازنده ی تو بود 🌷🌷🌷 اما من نوجوان خطاب به دشمنان شما می گم سردا سلیمانی یکی نبود ما همه سردار سلیمانی هستیم وتا آخرین قطره خون پای خاک مان هستیم 🌷🌷🌷با هر قطره خون یک شهید لاله ی دیگری میدمد شهادت برای ما افتخاره 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌲🥀 شرکت کننده شماره ۱۷ 🌷 سرباز کوچک آقا ایوب شریفی سال آخر کامپیوتر🌷 @yadvare_shohada_mishkindasht
شرکت کننده شماره ۲۸ 🌷فاطمه حیدری کلاس پنجم مدرسه زکریای رازی۲🌷 @yadvare_shohada_mishkindasht
💖تهران پر از طراوت عطر و شمیم توست 💫چشمان نا امید به دست کریم توست 💖جانی دوباره می دهد این جا به زائران 💫کرب و بلای کشور ایران حریم توست 💖 💫💖💫 @yadvare_shohada_mishkindasht
شرکت کننده شماره ۲۹ 🌷فاطمه حیدری کلاس پنجم مدرسه زکریای رازی۲🌷 @yadvare_shohada_mishkindasht
شرکت کننده شماره ۳۰ 🌷معصومه زواری مدرسه زکریای رازی۲🌷 @yadvare_shohada_mishkindasht
شرکت کننده شماره ۳۱ 🌷مهدیار خمری ۱۲ ساله🌷 @yadvare_shohada_mishkindasht
شرکت کننده شماره ۳۲ 🌷محمد طاها ذوالفقاری🌷 @yadvare_shohada_mishkindasht
😂 اول كھ رفتھ بوديم، گفتند كسۍ حق ورزش كردن نداره⛔️ يھ روز يكۍ از بچہ‌ها رفت ورزش كرد مامور عراقۍ تا ديد، اومد در حالۍ كھ خودكار و كاغذ دستش بود براۍ نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟[اسمت چيہ؟]📝 رفيقمون هم كھ شوخ بود برگشت گفت: گچ پژ😁 باور نمۍكنيد تا چند دقيقــھ اون مامور عراقۍ هر كارۍ كرد اين اسم رو تلفظ كنھ نتونست! ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مۍ خنديديم😂 @yadvare_shohada_mishkindasht
💚 ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم از بندگی حضرت معبود زدیم این الفت ما به دوست امروزی نیست یک عمر دم از (عج) موعود زدیم 💔 🌷 @yadvare_shohada_mishkindasht
: بسیجی اصلا احتیاج بہ محافظہ کـــاری نـدارد و بہ دنـبـــال از دست دادن چــــیزی نیست، یڪ ڪارت عضـویت بسیج دارد و آن هم شهادتش است. 🌷 @yadvare_shohada_mishkindasht
همراهان خوب وعزیز کانال🌺 یه خبر خوب....😍 یه رمان مهیج و زیبا براتون آوردم اسم رمانمون هست: ❤️دمشق شهر عشق❤️ 👇👇
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... @yadvare_shohada_mishkindasht