شهادت،به آسمان رفتن نیست
به خود آمدن است
تاوقتے ڪه راه هاے رسیدن
به خودت راپیدانڪنے
و درڪوچه هاے نشناختن های
خودت سرگردان باشی
درراه رسیدن به آسمان باز مے مانی
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
از گریـہ پُرم شبیـہِ اقیانوسـم
محتاجِ سفر بہ نقطہے پابوسم
اے ڪاش، میان زائـرانش بودم
جامانده اے از زیارٺ مخصوصم
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
انا لله و انا الیه راجعون
▫️... و آنگاه که جذبه اسماعیل، ابراهیم را به سوی خود می کشد، چرا هاجر همچنان چشم به راه بماند و به این محفل انس نپیوندد؟ مگر عید قربان نزدیک نیست؟
▫️کمتر از ۵ روز پس از ارتحال مرحوم حاج ابراهیم صادقی، پدر سردار رشید اسلام، شهید اسماعیل صادقی، روح بلند مرحومه حاجیه ام هانی اسحاقی، مادر بزرگوار و صبور این شهید عزیز نیز، به همسر و فرزندش ملحق شد
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی #شهید_محسن_حججی با علی کوچولوی قندعسل❤️
بابا محسن؛
دست های کوچکم
در حسرت دستان مردانه ات
بزرگ خواهد شد . . .
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
⬛️ایام شهادت حضرت مسلم (ع) تسلیت باد
▪️اینجا برای ضربه زدن صف کشیده اند
▪️این کوفیان که آمدنت را شنیده اند
▪️چندین هزار نامه نوشتند به تو ولی
▪️با درهمی تمامیِ شان را خریده اند
#شهادت_مسلم_بن_عقیل_و_هانی_بن_عروه_تسلیت
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
#کوفهمیاحسینِمن
سردار سر شکستهی دارالعمارهام
آیـــد اذانِ مغربِ غم از منارهام
گفتم بیا حسین زبانم بریده باد
با این گناه لایق نــار و شرارهام
#یاسفیرالحسین•🥀•
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
هدایت شده از کانال شهدایی یاد یاران
#داستان_شب📚
رمان قشنگه، عاشقانش هم که قشنگ تر 🍃🍃
✅خبر ،خبر قراره باهم یه رمان خاص بخونیم ....
رفقاتونو دعوت کنید 😊
💢واما...
با رمان شیرین و جذاب ♥️ #دختر_شینا ♥️
در کنارتون هستیم .
هر شب راس ساعت ۲۳ با ما همراه باشید😊
#دختر_شینا🌸
#قسمت_یازدهم
خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد.
تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن.
صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد.
از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم.
توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.