eitaa logo
یاغوش_کانال تربیتی و آموزشی
226 دنبال‌کننده
323 عکس
43 ویدیو
3 فایل
اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿 . چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح خانواده اسلامی تربیت خانوادگی ⭐️ 👈🏻 کانال دیگه‌مون: 🔸 @z_z_aramesh . 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزیزانم حالتون چطوره؟ امیدوارم حـــــــــــال همتون عالــــــــــی باشه😍 ولی حال من گرفتس، میدونین چرا؟ میدونم گرونی میدونم شرایط اقتصادی کمی پیچیده شده، اما ما مردم باید هوای همو داشته باشیم، امروز صبح داخل تاکسی بودم، نوجوانی از ماشین پیاده شد و پرسید: اقا کرایم تا اینجا چقدر میشه، راننده گفت: 5تومن. نوجوون 3تا دوتومنی دراورد و به راننده داد و منتظر باقی بود که، راننده برگشت گفت: 6تومن و 5تومن فرق نداره همون میشه و باخنده بلند پاشو گذاشت رو گاز و رفت. نوجوون بلند میگفت اقا گفتید 5تومن، باید باقی پولمو بدید ولی فایده نداشت. درسته هزارتومن چیزی نیست ولی مگه خدا نمیگه : ۱ ) سوره مبارکه الزلزلة آیه ۷ فَمَن يَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَيرًا يَرَهُ ترجمه: پس هر کس هموزن ذرّه‌ای کار خیر انجام دهد آن را می‌بیند! ۲ ) سوره مبارکه الزلزلة آیه ۸ وَمَن يَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ ترجمه: و هر کس هموزن ذرّه‌ای کار بد کرده آن را می‌بیند! پس همین هزارتومنی هاست که گریبان ما میشه، علاوه بر اون باعث بدبینی افراد بهم میشه، از طرف دیگه اون نوجوون دچار حس بد میشه که چرا یکی ازخودش بزرگتر تونست اذیتش کنه و احساس حقارت پیدا میکنه... اون وقت دیگه همین نوجوان ها بسختی میتونن مسئولیت پذیر بشن... توراخدا بیاید هوای همو داشته باشیم..
شماهم از این دسته خاطرات دارید که بتونیم بهم تلنگر بزنیم؟ برامون ارسال کنید @poshtibani97
چند نکته درباره بازی کودکان بازی کودک   2- در بازی کودکان دخالت نکنیم اما راهنما و کمک کننده خوبی باشیم.   3- بـــرای متوقف کردن بازی کودک از امـــر و نهی استفاده نکنیم.   4- با توجه به روحیه ی کنجکاو کودک، طوری او را راهنمایی کنیم که به تفکر مثبت و اندیشه خلاق و سازنده دست یابد. 5- مراقب باشیم که محیط بازی کودک موجب آسیب جسمی، فکری و یا روانی او نشود.   6- در انتخاب نوع بازی کودک ، به سن ، جنس و توانایی های فرزندمان توجه کنیم.   7- نوع و مدت زمان بازی کودک مان را طوری کنترل کنیم که از فشارهای هیجانی و روحی بیش از حد دور باشد( به ویژه بازی های رایانه ای).   8- از محدود کـــردن کـــودک در هنگام بازی بپــرهیـــزیم.   9- وسایل بازی کودک را مناسب سن و رشد جسمی و ذهنی او تهیه کنیم.   10- آداب اجتماعی و چگونگی رفتار با دیگران را ضمن همبازی شدن با کودکان می توانیم به صورت غیرمستقیم به آنها بیاموزیم.   11- اگر در حضور فرزندمان با وسایل موجود در خانه برای او اسباب بازی (ماشین ، عروسک و ...) بسازیم، ارتباط عاطفی میان ما و کودکانمان تقویت خواهد شد.
recording-20230601-180523.mp3
2.28M
چرا باید به اهمیت بدیم... آیا تابحال فکر کردید که به دنبال آرامش هستید یا آسایش..
بریم کمی رمان بخونیم😍😍
ادامه رمان واقعی📚📚📚✏️✏️✏️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | ایمان علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار می‌دیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می‌پرید ... و جمله‌ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می‌خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه‌ام، چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل گداخته، کف دستش نگه می‌داره و حفظش می‌کنه ... ایمانی که با بیاد با میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم‌تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام!! من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می‌زد ... در حالی که می‌لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می‌دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو درباری ... در رو محکم بهم کوبید و رفت ... 👈 پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام یا نداشتیم ... خانم‌ها یا بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می‌کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... .... 🌸🍃 @yagh0osh
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | چادر الکی مثل کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی‌تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری ... این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟!! ترکید ... نمی‌تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - جان ... می‌خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می‌اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ... - علی ... - جان علی؟ ... - می‌دونستی چادر روز خواستگاری بود؟! لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... + یه استادی داشتیم ... می‌گفت زن و شوهر باید جفت هم و کُف هم باشن تا خوشبخت بشن ... + من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کُفّ من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ... سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی‌قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی ... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می‌گفت ... من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی‌حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می‌دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ... ......✨ 🌸🍃 @yagh0osh
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۲۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مقابل من نشسته بود ... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل، اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می‌کردم ... اما نه به خاطر بچه‌ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از خبری نداشت ... تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می‌کرد ... من می‌زدم زیر ، اونم پا به پای من گریه می‌کرد ... زینبِ بابا هم با دلتنگی‌ها و بهانه گیری‌های کودکانه‌اش، روی زخم دلم نمک می‌پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی‌گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی‌ها مثل وحشی‌ها و قوم ، می‌ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می‌ریختن ... خیلی از وسایل‌مون توی اون مدت شکست ... زینب با به من می‌چسبید و گریه می‌کرد ... چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، ولم می‌کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می‌گذشت ... پدر علی سعی می‌کرد کمک خرج‌مون باشه ولی دست اونها هم بود ... درس می‌خوندم و خیاطی می‌کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... روزهای سخت تری انتظار ما رو می‌کشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی‌ها ریختن تو ... دست‌ها و چشم‌هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می‌کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم رفته بودم!! چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شروع شد ... کتک خوردن با ، ساده‌ترین بلایی بود که سرم می‌اومد ... چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... اما حقیقت این بود ... همیشه می‌تونه هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شکل گرفت ... دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی‌دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... من نشسته بود ... .... ✨ 🌸🍃 🌸🍃@yagh0osh
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | یا زهرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد پرید... لب‌هاش می‌لرزید ... چشم‌هاش پر از شده بود ... اما من بی‌اختیار از گریه می‌کردم ... از خوشحالیِ زنده بودن علی ... فقط گریه می‌کردم ... این خوشحالی چندان طول نکشید ... اون لحظات و ثانیه‌های شیرین ... جاش رو به شوم‌ترین لحظه‌های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه‌گرها اومدن تو ... منو آورده بودن تا چشم‌های علی شکنجه کنن ... علی هیچ‌طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این جدیدشون بود ... اونها منو جلوی چشم‌های علی شکنجه می‌کردن ... و اون ضجه میزد و فریاد می‌کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی‌شد ... با وجود، خودم رو کنترل می‌کردم ... می‌ترسیدم ... می‌ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک، دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم‌هام به علی التماس می‌کردم ... و ته دلم خدا خدا می‌گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات‌مون ... به خدا التماس می‌کردم به علی کمک کنه ... التماس می‌کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می‌کردم که ... بوی گوشت بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ... ... 🌸🍃 🌸🍃🖇❣