recording-20230610-152351.mp3
6.34M
#جلسه_سوم
شناخت تفاوت ها...
حکایت افرادی که فکر میکنند برای طرف مقابل همه خدماتی انجام میدهند ولی همسرشون رضایت نداره...
بنظرتون چرا...
پاسخ در صوت کامل اومده.. 😘😍
#اقتداربخشی
#مردمقتدر
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#شناختها
🆔@yagh0osh
بنظر شما شادی درونی یا بیرونی!
خدا به انسان قدرت داده تا در برابر سختی ها مقاومت کنه،پس برای همین عوامل شادی و نشاط نمیتونن بیرونی باشن، عوامل شادی درون ماست، برای همین ادمهایی در اوج دارایی و توانمندی شاد نیستند.
#تدبر_در_قرآن
#ایستگاه_تفکر
🆔@yagh0osh
یاغوش_کانال تربیتی و آموزشی
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗#بدون_تو_هرگز ۲۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | آمدی جانم به قربان
📣📣📣📣📣
بریم ادامه رمان بزاریم که دوستان حسابی مارا کچل کردن بقیش چی میشه🙈🙈
📣📣📣📣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | روزهای التهاب
روزهای #التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با #اجبار و زور شوهرش، از ایران رفتن ... اون یه افسر شاهدوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای #آخرین بار خواهرم رو ببینم ...
علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوانها، کار با سلاح و گشتزنی رو یاد میداد... پیش یه #چریک لبنانی ... توی کوههای اطراف تهران #آموزش دیده بود ...
اسلحه میگرفت دستش و ساعتها با اون وضعش توی خیابونها گشت میزد ... هر چند وقت یک بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش میشد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
و امام آمد ...
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ...
مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز میکردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفسمون بود و امام بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
┏━━@yagh0osh
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | بدون تو؛ هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار میکرد ... برمیگشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش میبرد ...
میرفتم براش چای بیارم، وقتی برمیگشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری میخوابید و دوباره میرفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچهها رو برد ... عاشقش شده بودن ...
مخصوصا #زینب .. هر چند خاطرهای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قویتر از محبتش نسبت به من بود ...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگیری و جنگ شروع شد ...
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به #تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ...
حالا داشت طعم جنگ و #بیخانمان شدن مردم رو هم میچشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن #دانشگاهها تموم شد ...
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی #پزشکی و #پرستاری غوغا میکرد ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
┏━━┓
🆔 @yagh0osh
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه .. رفتم جلوی در استقبالش؛ بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم!!
دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفتهای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ...
با تعجب، چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خندهاش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام میکنی؟ ...
+ علی .. جون من رو قسم بخور .. تو ذهن آدم ها رو میخونی؟!!
صدای #خندهاش بلندتر شد .. نیشگونش گرفتم!!
- ساکت باش بچهها #خوابن ...
صداش رو آورد پایینتر ... هنوز میخندید ...
- قسم خوردن که نیست ... ولی بخوای قسمم میخورم ... نیازی به ذهنخونی نیست ... روی پیشونیت نوشته !!
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
با چایی رفتم کنارش نشستم ...
+ راستش امروز هر کار کردم نتونستم #رگ پیدا کنم؛ آخر سر، گریه همه در اومد .. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم .. تا بهشون نگاه میکردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگهای #من تمرین کن ...
+ جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ #مفته.. جایی هم که برای در رفتن ندارم!!
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
+ #پیشنهاد خودت بودها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده #مرموزانهای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
┏━━💰┓
🆔 @yagh0osh
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | حمله زینبی
بیچاره نمیدونست .. بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم .. با دیدن من و وسایلم، خنده #مظلومانهای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خندهام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم .. وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سِرُم هم بزنم ...
کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا #نمیکردم ... یا تا سوزن رو میکردم توی دستش، رگ #گم میشد ...
هی سوزن رو میکردم و در میآوردم ... میانداختم دور و بعدی رو برمیداشتم ... نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم .. ناخودآگاه و بیهوا، از خوشحالی داد زدم!!!
- آخ جووون .. بالاخره خونت در اومد ...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... #زل زده بود به ما ... با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه میکرد ... #خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب .. چیزی نیست !!
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزی نیست؟.. #بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو #جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
+ چیزی نشده زینب گلم .. بابایی مَرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ..
سعی میکرد آرومش کنه اما فایدهای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش #گریه میکرد ... حتی نذاشت بهش دست بزنم ...
اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... #کبود و قلوه کن شده بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
┏━