هرموقعمیخواستازفضاےِمجازۍ
استفادهکنہ،حتماًوضومیگرفتو
معتقدبودکہاینفضاآلودهاستو
شیطانماراوسوسہمیکند.!.📲
.
#همسرشهید🎙|
#شهیدمسلمخیزاب🌱-
#شهیدانه
میگفت:{ بایدبـہ خودمٰان بقبولانیم،
کهـ موثر در تحققِ
ظهورِ مولٰـے باشیم واین
همراه باتحمل و مصائب، دوریهاست
و جـُز ، با فدا شدن
محقق ، نمیشود . . . .!!🕊🌱
@dokhtaranzeinabi00
نـورا✨☁️
هر کلیدۍ را بہ هر درۍ امتحان کردم ولۍ شاه کلید اشک تو بہ هر درۍ مشکل گشاست یاحسیـــن . . .🖤✋🏼
نشستندرحریم کربلایت
تمامدلخوشۍمابہدنیاست...!
#شهیدانه♥️
+شهادٺیعنے؛
زندگےڪن،اما!
فقطبراےخدا..!🖐🏽
اگرشهادتمیخواهید
زندگےکنید
فقطبرایخدا..:)!"🌿
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
_این چادر رو انداخته سرشو فکر میکنه بل ظاهرسازی کسی نمیفهمه
چکارهست!
"مگر چه کارهام؟ من فقط از دست حرفهای شما مجبورم مخفیانه کار کنم؛
کاش بودی سید! کاش بودی بیبی! این چه موقع کربلا رفتن بود آخر؟"
زن همسایه حق به جانب گفت:
_خودم دیدم از ماشین حاج یوسفی پیاده شد؛ بیچاره زن حاج یوسفی!
چه خونه خراب کنی افتاده وسط زندگیش!
صدای پچ پچ ها بلند شد. هر لحظه جمعیت بیشتر میشد. "خدایا...
ریختن آبروی مومن گناه نیست؟"
محمد صادق فریاد زد:
خواهرم برای حاج یوسفی کار میکنه ، تو قنادی حاجی کار میکنه
یکی از زنان پوزخند زد و گفت:
_چه کاریه که دیشب رفته و صبح برگشته؟ کار قنادی هم باشه باید صبح
بره، نه صبح بیاد!
"گناه من چه بود که به خاطر دانشگاهم شبها به قنادی میرفتم و
کیکهای سفارشی را میپختم و برای فردایش آماده میکردم؟ دانشجو
بودن گناه است؟! گناه است که کار میکنم و پول حلال درمیآورم؟"
جنجال بالا گرفته بود. دیروز روز میلاد پیامبر بود و شیرینی های قنادی به
فروش رفته بود. برای امروز هم که جمعه بود سفارش کیک عروسی
داشتند. تمام شب تا صبح را مشغول پختن و تزیین بود. جان در
پاهایش نمانده بود؛
صدای حاج یوسفی آمد:
_اینجا چه خبره؟
پچ پچ ها تغییر جهت داد:
_خودش اومد... بیچاره زنش؛ انگار خبرایی بینشون هست که خودشو
فوری رسونده به دختره!
"حرف را که میزنی، خوب است قبلش فکر کنی؛ آبروی مردم که بازیچه ی
زبانت نیست! "
حاج یوسفی خود را به میان معرکه رساند. نگاهش به دختر خسته ی
مقابلش بود. "وای از حرفهای مفت این مردم... وای از بی آبرو کردن های
مردم آبرودار... وای از قهر خدا که دامن
گیرتان شود! مگر با شما چه کرده
است؟ چه کرده که اینگونه چوب حراج به آبرویش زدهاید؟"
حاج یوسف نگاه شرمنده اش را به دخترک دوخت:
_شرمنده ام بابا! شرمنده که باعث شدم بیفتی وسط این معرکه!
اگر اصرار نمیکرد دخترک خسته را به خانه برساند این اتفاق نمیافتاد؛
شاید هم دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت...
یکی از مردان رو یه حاج یوسفی کرد و گفت:
_از شما انتظار نداشتیم حاجی، شما که مرد خدا هستید چرا؟
حاج یوسفی ابرو در هم کشید و رو به مرد کرد:
_چی رو از من انتظار نداشتید؟
مرد: همین که با این دختره...
َ
حاج یوسفی حرفش را برید:
_حرفی که میخوای بزنی رو اول مزمزه کن مومن!
مومن گفتنش کنایه بود دیگر... آخر مومن که بی آبرو نمیکند مومنی را!
بعد رو به دخترک کرد:
_شما بفرمایید تو خونه، سید و بی بی بیان بفهمن چیشده شرمنده.شون
میشم دخترم!
زنی از پشت سر گفت:
_چه جلوی ما "بابا و دخترم" میگه، میخوان بگن هیچ خبری بینشون
نیست!
حاج یوسفی به عقب برگشت و رو به زن توپید:
_چه خبری بینمون هست؟ یه روز بی بی و سید اومدن مغازه و ازم
خواستن به این دختر کار بدم! گفتن دوره ی قنادی دیده و کارش خوبه،
گفتن دانشجوئه و مراعات حال مادر مریضشو بکنم؛ گفتم باشه! قرار شد
شبا بیاد کارای فرداش رو انجام بده که بتونه به دانشگاهش برسه! که
بتونه هم درسشو تموم کنه هم خرج خونه رو در بیاره که با آبرو زندگی
کنه؛، چیزی که شما هیچی ازش نمیفهمین؛ دیشب سفارش زیاد داشتیم
برای امروز... این دختر هم میخواست خواهر برادرشو امروز ببره حرم
زیارت، برای همین تا این وقت صبح سرکار بود. منم که رسیدم قنادی
دیدم روی پا نیست، اصرار کردم و رسوندمش؛ اگه میدونستم شما
اینجوری میکنید هرگز این کارو نمیکردم که شما اینجوری آبروی یه
آدم آبرودار رو ببرید، خدا از سر تقصیراتتون بگذره!
دخترک چادرش را محکمتر دور خود پیچید. زهرا را به خود چسباند و
دست محمدصادق را گرفت و به سمت خانه میرفت که صدای زن
همسایه بلند شد:
_کجا... کجا؟ خودم چندبار دیدم که رفت قنادی و با حاجی رفت پشت
ساختمون؛ باید زن حاجی بیاد و بفهمه! زن بیچاره تو خونه بشور و بساب
میکنه و تو قنادی کار میکنه و این دختره برای شوهرش دلبری میکنه،
اگه راست میگی زنتو بیار حاجی!
حاج یوسفی لا اله الااللهی زیر لبی گفت و گوشی تلفن را از جیبش بیرون
کشید و شماره گرفت: _سلام حاج خانم... نه اتفاقی نیفتاده... یه
سوءتفاهمی پیش اومده که اگه شما جواب سوال منو بدی انشاءالله که
حل میشه! من گوشی رو میذارم روی پخش صدا که اینایی که اینجا
جمع شدن جوابتون رو بشنون...
صدای حاج خانم پخش شد:
_خیره حاجی!
حاج یوسفی: یادته گفتم سید و بیبی اومد و خواستن که خانم رضوی تو
قنادی کار کنن؟
حاج خانم: آره حاجی، یادمه! گفتن دانشجوئه و شبا بیاد کار کنه؟ من
خودم میرفتم درو براش باز میکردم میرفت داخل و وقتی کارش تموم
میشد در رو قفل میکردم! بیشتر وقتا هم پیشش میموندم و ازش یاد
میگرفتم!
حاج یوسفی: گاهی روزا میومد قنادی برای چی بود؟ که میرفتیم پشت
فروشگاه؟
حاج خانم: برای حساب کتاب بود. صندوقدار از صندوق میدزدید. بهمون
کمک کرد حسابرسی کنیم! حسابداری میخونه دیگه، ماشاءالله فوق
لیسانس داره و کارشم خوبه!
حاج یوسفی: شما تو این مدت رفتاری از من یا خانم رضوی دیدی که...
حاج خانم: این چه حرفیه؟! من همیشه تو قنادی بودم، بیشتر به کار قنادا
رسیدگی میکردم، به خاطر همین زیاد تو فروشگاه نبودم؛ اما هروقت خانم
رضوی میومد، منو صدا میزدی که یه وقت معذب نباشه!
حاج یوسفی: دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم
چی شده. خداحافظ!
تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد هیچ کس حرف نمیزد اما
نگاهها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود.
دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد و به درون خانه رفت. زهرا هنوز
بغ کرده گوشهای نشسته بود. صدای مادر را
گریه میکرد، محمدصادق ُ
میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنه اش هم شده
بود. به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار
بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به
خوردش میداد. بعد از آسمانی شدن پدر، قلب مادر هم ایستاد! یکسال
بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشه ی خانه در بستر بود
تمام حقوقی که از بنیاد شهید میگرفتند خرج داروهای قلب مادر
میشد. از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و
محمدصادق رفته بود؛ طفلیها از همهی لذتهای دنیا محروم شده بودند
و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود.
-آبجی مریم!
صدای زهرایش بود. خواهرکش!
جان آبجی؟
زهرا: امروز میریم حرم؟
مریم به فکر رفت. مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟
داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید:
_مامان که خوابید میریم.
زهرا با شوق کودکانه اش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را
آورد و مقابل مریم گذاشت.
ِ سیاهی که به سر
مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد. زهرا با آن چادر
سیاهی که به سر داشت کنارش نشست. محمد صادق پشت سرشان ایستاده بود. مرد بود دیگر
غیرت داشت روی ناموسش! مرد که باشی سن و سالت مهم
َ نیست! در هر سنی که باشی، غیرتی میشوی روی خواهرهایت! مرد که باشی
ُگرگ میشوی برای دریدن
گرگهای دنیای خواهرت
َ
مرد که باشی ِشش دنگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد!
نگاه مریم به گنبد طالی امام رضا (ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد
"السلام علیَک یا غریب الغربا! سلام آقا! سلام پناِه بی پناهها! سلام انیس
جان! اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمده ام سوی مرقدت! اذنم
بده که شکسته پر امده ام سوی گنبدت! آقای شهر بی سروسامان روزگار!
آقای خسته تر ز من و همرهان من! ای صحن تو شده سامان قلب من!
آقا نگاه میکنی که چگونه شکسته ام؟ آقا نگاه میکنی که مرا زخم
میزنند؟ در شهر تو روی دلم پنجه میکشند؟ آقای ضام ن آهو مرا ببین!
آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بی سروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت
به سر دارم ، ببین کنار نامم تو را دارم! حرمت شکن نبوده ام که مرا هجمه
کرده اند! بی آبرو نبودم و رسوای عالم و آدم نموده اند! آقای خستگِی من و
اهل خانه ام ، دردانه ی صدیقه کبری، دلم شکست! من آمدم که بستانم به دست تو ، ضربی زنم به طبل انوشیروانی ات
صدای نقاره ها بلند شد. مریم چشمهای خیسش را گرداند. لبخند بر لبش
آمد! یکی دیگر شفا گرفت! این صدای نقاره ها ندای شفا یافتن بود؛ شاید
هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود!
"آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این هم آوایی ات! آقا به
من خسته اشاره میکنی؟ حقم بگیر ای تو تمنای بی کسان! حقم بگیر ای
که نوایت مرا نشان! آقای خسته تر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو
سیه گذر!"
مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد.
محمدصادق اخم کرده و برای امام، از امروز مریم میگفت، از دردهای مادر
میگفت، از اشکها و هق هق های زهرا میگفت!
امروز جمعه بود... جمعه های دلگیر! امروز جمعه بود... جمعه ای که بوی
انتظار میداد؛ جمعه ای که بود درد میداد، بوی درِد بی کسی! بوی درد
نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بیایی دیگر زخم زبان
نمیزنند! تویی که بیایی دیگر تهمت نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی
معنا ندارد؛ مگر تو پدر ی امت پدرت نیستی؟ مگر تو درمان درد
کل جهان نیستی؟ پس بیا...
ُ
بیدرمان امت جدت نیستی؟ مگر تو مصلح
بیا که حرفهای زیادی با تو دارم اگر بیایی!
گریه هایش که تمام شد، به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم
مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر
از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشه هایی که با پدر
می آمد. مثل همیشه هایی که ویلچر را با عشق
همیشه هایی که می آمد و میرفت. دلش زیارتنامه میخواست. دلش دو
رکعت نماز زیارت میخواست. دلش سر بر شانه ی ضریح گذاشتن
میخواست. دلش دو رکعت نماز بالاسر میخواست. زیارتنامه امین الله
میخواست. دلش فقط امامش را میخواست. اینجا کسی تهمتش
نمیزد! اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا همه یکرنگ میشدند.
مثل لباس احرام مکه میشدند.
دلش که سبک شد. دلش سوی مادر پر میکشید! تنها بودن مادر برایش
درناک بود... آمدم مادر! آمدم!
به خانه که رسید غذا درست کرد. دلش خواب میخواست. غذای مادر را
که داد، سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند. رفت که بخوابد... فردا
کلاس داشت. بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی برای حسابداری!
دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود پشت دخل، آخر صندوقدار قبلی را
اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمه اش میکند. گفته بود حقوق هر کاری
که انجام میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر نمیشود راحت به
کسی اعتماد کرد و مال و اموال را دستش سپرد. مریم که کیکهای
سفارشی را میپخت، حسابرسی سالانه میکرد، حال صندوقدار هم بود.
حاج یوسفی مرِد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود، چقدر مریم
دوستشان داشت!
روزها پشت هم میآمد و میرفت. مریم زیر نگاه های سنگین همسایه ها
روزهایش را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود که خودش را از خاطر
برده بود. به پدرش قول داده بود درس بخواند! به مادرش قول داده بود
مواظب خواهر و برادرش باشد. این قولها بسیار سنگین بود روی
شانه های نحیفش!
پشت دخل نشسته بود... باران سختی میبارید. صبح که می آمد
لباسهایش خیس شده بود و تا الان با همان لباسهای خیس نشسته
بود. از درون میکلرزید، لرز کرده بود. حرارت بدنش بالا رفته بود. سرش
سنگینی میکرد که صدایی آمد: _ببخشید خانم! حاج یوسفی هستن؟
مریم نگاهش را به مرد روبه رویش دوخت:
_بله! کاری داشتین؟
مرد: اگه امکان داره میخوام ببینمشون، منو میشناسن! میشه بهشون
اطلاع بدید؟
مریم سری تکان داد و آرام گفت:
_بفرمایید بشینید من بهشون اطلاع میدم!
مرد روی صندلی نشست و مریم بلند شد. سرش گیج رفت و دستش را
روی میز گذاشت که زمین نخورد.
مرد: حالتون خوبه خانم؟
مریم دوباره سر تکان داد و به سمت یکی از کارکنان رفت و چیزی گفت.
چند دقیقه از رفتن آن کارگر و نشستن مریم روی صندلی اش نگذشته بود
که حاج یوسفی آمد و سری در میان مشتریان گرداند و نگاهش خیره ی
مرِد روی صندلی نشسته افتاد. لبخند زد
َ رو به همان کارگر کرد و گفت:
_برو به حاج خانم بگو مهمون داریم!
مرِد جوان رفت و آغوش گشود:
_به به! ببین کی اینجاست؟! چطوری ارمیا خان؟
ارمیا در آغوش حاج یوسفی رفت و گفت:
مرِد خدا!
َ
_سلام مرد خدا
حاج یوسفی خندید:
مرِد خدا که تویی مومن، چه عجب از ورا ؟
َ
_ باز هوای امام زد به سرت
و راهت اینوری افتاد؟
ارمیا: حاجت روا شدم و اومدم دستبوس آقا!
حاج یوسفی هیجان زده شد و دوباره ارمیا را در آغوش گرفت:
_مبارک باشه، واقعا تونستی راضیش کنی؟
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh