eitaa logo
نـورا✨☁️
212 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
953 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸 🌷🌷 _ چه خوب که برات شیرین زن داداش خوشگلم خوب منم یکم خوشگل کنم، البته که پای شما نمیرسه ولی خوب دیگه. + فدات بشم. شما سروری فاطمه جونم دوباره به خودم از توی آینه نگاهی انداختم. موهای جلو و وسطم سرم رو با شنیون بسته درست کرده بودن و یک تل باگلریز روش خودنمایی می کرد. موهام از پشت هم گل درست شده بود و تور عروسیم بود. صورتم هم که با اون رژ قرمز خیلی ناز و خوشگل شده بود. رفتم نشستم روی مبل و گوشیم و برداشتم چند تا عکس از خودم گرفتم. بعد هم به علی زنگ زدم. گفت آرایشگاه رفته وگل هارو هم گرفته وداره میاد. گوشیو یک نگاه کردم ساعت 1 بود خیلی دیر شده بود. دل تو دلم نبود. به مامان زنگ زدم ببین که برای دیزاین خونه اومدن یا نه؟ بعد از کلی قربون صدقه رفتنم، گفت 2ساعتی هست کارشون رو شروع کردن وخیالم راحت شد. سرمو تکیه دادم به تاج مبل وچشم هامو بستم تا موقعی که فاطمه آماده میشه استراحت کنم. بعد چند دقیقه باصدای فاطمه چشم هامو باز کردم. کار موهایش تمام شده بود. او برعکس من موهایش را شنیون باز و بسته درست کرده بودند. _ واااای نگاش کن!! عروس خانم ، الان مگه موقع خوابه ؟ + وااای فاطمه، چه عروسکی و ناز شدی. موهای فر جلوی صورتش را کمی کنار میزند. _ بلههههه دیگه، ناز بودم نازتر شدم. لباسش قرمز بود. پشتش هفتی و جلوش، تا نزدیکی زانو آمده بود ولی کمی انهنا داشت. یک گل هم روی کمرش، بانگین های وسطش خود نمایی می کرد. لباسش با لاک قرمز آلبلویی ناخوناش، ست بود. + چه لباست خوشگله کی وقت کردی بری خرید ؟ مگه نمی خواستی لباس کرم نباتی رو بپوشی؟ _ راستشو بگم ؟ + آره _ قبل اینکه بیام آرایشگاه. برای همینم دیرشد. شرمنده. اون یکی دیگه هم یکم زیادی چسب بود ومناسب عقد و نامزدی. گذاشتم برای مجلس خودم که تازه و نو باشه. جلوی علی خجالت می کشیدم لباسم انقدر چسب باشه. + دیوونه ای تو دختر. _ بله، میدونم. حالا خوب آقا داماد کی میاد ؟ + گفت توراه که گوشیم زنگ خورد. + ببین بچم چه حلال زاده است _ بله دیگه خان داداش مایِ + جانم علی جان؟ _ من رسیدم، بیاین دم در عزیزم. + اومدیم عزیزم. بعد گوشی قطع کردم با کمک فاطمه شنلمو تنم کردم و کلاهش روجلو کشیدم.فاطمه هم لباسشو پوشید و دامنمو گرفت و منو تا دم در همراهی کرد. وقتی رسیدیم دم در علی هم دستم رو گرفت تا زمین نخورم. فاطمه کمکش کرد ودر ماشین باز کردن و نشستم. بعد علی از فاطمه کلی تشکر کرد واومد تا بشین تو ماشین. منم شیشه ماشین دادم پایین و از پشت کلاه شنل گفتم: فاطمه وسایلم رو برداری بی زحمت، جا نمونه. _ نه عزیزم، خیالت راحت. بعد داخل آرایشگاه برگشت. صدای علی من رو کمی سمت خودش کشوند. _ خوب سلام مجدد به خانوم خوشگلم. خوبی؟ + قربونت عزیزم. خسته نباشی. _ شما رو میبینم خستگیم در میره. با خنده گفتم مگه منو دیدی؟ _ نه، ولی همین که کنارم هستی کافیه. اها، راستی داشت یادم میرفت. اینم دست گلتون. تقدیم با عشق. + مرررسی عزیزم بعدش دستم رو گرفت ودورش یک دستبند گل طبیعی که شکوفه های گل رز سفید بود بست وگفت: اینم دیدم، خوشم اومد. خریدم امیدوارم خوشت بیاد + مرسییی خیلی قشنگه. علی نمیخوای منو ببینی ؟؟ بزار شنلمو بدم بالا. _ نه مونا، تو آتلیه میبینمت. الان اینجا یکی ردمیشه دوست ندارم. من که میدونم شما در هر حالتی خوشگلی. + باشه عزیزم . فاطمه آمد و وسایل و کارت پول رو که مال علی بود رو داد و رفت سمت ماشین بابا اکبر که تازه رسیده بود. علی هم بعد از سلام و با اجازه ای، ماشین رو روشن کرد وراه افتاد. دست گل رو نزدیک صورتم کردم تا بوش کنم که دیدم به ساقه ی دست گل، سربندی وصله. کمی جابه جاش کردم و دیدم روش نوشته بود یا فاطمه زهرا. بالا و پایین سربند هم دو ردیف مروارید بسته شده بود. با دیدن سربند دلم حسابی لرزید. + علیییی !؟ _ جان ؟ + چرا این کار هارو میکنی ؟ _ چیکار کردم مگه ؟ + کاری میکنی که هر روز بیشتر از قبل، از نتخابم مطمئن بشم. _ منم عزیزم. + بابت دسته گل، خیلی غافلگیر شدم. ممنون. شیشه ماشین رو دادم پایین و دستم که سربند دستم بود رو از پنجره بردم بیرون. دلم از این خوشی ها به به اوج رسیده بود. هر دفعه، علی کاری می کرد که بیشتر از قبل بهش دل ببندم. هرماشینی از کنارمون رد میشد دو تا بوق میزد وعلی بابت تشکر وجواب بوق میزد. حالم رو درک نمی کردم. دلم می خواست، بشینم و یک دل سیر گریه کنم. آخه مونا، کی روز عروسیش گریه می کنه که تو می خوای گریه کنی؟! عقلت رو از سر راه برداشتی. + علی ؟ آتلیه ساعت چند گفت بریم ؟ _ گفت 4 + خوب پس الان کجامیری ؟ _ هیج جا، دور دور میکنیم تو خیابون. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸 🌸 🌷🌷 + واا،علی. _ جان ؟ + شوخی میکنی ؟ _ آره عزیزم + کجا میریم ؟ _ دوست داری کجا بریم ؟ + نمیدونم بگو دیگه، خوبیت نداره من رو با این لباس ، بی هدف توی خیابون بگردونی. یکی دلش بخوا یا بشکنه، حق الناس میشه. علی باخنده ای که توی صداش بود، جواب داد: گلزار شهدا عشقم. + واقعاااا _ آره مرررسی علیییی فدات بشم من. دستم رو دستش محکم گرفت وفشرد. دستامون رو گذاشت روی دنده وباهم دنده رو عوض می کرد. راهی گلزار شهدا شدیم تا ازشون بخوایم برامون دعا کنن. وقتی رسیدیم علی اومد در ماشین باز کرد وکمک کرد تا پیاده بشم. رفتیم سمت مزار که متوجه شدیم از آستان قدس هم اونجا هستن. کلی تحویلمون گرفتن. دونفره رفتیم نشستیم روبه رو مزار وپرچمی که همیشه روی ضریح آقا بود رو روسرمون انداختن. از لرزش صدا علی می فهمیدم که داره گریه میکنه. مگه میشه؟ منو این همه خوش بختی!! مرسییی داداش شهیدم منم به زور جلو خودمو گرفتم تا گریه نکنم ولی چند قطره اشکی مهمون چشم هام شدن " کلی مردم جمع شده بودن وعکس وفیلم می گرفتن. علی هم به یکی از خادم ها گفت که مردم رو هدایت کنند برن. مگه هدیه عروسی از این بهترم میشد از شهدا گرفت. زیاد وای نیایستادیم تابیشتر از این جلب توجه نشه. بعد با کمک علی سوار ماشین شدیم وراه افتادیم وحرکت کردیم سمت آتلیه. + علی، من... _ مونا میفهممت، منم. "خیلی حس شیرینی بود ان شاالله نصیب همه بشه. این احساس شیرین که از با قلوا هم شیرین تره. + آره. ضبط ماشین روشن کرد ومولودی گوش میدادیم تا برسیم آتلیه. کنار آتلیه یک باغ داشت برای فیلم برداری و ماشین عروس هم باید میرفت تو جایگاه مخصوص برای فیلم برداری . علی پیاده شد ورفت با مسئول آتلیه صحبت کرد. در باغ رو باز کردن و رفتیم داخل باغ که خیلی سرسبز بود. علی اومد در ماشین رو باز کرد و دستم رو گرفت وپیاده ام کرد. رفتیم داخل ساختمان ویلا تااونجا چند تا عکس بگیریم . خداروشکر مردی نبود.علی شنلم رو در آورد. وقتی منو دید برق تو چشماش یک جوری خاصی بود. _ مونااااا همین طورکه حواسم به دامنم بود لب زدم: جانم؟ _ خودتی؟ نگاهم رو توی چشماش حل کردم با خنده گفتم: آره عزیزم. خودمم پس باید میبود ؟ نکنه منتظر یکی دیگه بودی؟ _ وااای چقدر تغییر کردی تو دختر!! تو دل برو تر شدی. لطفا یکی به من آب قندبده الان پس می افتم. خنده ام گرفته بود. اومدم حرف بزنم که نزاشت: نه اول یکی بده به من . خیلییی قشنگ شدی. البته قشنگ بودی، قشنگ تر شدی. مامان ملیحه چقدر قربون صدقت بره. مطمئن باش تو رو ببینن من رو فراموش می کنن. + نخیر آقامون ستاره مجلسه. _ پس خانوم منم ماهشه. از خجالت لبمو گاز گرفتم و سرمو انداختم پایین. عکاس اومد و چندتاعکس گرفتیم. رفتیم داخل باغ وعکس گرفتیم وبعد برای ساخت کلیپ فیلم برداری کردن. قراربود ساعت۷ همه خونه ی ما جمع بشن. قبل از ساعت های ده دقیقه به ساعت ۸ کارمون تموم شدو سمت خونه ی بابا اکبر حرکت کردیم. خونه ی بابا اکبر نماز مغرب و عشا رو خوندیم و رفتیم خونه ی بابای خودم تا به مجلس برسیم. وقتی نزدیک خونه بودیم زنگ زدم وخبر دادم. وقتی رسیدیم، یک راه مخوص برای من و علی باز کرده بودن و کلی نقل ونبات رومون ریختن وجلو پامون گوسفند قربونی کردن . با این که تور و کلاه شنلم، جلوی دیدم بود ولی تا حدودی رو میدیدم و متوجه اطرافم بودم. خانم ها دورم رو گرفته بودن. مامان ملیحه و خواهرشون معصومه خانم دور علی ایستاده بودن تا اذیت نشه. خیلی زود همراه باخانوم های توی کوچه رفتیم داخل و بعد آقایون وارد حیاط شدن. فاطمه اومد کمک علی ودامنم رو گرفتن وکمک کردن تا بتونم از در برم تو. اولین کسی که اومد استقبالم، ریحانه بودکه خودش رو محکم انداخت توی بقلم‌. از در فاصله گرفتم. علی شنلم رو برداشت وهمه دست زدن و کل کشیدن ونقل می پاشیدن. رفتیم تو جایگاه عروس وداماد. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸 🌸 🌷۱۱۳🌷 مامان ملیحه ام اومد پیشونیم و بوسید کلی قربون صدقم رفت. سمت علی رفت وبا هم آروم صحبت می کردن. داشتم با سر جواب سلام بقیه رو میدادم که مامان ملیحه گفت که بشنیم و راحت باشیم. یک هو دیدم ریحانه با لباس عروسش اومد سمتم. موهای بافته شده اش، پشت سرش جمع شده بود. با چندتا پنس و گلی که به موهاش وصل بود و اون تل نگین دار که جلوی برامدگی موهاش قرار گرفته بود خیلی خودنمایی می کرد. لاکش رو شبیه فاطمه گرفته بودو رنگش به ناخون های بلندش میومد. در مجموع خیلی تودل برو شده بود. دلم براش کباب بودکه تا نزدیکی شش سالگیش، تجربه ی سختی داشت. بایدبراش جبران کنیم. حالا که پدر ومادر وخانواده داره، باید لذت ببره. اومد کنار زانوم وایستاد. با لحن بچه گانه ای گفتم: سلام دختر نازم چه خوشگل شدی گلم، اجازه میدی مامان بخورت؟ ریحانه هم عشوه ای اومد: نه نمیزارم. منم بغلش کردم وگفتم: آخه خیلی خوردنی شدی. کی موهات رو برات بافته؟ ± عمه فاطمه تازه فهمیدم چرا فاطمه، توی آرایشگاه دنبال گیره ی خوشگل سر میگشت. از این که حواسش به ریحانه بود، خوشحال شدم و خداروشکر کردم. + چه صورتت بوی خوب میده و سفیدو خوشگل شدی؛ کرم زدی ؟ ± آره، عمه می گفت که کرم نرم کننده بادوم خریده برام. از اون برام زد. راستی عمه عطرگل یاس هم برام خریده بودکه از اون به لباسم هم زدم. + فدات بشه مامان، چه خوش بو و خوشگلی تو. تل نگین دار هم که زدی مثل شاهزاده ها شدی. دخترم، خیلی نازو خوشگل شدی. ± نه اصلا خوشگل نشدم. + چرا؟ + چون تو از من خوشگل تری. ± نه عشق مامان، هیچ کس به پای شما نمیرسه. تو خوشگلی. علی ازم فاصله گرفت واومد سمت ریحانه وبغلش کرد وکلی قربون صدقش رفت. بعدچند دقیقه ریحانه رو گذاشت زمین وریحانه رفت پیش بچه ها تاباهم بازی کنند. نگاهم رو از مهمون ها گرفتم و به علی نگاه کردن. عاشق نجابتش بودم. سرشو انداخته بود پایین وهیچ کس رونگاه نمی کرد. منم بهش نزدیک تر شدم و گفتم میدونستی چقدر نجابتت دوست دارم. خنده و نگاهی بهم کرد. + خب میشه راز این همه نجابت روبگی؟! _ عزیزم مذهبی ها همیشه عاشق ترن. + وا مگه غیر مذهبی ها عاشق نمیشن؟ _ چرا، ولی ما عاشق تریم. + میشه یکم بیشتر بگی. _ بلههه. تا وقتی مجرد هستیم سرمون رو پایین می اندازیم تا چشممون به ناموس مردم نخوره. وقتی هم که ازدواج میکنیم محکم تر از قبل سر به زیر تر میشیم و سرمون رو میندازیم پایین تا خانوممون بدونه فقط اونه که به چشممون میاد. بعدشم عشقمون نسبت به همسر و فرزندامون چندین برابر میشه. اگرهم نگاهمون به خانمی بیفته، هیچ وقت، هیچ کس برامون همسرمون نمیشه. این رو مطمئن باش مونا. پس چه خوب که شوهرم علی هستش. چه خوب که شوهرم مذهبیه چه خوب که عاشق تره. کمی که گذشت، طلاهای من، انگشترهای سنگکار شدمون که بار اولم بود میدیدم که غافلگیری علی بود برای من و ساعت هامون رو آوردن. تازه نشسته بودیم که یک هو همه دست زدن و یک صدا با هم گفتن: دست دست دست، داماد مرخص. دست بردار هم نبودن. مدام می گفتن. _ خوب عزیزم، من باید برم دیگه. آخر مجلس میام. + باشه. برو عزیزم. علی که رفت دختر عمو ها ودختر خاله هام اومدن دورم جمع شدن و کلی ازم تعریف میکردن. مامان ملیحه اومد و زد روی میز گفت: عروسم رو شب اولی چشم نکنین. اون ها خندیدن و گفتن: خدا نصیب کنه از این مادر شوهرا. منم پشت چشمی نازک کردم وگفتم: بلهههه دیگه. خداروشکر قسمت ما شد. بعدش هم، حیاداشته باشین مشکلی پیش نمیاد. مامان ملیحه هم نزدیکم شد ودر آغوشم گرفت وگفت: دختر، این همه زبون نریز، دلم بیشتر میره برات. فداتون بشم. + خدانکنه. مامان هم به جمعمون پیوست و کلی با هم گفتیم و خندیدیم. هردو مامان خیلی خوشگل بودن. درکنار خوشحالی شون، حس عجیبی درنگاهشون بود. آخر شب هم بابااکبر وبابا وعلی اومدن و هدیه هاشون رو دادن. بقیه هم کادو هارو دادن. آخر مجلس بودو فقط خانواده های نزدیکمون بودن. با کمک علی شنلم رو سرم کردم تا بریم عروس کشون. بعد عروس کشون همه برامون آرزو خوش بختی کردن ورفتن و من وعلی هم بعد رفتن مهمون ها باهم برای شروع بهتر زندگیمون، ۲رکعت نماز خوندیم. ریحانه هم که چادر نمازش روسر کرده بود و پای جانماز کوچیکش باهمون لباس عروس خوابش بود. محو نگاه کردن ریحانه بودم. علی هم بلندشدو می خواست که بقلش کنه تاروی تختش بزاره، نزاشتم. علی هم کنارم نشست و آروم سر ریحانه رو گذاشت روی پاش. بایک دست موهای ریحانه رو نوازش می کردو با دست دیگه اش من رو به آغوش کشید. بهترین حال روداشته ام. خدایاشکرت 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸 🌸 🌷۱۱۴🌷 نگاهی به ساعت روی دیوار مقابل کردم. تاچند دقیقه ی دیگه بابا اکبر میومد دنبال ریحانه و تابه خونه ی خودشون ببرنش. با اینکه دلم می خواست امشب ریحانه توی اتاق خودش بخوابه و نزدیکمون باشه. ولی مامان گفت: نه دخترم، ریحانه ازبس بازی کرد و بالا و پایین پرید که توی خونه ی ما، می خواست خوابش ببره. حالاهم که بهانه میگیره و میخواد پیش شما باشه، خب بمونه. یکم که گذشت اکبرآقا میان دنبالش. حالا امشب رو میره پیش فاطمه می خواب، اون که خسته است و فقط می خواد بخوابه. چه فرقی می کنه که کجا بخوابه. به جای اتاق خودش یه امشب هم توی اتاق فاطمه یا علی آقا می خوابه. چشمای خمار ریحانه زیاد دوم نمیاره. زود می خوابه. از فردامیاد ور دلت وتوی اتاقش می خوابه. از فردا اونقدر باهاش سر و کله بزنی که خسته بشی. بابااکبر قبل از اینکه با مامان و فاطمه برن و خریدای خونشون رو بکنن بهمون گفت: علی جان ، موناجان. من میخوام برم لیست خرید خونه رو از مغازه بگیرم. ملیحه و فاطمه هم میرن خونه ی بابای مونا تا کمک کنند و خونه رو مرتب کنند. هر موقع دیگه صلاح دونستین زنگ بزنین تابیام دنبالش. علی بابا ، اگرهم که خواستیم زودتر بریم خونمون بهت خبر میدم تا ریحانه رو راهی کنی. حالاکه ریحانه روی پای علی خوابه، به این فکر می کنم که وقتی صبح بیدار بشه و ببین ابنجا نیست، چقدر ناراحت میشه. همین طوری که نگاه علی بین من و ریحانه میگشت ، حالا چشماش بین چشمام میگرده. _ چیه ؟ هنوز دلت راضی نیست ریحانه بره ؟ + اهوم، ریحانه که خوابیده. کاری نداره. منم به عنوان مادرش حتما دلم نمی خواد که بره یه جای دیگه. درسته که به صورت مستقیم مامانش نیستم ولی الان هم قانونا و هم شرعا مامانشم. _ خیلی خوبه که این همه به فکر دخترمپن هستی این احساستو ستایش میکنم وای میشه اخم نکنی ؟ لیخندی زدم وگفت -آهاان، حالا شد. اخم نکن دیگه. دنیا رو سرم خراب میشه... تازه داری یکم از حال مامانت رو میفهمی. از فردا دیگه دخترت ، ور دل خودت شیطنت می کنه. + حالا که بحث از شیطنتش شد ، شد دختره ام؟ عجب آدمی هستیا ؟؟ از ته دل خندید و صداش کل خونه رو برداشت. آروم زدم به پلوش : علی آروم تر،‌ الان ریحانه بیدار میشه. _ واویلا ، هیچی دیگه. کارم در اومد. ریحانه کمی سرش روی پای علی جابه جا کردو به خوابش ادامه داد. علی خم شد و موها و شقیقه ی ریحانه رو بوسید. کمی که گذشت بلندش کرد و سر ریحانه رو روی شانه اش گذاشت وتا اتاقش برد. دم در اتاقش ایستاد و با احتیاط برگشت سمتم. _ مونا ، بیا لباس هاش رو عوض کن که تا صبح راحت بخواب و اذیت نشه. + باشه الان میام. خودم هم خیلی خسته بودم و توی اون لباس کم کم داشتم اذیت می شدم. + ببخشید آقای محترم، میتونم به بپرسم شما به چی نگاه می کنی و می خندی؟؟! بله خانم محترم ، داشتم به زن خوشگل خودم ودختر فرشته ام نگاه می کردم، مشکلیه؟؟ سریع بحث رو عوض کردم: علی جان ، تامن لباس های ریحانه رو عوض می کنم شما هم برو زنگ بزن ببین بابا کجاست؟؟ خیلی زور میزدم که خنده ام نگیره. علی هم با خنده باشه ای گفت رفت. چند دست لباس مناسب از کمد ریحانه بیرون کشیدم و با وسواس نگاه کردم تا خوب و مناسب ترینش رو انتخاب کنم. آخه لباس های که جدید براش خریدیم و اونجا می پوشید، همون جا گذاشته بود. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸 🌸 🌷 ۱۱۶ 🌷 تا به هم نگاه کردیم، خندیدیم. امشب رفتارهای ریحانه هم عجیب بود. تا علی اومد حرفی بزنه که گوشیش شروع کرد به خاموش و روشن شدن و لرزیدن. علی بر داشت و نگاهی به صفحه اش انداخت. _ بابام . با سرم باشه ای گفتم و علی سریع ولی باصدای آروم جواب داد. _ الو سلام ، جانم بابا ؟! _ آره، ریحانم هنوز خواب. با جمله ای که گفت هردو لبخند زدیم. اون هم قبول کرده که ریحانه بچه امون شده و دحتر این خونه. بابا پشت تلفن با علی حرف میزد. _ باشه من الان میارمش پایین . فقط من دربازشوی پارکینگ رو از بالامیزنم تا ماشین روبیارین داخل ساختمون ؛ تا این طوری مامان و فاطمه توی کوچه معذب نباشن ، ریحانه رو هم راحت بزارم توی ماشینتون. _ باشه ، پس فعلا. سریع گوشی رو قطع کرد و ریموت رو از توی جیبش در آورد. از این که این همه آماده بود تعجب کردم. فلفور رفت توی پذیرایی و در ساختمان رو زد. اومد در پارنکینگ رو هم از توی اتاق زد . اومد که ریحانه رو بقل کنه گفتم : برو لباس گرم و مناسب بپوش علی ، این جوری خوب نیست توی کوچه. _ واا ! مونا ؟؟ بابام و اینا دارن میان توی ساختمون اون وقت میگی توی کوچه ، لباسم هم خوبه . + علییی _ چشم رفت و سریع لباس مناسب پوشید و اومد. دلم گرفت. دخترم آخه چه کارداشت به ما که حالا باید بره ، ولی انگار چاره ای نبود. _ ریحانه بابایی ، بیا بغلم بریم پایین . ± کدوم پایین ؟ بابا من می خوام پیشتون باشم. از این همه حواس جمعی در عین خواب آلودگی برام عجیب بود. چقدر نگرانه که از پیشمون نره. هنوز خاطره ی تلخ دور بودن از پدر ومادرش انگار توی ذهنش مونده که ترس داره از ما جدا بشه. علی آروم بقلش کرد و همین طور توی بقلش نوازشش می کرد گفت: خیالت راحت دخترم ، توی بغلم بخواب . فعلا که من و مامان مونا هستیم. بعدشم اگه فردا صبح بلند شدی دیدی نیستیم ، نترسی دخترم ، خب بابا؟؟ میخوایم بریم پیش پدرجون اکبر ، مامان جون ملیحه ، پیش عمه فاطمه. الان با خیال راحت توی بغلم بخواب. بلند شد تابره و ریحانه رو بسپاره به خانواده اش. من هم نیم خیز چادر رو دادم تا روی سرش بنداره . چون آستین لباس صورتیش کوتاه بودو سرما میخورد سریع بلند شدم و نگاهی به لباس عروسم کردم که هنوز تنم بود. علی مهربون نگاهم کرد و گفت : تالباس عروس قشنگت رو عوض کنی من هم اومدم بالا. + چشم. به همه اشون سلام برسون و ازشون تشکر کن. خیلی زحمت کشیدن. فاطمه رو هم مخصوص تشکرکن که خیلی حواسش به ریحانه بود. تزئین موهای ریحانه کارفاطمه بود. حسابی بهش رسیده بود. کفش سفیدای ورزشیش رو هم بردارکه اگه دیر کردی و خواست توی حیاط بازی کنه ، راحت باشه. _ باشه عزیزم درب رو پشت سرش بستم. توی اتاق خودمون ، از آینه دراول نگاهی به خودم کردم. خیلی قشنگ شدم. لباسم از روی سرشونم تا روی ساق دستم آستین ازپارچه ای شبیه ونزدیک تور و طرحدار بود. حیف که زود تموم شد... خدایا شکرت بابت همه چی... ببخش بابت تموم سختی هایی که بهم دادی و من از نادونیم گله میکردم وفکر میکردم عذابه... ولی بر عکس صلاحم توش بود ... خدایا عاشقانه دوستت دارم.... 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸 🌸 🌷 🌷 روم که برگردوندم از ترس زهره ترک شدم. + علیییی از کی اومدی؟ حالا چرا تو چهارچوب در ایستادی ؟ ترسیدم لبخندی زد وگفت: 1دقیقه ای هست. + ریحانه رفت ؟ _ آره عزیزم، رفت. + خب چای میخوری؟ _ نه، خیلی خسته ام. فردا صبح میخوریم. باشه ای گفتم و لباسم عوض کردم. انقدر خسته بودیم که هم دراز کشیدیم خوابمون برد. بعد نمازصبح، با صدای گنجشک لب پنجره که بازبود بیدارشدم. چشم هام رو نیم بازکردم. نگاهی به ساعت کردم. وای ساعت 10 بود. زود از جام بلندشدم تابرم صبحانه آماده کنم، دیدم علی کنارم نیست. از رو تخت بلند شدم تا برم زنگ بزنم بهش، دیدم صداهایی از آشپزخونه میاد. رفتم و دیدم علی داره میز صبحانه رو می چینه. من که دید گفت: به به، خانوم چه عجب بیدار شدین. + سلام، خسته نباشید. از ساعت چند بیداری ؟ _ ممنون. ساعت 8نیم رفتم نون تازه خریدم. سر راه رفتم خونه ی بابا، ریحانه هنوزخواب بود، برای همین نیاوردمش. اومدم وبعد چای گذاشتم والانم دارم میز رو میچینم. + به به، آقای کت بانوی من. بعدش باهم به این حرف خندیدیم. + علی کی میری دنبال ریحانه ؟ صبحانم رو بخورم باید برم تاجایی ، 2ساعتی کارم طول میکشه. بعدش میرم یک سر پیش استادم، گفت برم پیشش فکر کنم 2ساعتی هم اونجا باشم. بعدش میرم دنبال ریحانه. تقریبامیشه گفت، همون بعد دو میرم دنبالش. + اها، خوب پس زود صبحانت روبخور برو. _ عههه موناا + جان؟ _ به همین زودی ازم خسته شدی؟ + نه خیر، دلم برای بچه ام تنگ شده. _ باشه، یادت باشه موناخانوم. ابرویی بالاانداختم: به چی؟ خندید ولقمه ای که برام گرفته بودرو بهم دادوگفت: هیچی عزیزم. گاهی این هیچی ها، چقدربوی غریبی میدن. بعد صبحانه زود راهیش کردم. وقتی رفت زود لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون تا برای تولد علی وسایل هارو بخرم. خداروشکر یادش نیست امروز تولدش، از بس امروزسرش شلوغ شده. خداروشکر کادوشو که خریده بودم. همون روزکه رفتیم براش کت وشلوار خریدیم براش یک کت اسپورت خریده بودم. اول به علی زنگ زدم که گوشیش رو گواب نداد. پیام دادم که دارم بیرون و خرید دارم. رسیدم خونه، بهش خبر میدم. رفتم قنادی کیک ، بادکنک وفشفشه و... خریدم. بعد میوه و بسات سالاد و موادی که احتمال خراب شدنش رو توی این مدت که سرمون شلوغ بود رو میدادیم. برای ریحانه ام یک خرس پشمالو خریدم. بچه ام دلش میشکست اگه براش چیزی نمی خریدم. زود رفتم خونه وبه علی پیام دادم که رسیدم.تزینات خونه روانجام دادم وبرای شام هم قرمه سبزی گذاشتم تاخوب جا بی افته. علی تازه وقتش بازشدوپیام آخرم رو با کلی استیکر بوس و قلب جواب داد. ازش اجازه گرفتم که خانواده هامون رو امشب دعوت کنم؛ اما نگفتم دقیقا برای چی. درجواب چراش هم گفتم: هم برای قدردانی و هم اولین مهمونیمون رو بدیم. علی هم باشه ای گفت. آخرش هم یکم به خودم رسیدم وزنگ زدم به فاطمه که: ریحانه رو بیاره. به مامان هم بگه که وقتی علی اومد بهش بگن ریحانه رو بردی پارک تا شک نکنه. خودتون هم میارینش. بهشون بگو شام خونه ما دعوتن. فاطمه باشه ای گفت وقطع کردم. زنگ زدم ومامان و بابام رو دعوت کردم. فاطمه گفت نیم ساعتی طول میکشه تا برسه منم از فرصت استفاده کردم و سالاد درست کردم وبا سلیقه تزیینش کردم،روش روهم سلفون کشیدم. صدای آیفون اومد. رفتم در باز کردم فاطمه وریحانه بودن. وقتی ریحانه رسید، بدوبدو با سلام بلند اومد سمتم ومحکم بغلم کرد. بوسش کردم وگفتم:سلام دخترم، آخیش، خستگیم در رفت. دلم برات تنگ شده بود عزیزم. + منم مامان خوشگلم. ± مامان جون تولد کیه ؟ + تولد بابا علی هستش . ± آخ جون.... از آغوشم جداش کردم و فرستادمش توی اتاقش. اونهم رفت تو اتاقش تابا اسباب بازی هاش بازی کنه. فاطمه بهم چپ چپ نگاه کرد وگفت: به به موناخانوم، فرصت کردی به ما هم یک نگاهی بکن. منم با ذوق بچه گانه ای رفتم وبغلش کردم وگفتم: به به، فاطمه جونم خوبی؟ ببخشید عزیزم، خودت که میبینی چقدردرگیرم. _ آره عزیزم، شوخی میکنم. مونا فقط زود که مامان 10 دقیقه پیش زنگ زد وگفت علی اینجاست الان هاست که برسه. + مرسی فدات بشم که هوامو داری . _ خوبه خوبه، خودت رو لوس نکن. اصلا خوشم نمیاد ازاین لوس بازیا. برو لباس های بچه روعوض کن. خندیدم وباشه ای گفتم. رفتم پیراهن آبی فیروزه ای ریحانه روکه دامن کلوش نزدیک زانوداشت وبااسپرت سفید تنش کردم. موهاش روباز گذاشت و یک کلاه تولدگذاشت روسرش. ± مامان؟ + جونم؟ ± بابارو میخوای سوپرایز کنی؟ + آره عزیزم. فاطمه بدوبدو اومد داخل اتاق وباهراسی گفت: مونا، علی رسید. مامان گفت تو پارکینگ وایستادن ومعطلش کردن. دست ریحانه رو گرفتم و با فاطمه رفتیم جلو در ، از آینه کمد جلوی در به خودم نگاه کردم. خداروشکر همه چیز آماده بود. علی هم بهم زنگ زدکه دارن با بابا ومامان ملیحه میان
🌸 🌸 🌷۱۱۸🌷 با حالتی شوکه گفت: واای موناا. این چه کاریه!! نزدیک بودسکته کنم. + عه، خدا نکنه. ریحانه پریدبغل علی وگفت: تولدت مبارک بابا جونم. علی بوسش کردو گغت: مرسی عروسک بابا. اون شب خیلی خوش گذشت. بابا اکبر کلی از خاطرات سربازیش روگفت وخندیدیم. ازهمه مهم تر این بودکه برای اولین دفعه مامان وبابای من وعلی، درخونه خودمون مهمون بودن. اون شب، شب خاطره انگیزی بود‌. چندماهی بودکه از زندگی مشترکمون میگذشت. خیلی خوب وشیرین بود. _ مونا چشم هام رونیم باز کردم: هوم؟ _ بلند شو. ساعت ۱۰صبح شد. + علی ولم کن. خیلی خسته ام. دوست دارم کلااین دانشگاه تموم بشه. اصلامرخصی بگیریم. _ بدم نمیگی. ولی حالا مونابلندشو دیگه. ریحانه هم خوابه، حوصله ام سررفت. + باشه تو برو؛ من میام. بعد چنددقیقه بیدارشدم وبه بدنم کش وقوصی دادم. به خودم رسیدم ورفتم بیرون، ریحانه رو بیدارکردم وبا هم اولین صبحانه ی پاییزی روخوردیم. علی ریحانه رو بردپارک که من نرفتم تا ناهار درست کنم. علی ریحانه رو پیش دبستانی ثبت نام کرده بود. نهار سالادالویه درست کردم. کار غذا که تموم شد، رفتم خونه رو مرتب وگردگیری کنم. بیشتر کارهای خونه انجام شد. درآخر اتاق ریحانه رو تمیزکردم. تاموقع علی رسید. رفتم استقبالشون که دیدم ریحانه بغل علی خوابیده. تختش رو مرتب کردم و علی ریحانه رو روی تختش گذاشت. تا علی رفت دستاش رو بشوره منم تا موقع میز غذارو چیدم. داشتم سالاد الویه رو از یخچال در میاوردم که علی وارد آشپزخونه شد. _ به به خانومم چه کرده!! با لبخندی جوابشو دادم ونشستم پشت میز. + راستی، علی غذا امروز نذری هستش. _ عه کی آورده؟ اونم این همه باسلیقه تزئین کرده نذرشون. قبول باشه. + نه نه، اشتباه متوجه شدی علی. _ پس چی گلم؟ + ببین، نذری همیشه اونجوری نیست که یکی دیگه بپزه وپخش کنه. همین ناهار وشام ساده رواگه به نیت نذر امام معصومی درست کنی برای خانواده ات، نذریه. _ خوب این نذری کدوم امام هست؟ + نذری سلامت و فرج امام زمان. _ به به پس خوردنی تر شد. مونا؟ + جانم _ هر روز، بیشتر ازقبل مطمئن میشم در انتخابم اشتباه نکردم. بهت میبالم. + منم عزیزم ناهار رو خوردیم ومیز رو باهم جمع کردیم. مثل بیشتراوقات باهم ظرف های آشپزخونه روشستیم. رفتیم نشستیم جلوتلوزیون وفیلم دیدیم. وسط فیلم علی تلوزیون بی صدا کرد. بهش نگاه کردم وگفتم: علی دارم میببنم. _ مونا بیخیال فیلمش، قشنگ نیست. بیا با هم حرف بزنیم. + عزیزم باجون ودل میشنوم. بگو. _ جونت بی بلا یادته تو هواپیما راجب یک موضوعی حرف زدیم ولی نصفه موند؟ گفتی بعدا حرف بزنیم. + علی تلوزیون صداشو باز کن. میخوام ببینم. _ مونا از زیر چی فرار میکنی؟ تو که میدونی راجب چی میخوام حرف بزنم. + علییی تورو خدا نگو. آره میدونم میخوای چی بگی ولی دلم میلرزه از شنیدنش. علی اذیتم نکن. خواهش میکنم. بزار این زندگی وخواب شیرین به این زودی تموم نشه. سرم رو بادستام گرفتم. بلند شدرفت تواتاق ویک فلش آورد وزد به تلوزیون ویک ویدئو بازکرد. یک بچه فلسطینی رودر آغوش مادرش بایک گولوله شهید کردن. وقتی ویدئو تموم شد. تلوزیون روخاموش کرد وگفت: خواب شیرین تو یا ندیدن این صحنه ها مونا؟ اشک هام ناخداگاه میریخت. انتخاب برام سخت بود. باهق هق می گفتم: علی بامن این کارو نکن. _ موناخودت همیشه میدونی گریه هات برام آتیش جهنمه، ولی این اشکها ارزش داره، پس راحت گریه کن. جلوت رونمی بگیرم. برای هردومون سخته. فقط مونا تو یک قولی دادی که بایدپاش بمونی. توقول دادی برای دلم فاطمه باشی. حضرت فاطمه«س» هیچ وقت جلوحضرت علی«ع» روبرای جنگی نگرفت وهمیشه قوت قلبش بود وپشتیبانش. مونا خودت رومدیون امام رضا نکن. تو جلو امام رضا«ع» قول دادی. میتونی جوابشو بدی؟! نمیدونم چه کارم بود! ازته دل راضی بودم به رفتنش ولی دلم نمی اومد رهاش کنم. فقط اشک هام بی امان می چکید. هرثانیه شدتش بیشتر وبیشتر میشد. به جایی رسیدکه ازشدت گریه حس میکردم نفسم بالا نمی اومد. بلند شدم و رفتم تو اتاق ودر قفل کردم. پنجره روباز کردم. نشستم ویک دل سیرگریه کردم. همیشه نوشتن آرومم میکرد وبه قلبم آرامش میداد. یک دفترخاطره داشتم که همیشه خاطرات مهمم رومینوشتم واین موضوع رونوشتم. با گریه بی امان تو دفتر فقط مینوشتم. دلم خیلی پر بود، ولی نمیدونم ازچی؟ ازستم این آدم ها که به هیچ کس رحم نمی کنم. ازشهوت حیوانی درونشون که قلادش رو باز ورهایش کردن. فقط مینوشتم. یک شعری یادم اومد ازفاطمه سادات که آرومم میکرد. (تو میرفتی، من ازپشت تورا نگاه میکردم در دلم بلند، تورا صدا میکردم تو میگفتی برمیگردی، من خداخدا میکردم داشتنت نه اما، من برای شهادتت دعا میکردم یادش بخیرکه تو بودی ومن توراحضرت یار صدامیکردم نگاه به اشک هایم نکن، من برای شهادتت دعامی کردم)
🌸 🌸 🌷 119🌷 این بیت ها آرومم میکرد. چون هر کلمه اش را ازاعماق قلبم درک میکردم. دفت روبستم واشک هام روکنار زدم. دستم روگذاشتم روی قلبم وگفتم: چته؟ آروم باش. تو بایدقوی باشی. مگه نه که الگوتو حضرت فاطمه«س»است؟ پس چرا ازش الگونمیگیری؟ یک کاغذ ازدفترم رو وا کردم ودرد ودل هام روبرای حضرت فاطمه«س» نوشتم. مادر صداشون میکردم. مامان جان، به امیدشما عشقم رو راهی میکنم تادر راه عشق آسمونی که خداست بجنگه. به یک شرط اجازه میدم بره اگه شهید شد منم شفاعت کنی وشهید بشم. اگه نشد راه سعادت برامون باز کنی. میدونم معامله دراین راه قشنگ نیست ولی دلم ازت تضمین میخواد. ناامیدش نکن. نامه رو تا زدم و پنجره رو باز کردم ونفس گرفتم. یکم آروم شده بودم. دلم قرص شده بود. درباز کردم ورفتم بیرون، دیدم علی نشسته روی مبل وسرش روبین دوتا دستاش گرفته. باصدای درسرشو آورد بالا وبه من نگاهی کرد. رفتم کنارش نشستم وگفتم: علی _ جان؟ + به یک شرط میزارم بری چشماش برقی زد وگفت: چی؟ هرچی باشه باجون دل قبول میکنم. + اگه شهیدشدی، اون دنیا بازهم من همسرت باشم و من روشفاعت کنی تاشهید بشم. حوری موری ممنوع بابغضی گفتم: باشه؟ علی دستمو گرفت تودستش وگفت: قربون بغضت. مطمئن باش ازاولم جز این نبوده. از اول تو عشقم بودی وهستی و خواهی بود. حتی اگر بعداز شهادتم ازدواج کنی. + کی میخوای بری؟ _ راستش من تو دوران مجردی اسم نوشتم ولی گفتن که هروقت لازم بود خبر میکنن. دیشب پیام دادن که تافردا مهلت دارم برای بردن وتکمیل مدارک وان شاالله پس فردا نیروها اعزام میشن. منم گفتم اول بایداجازه همسرم روداشته باشم. برای همین هنوزاقدامی نکردم. بلندشدم ورفتم از تو گاوصندوق مدارکش برداشتم ورفتم بهش دادم وگفتم: بیاعلی، دیرت میشه. برو، ازدل مهربون ووظیفه شناسیت چیز دیگه ای انتظارنداشتم. _ راستی یک سوپرایزم برات دارم. ریحانه روبیدارکن تابریم بیرون. ریحانه رو بیدارکردم. لباس پوشیدم ورفتیم. منتظربودم تاببینم سوپرایز علی چی هستش؟ بعددادن مدارک علی رفتیم جلو یک ساختمون بزرگ، علی ایستاد. _ مونا اینجارو دوست داری؟ ± باباجون اینجا کجاست؟ _ صبر کن میفهمی خوشگل بابا. نگفتی دوست داری؟ + آره ولی اینجاکجاست؟ _ یادته گفتی می خوای باپولت چیکارکنی؟ + اره ولی نمی خوای بگی که ۱روزه ساختیش. علی خندیدوگفت: نه عزیز. +پس چی؟ _ برای کارهای مرکز اقدام کردم. فهمیدم این مرکز می خوادجمع بشه. چون مدیرعاملش به دلایلی میخواد اینجارو واگذارکنه.پیگیری کردم دیدم استاد دانشگاهمه. هزینه ای نمیخواد وفقط بایدشخص مطمئنی باشه. وقتی بهش گفتم میخوام که مرکز روبهمون بدن،خیلی مشتاقانه استقبال کرد. فقط مونده پسندکردن. اون پولم میتونی خرج کارهای مرکز بکنی. +علی شوخیت گرفته؟ _ نه اصلا،فقط یکم‌کار اداری داره که فردا باید انجامش بدیم وتموم. میشی خانوم مدیر عامل. ±چه جالب، مامان خانم مدیرمیشه! موقع برگشتن علی بستنی مهمونمون کرد وکلی کیف کردیم. امادلم بیقرار بود.میخواستم ازتموم لحظه هایی که کنارمه لذت ببرم وازدستشون ندم برای همین وقتی رفتیم خونه کیک شکلاتی که ریحانه ام دوست داشت پختم و شب یک دورهمی کوچیک سه نفره گرفتیم. علی خیلی حواسش به ریحانه بود وکلی بهش محبت میکرد. اون شب تلخ وشیرین تموم شد. صبح ریحانه روبردیم گذاشتیم پیش فاطمه ورفتیم تاکارهای اداری مرکز روبکنیم. تا ساعت۲ تو اداره ها بودیم بالاخره من شدم مدیر عامل مرکز توان بخشی اولین گام واتفاقی که برای تحولم کمک کرد. خیلی حس شیرینی داشتم ازاعماق قلبم خوش حال بودم بابت این موضوع. موقع برگشتن علی شیرینی خرید. +علی چرا دوتا خریدی؟ _چون الان یکیش رومیبریم خونه بابام، یکی هم خونه باباشما. خیلی خوب بود همیشه به فکرخانواده منم بود واین قوت قلب میداد بهم. مامان ملیحه وبابااکبرکه شیرینی تودستمون دیدن گفتن:به سلامتی چه خبره؟ علی گفت: ۲تا خبر خوب _ان شاالله خیره پسر گلم فاطمه بعد سلام واحوال پرسی گفت:خوب بدو بگو چه خبره. رفتیم نشستین روی مبل وگفت خبراول مونا مدیر عامل مرکز توان بخشی شد وبه آرزوش رسید. مامان ملیحه وبابااکبر و فاطمه کلی خوش حال شدن وتبریک گفتن. _وخبردوم خان داداش؟ _فرداعازم سوریه ام. خنده رولب همه خشک شدو شکه شده بودن. منم که تحمل این فضا سنگین رونداشتم بااجازه ای گفتم ورفتم توی روشوری، اشک هام بی امان میریخت. نمیدونم چیشد که حالم بهم خورد وکمی سرگیجه داشتم. چشم های نگران علی حالم روبدتر میکرد. _مونا حالت خوبه؟ +آره، نگران نباش _بیا بریم دکتر. +خوبم بیخیال مامان ملیحه نگران تر گفت: دخترم. بایدبریم دکتر. علی ببین دخترمردم روبه چه روزی انداختی! اینا تاثیرات عصبیه‌ این بود امانت داریت؟؟ 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸 🌸 🌷 ۱۲۰🌷 باهمون حالم لب زدم: نه. علی سرش روانداخته بودپایین وهیچی نمیگفت. بااصرارعلی وخانواده اش، دکتررفتیم. ریحانه بابقیه قرارشد بیان. میون راه دوباره حالم بدشدوعلی من رو رسوندبیمارستان که بهتر معاینه بشم. فشارم پایین بود. برام سرم وصل کردن. تا پایان سرم، علی بالاسرم نشسته بود ونوازشم میکرد وهیچی نمی گفت. دکتر اومدبالاسرم وگفت:خب مامان جون، چرا اینقدرنگرانی؟ باصورتی متعجب نگاهش کردیم. پرستار باخنده ای گفت: مبارک باشه، توراهی دارین. مامان بابا رسیدن وبانگرانی اومدن سمتم. گفتن:چی شده؟ فاطمه بانازی گفت: مبارک باشه، دارین مادربزرگ میشین. مامان ازخوشحالی اشکی توچشماش جمع شد وگفت: تورو خدا ملیحه خانوم؟فاطمه چی میگه؟ مامان ملیحه، مامان رودرآغوش کشید وگفت: راست میگه فاطمه. بابا اکبر هم بابا رو درآغوش کشید وهمه خیلی خوش حال بودن. همه ازاتاق بیرون رفتن وگفتن ما میریم خونه موناشون شماهم بیاین بعد تموم شدن سرم . علی هم رفت تا بدرقشون کنه. دستم وگذاشتم روی شکمم وگفتم: پس تو بودی که بی قراری میکردی. دوست داشتی بابارو ببینی. برای همین همش یک حس نارضایتی داشتم. ولی خوشگل مامان، باباعلی داره میره من خودم هم برات مادر میشم هم پدر تو غصه نخوریا. باباداره میره تاحیا بمونه، تاعفت بمونه، تافداکاری یادبده. میره تا ظمت رواز بین ببره. میره تا راه حق رو نشون بده. میره تا بچه هایی مثل تو به جرم بی گناهی به شهادت نرسن. تو که اینو نمیخوای..؟ نیم اشکی از صورتم پاک کردم تا موقع علی هم اومد وگفت: عزیزم کارهای ترخیص انجام شد سرمت که تموم شدمیریم. لبخندی زدم وگفتم:علی، ازاین که بابامیشی چه حسی داری؟ _خودت چه حسی داری‌؟ +قابل وصف نیست؟ _مال منم. مونا اگه ناراضی هستی بگو. نمیخوام بدون رضایت توکاری کنم یا به اجبار قبول کنی. راحت باش عزیزم حستو بگو،بگی نرو نمیرم. + بابایی، مامان راضی هستش. ازته دلش بدون هیچ نگرانی برو . توی چشماش نگاه کردم. گفتم: فقط دلمون برات تنگ میشه. _قربون بچه فهمیدم که میدونه تودل مامانش چی میگذره. بعدتموم شدن سرم رفتیم خونه بابا، مامان ملیحه توجمع گفت: علی بایداز تصمیمت صرف نظرکنی. مونارو نمیتونی بایک بچه ۶ساله ویک توراهی رها کنی بری. مامان باتعجب پرسید: ازچه تصمیمی؟ _ علی میخواد بره سوریه. رنگ مامان عوض شد. سکوت کردوهیچی نگفت. +همگی مطمئن باشیدمن راضی ام. بزارین علی بره. رضایت شما هم شرطه ولی اگه به خاطر من میگین نه، من راضی ام ازته دلم. تازه من روز عقدمون توحرم، جلوامام رضا«ع»به علی قول دادم. حضرت فاطمه«س» هیچ وقت جلوامام علی«ع» برای رفتن به جنگی اونهم در راه خدانگرفت. خواهش میکنم نزارین جلو امام رضا«ع» بدقول بشم. همه اشک توچشماشون جمع شده بود و چیزی نمی گفتن. + آخه شماکه انقدردوستمون دارید، مگه خوش حالی شما توسعادت مانیست؟مااین جوری سعادت مندیم. درسته سخته ولی ارزش داره. خودتون میدونید. من مشکلی ندارم. مامان ملیحه اومد علی رو بوسید: خدا پشت وپناهت پسرم بابا اکبرهم یک حرفی درگوش علی زمزمه کرد وبعد درآغوش کشیدش. بابا ومامان علی رو در آغوش کشیدن. عجب شبی بود؛ شبی به تلخی قهوه تلخ. انگارقراربود دیگه هیچ وقت علی برنگرده ولی دلم می گفت میاد. جوخیلی سنگین بود ورفتم تواتاق قدیمی خودم. هیچی دست نخورده بود. ریحانه روپای فاطمه بودوخواب بود. داشت موهاش رونوازش میکرد. فاطمه نگاهی به من کردو روش ازمن برگردوند. +فاطمه چیشده؟ _موناچرا اجازه دادی علی بره؟ +فاطمه لااقل تو من روبفهم. لااقل بفهم که حال من ازهمه شمابدتره ولی دم نمیزنم. به خدا منم دلم نمی خوادبره، ولی چاره ای ندارم. دلش و وضیت جنگ به رفتن. فاطمه رودرآغوش کشیدم وباهم گریه کردیم. اون شب تا ۱۲شب خونه بابام بودیم. هیچ کس نمی تونست دل بکن ازعلی دیگه با کلی اصرار ساعت ۱۲ خداحافظی کردیم وراهی خونه شدیم. ریحانه هم چون خواب بود به مامان سپردمش. اون شب هیچی نگفتم انگار یکی لب هامو به هم دوخته بود. زبونم به حرف زدن باز نمیشد. فقط دوست داشتم بخوابم. چشم هام روکه بازکردم دیدم ساعت ۷صبح شده. بلندشدم وصبحانه روآماده کردم. رفتم علی صدا کنم که دیدم با دوتا کیف سامسونت اومدبیرون. این یکیش کادو بچه دار شدنمون یکی هدیه من به همسر وعشق خودم. گل ازگلم شگفت وخندیدم ولی فقط گفتم: مرسییی علی گفت چه عجب خندیدی. کیف سامسونت اول که هدیه بچه دار شدنمون بود. باز کردم. توش پراز عکس های دونفره من وعلی بود ویک سمتش عکس های سه نفره من وریحانه وعلی. و دورش رو با چراغ های ال ای دی ریز تزئین کرده بود،خیلی رویایی بود. برای اینکه گریه ام نگیره بی صبرانه کیف دوم باز کردم. توش پر ازعکس های شهید بود بایک چفیه، خواستم چفیه رو باز کنم که نزاشت. گفت بزاروقتی رفتم بخون. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
🌸 🌸 🌷۱۲۱🌷 کیف هارو گذاشتم کناروسایلی که دیشب جمع کردم. +خب علی، زودصبحانه روبخور دیرت میشه. همین جورکه داشت صبحانه میخورد زیرچشمی نگاهش میکردم. علی گفت:چیه چرا بهم خیره شدی؟ اونم یواشکی! +چیه؟ میخوای این آخرین نگاه هاروهم ازم بگیری. _ عه کجاآخرین نگاه مونا! من برمیگردم. اینقدرسعادتم بالانیست که شهید بشم؛ نترس. لبخندی زدم وگفتم: باشه عزیزم ببخشید. صبحانت روبخور. _مونافقط یک سوال منو تو گوشیت چی سیوکردی؟ کنجکاوبودم ولی هیچ وقت نفهمیدم. +دوست داری بدونی؟ _خیلی +پس صبرکن آوردم وگوشیم رو روشن کردم. درکنارش شعری که براش نوشته بودمو آوردم. گفتم: علی این روبخون برای تونوشتم. شروع کردبه خوندن. منم گوشمو سپردم به صدا دلنشینش. تومیرفتی من ازپشت تورانگاه میکردم دردلم بلندتورا صدامیکردم تومیگفتی برمیگردی من خداخدامیکردم داشتنت نه اما، من برای شهادتت دعامیکردم یادش بخیرکه توبودی من توراحضرت یارصدا میکردم نگاه به اشک هایم نکن، من برای شهادتت دعامیکردم یک قطره اشکی که ازچشمم سرخورد سریع پاک کرد وگفت: مونا دلم رولرزوندی ولی نمیتونی دیگه زیر حرفات بزنی + نخواستم زیرحرفم بزنم. خواستم صدات روداشته باشم تاهروقت دلم تنگ شد گوش بدم. چقدرزود دوروز آخربه پایان رسید. لباس پلنگی شو پوشیده بود. اونم به خاطراینکه بعد ازاونجا بره محل قرار؛ چه بهش میومد. رفتم پوتین هاشو برداشتم وگذاشتم جلوپاش، بند هاشو بستم و از زیر قرآن ردش کردم وآماده شدم تاباهم برای خداحافظی از خانواده هامون بریم. سوارماشین که شدیم ازتو کیفم سربندی که دورگل عروسم بسته بودبرداشتم ودور دستش بستم وگفتم: درپناه حق علی جان، خیلی مواظب خودت باش. من وریحانه ام فراموشت نشه.اگه تونستی زنگ بزن، دلمون تنگ میشه. _مونا،یکی روفراموشت شد. +کی؟ _تو وریحانه و نی نی مون. +علی، هنوزاین کوچولو روباورم نشده. زیادحسش نمی کنم. _میدونم. راستی. آخرشم پیچوندی ها! نگفتی اسمم چی سیوکردی؟ +واقعا نفهمیدی؟ _نه +حضرت یار علی خندید وگفت: یعنی چی!! +همون دوست دارم خودمون دیگه. یعنی مهمی. به نظرم قشنگ بود. مفهومش به دلم نشست. _اهان، بله +توچی سیوم کردی؟ _دوست داری بدونی؟ +آره _زنگ بزن ببین زنگ زدم. وقتی صفحه تماس اومد بالا اسمم رو دردونه قلبم سیوکرده بود. به قول خودش دلم لرزوند. +علی، دلم رولرزوندی ولی نمیتونی من رواز تصمیمی که گرفتم برگردونی. خندیدیم. راهی خونه باباشدیم وقرار بود خانواده اش هم بیان اونجا. علی توراه برای همه گل خریدتامثل همیشه شادی مهمون دل هاشون کنه. وقتی رسیدیم به همه یک شاخه گل داد. ±بابا _جانم؟ ±کجامیری؟ _میرم تااز حریم اسلام واقعی دفاع کنم. تاغیرت مردایرانی رونشون بدم دخترنازم. ±کی میای؟ _ نمیدونم هروقت خدابخواد. ±زودبیا بابا. باشه؟ _ اگه دست من بودچشم چقدر زودبایدمیرفت. لحظه های آخر دوست داشتم سیرنگاهش کنم. چشم های فاطمه حسابی قرمزبود. مامان ملیحه هم چون نمیخواست علی بفهمه، پنهونی گریه میکرد. بابا اکبرم که بروز نمیداد. مامان هم همش سعی میکرد منو اروم نگه داره. بابا هم چشم های نگرانش تودلم رویکم خالی میکرد. تازه روضه های روزعاشورا داشت برام معنی میشد. بعدحرف وخاطره علی روراهی کردیم. از زیرقرآن ردش کردم ومن کاسه ای روپر ازآب کردم وپشت ماشین خالی کردم. دیگه قلبم طاقت نیاورد وبی امان اشک میریختم،پاهام سست شده بودو رقم نداشت. فاطمه اومد سمتم وازکنار دیوار بلندم کرد وبرد تو اتاقم ودرازم کردتا استراحت کنم. ریحانه هم با نگاه های نگران نگاهم میکرد ومیگفت: مامان خوبی؟ منم درآغوش کشیدمش وگفتم آره قشنگ مامان ریحانه رو چنددقییه ای بغل کردم ونوازشش کردم وبعدبا اشاره به فاطمه گفتم که ریحانه روببره بیرون. پتوم جلودهنم گرفتم وبلندبلند گریه میکردم ولی کسی صدام رونمیشنید. خدایا مرسی ازخواب شیرین کوتاهی که بهم دادی. من علیم روبه توسپردم، راه سعادت روبراش بازکن. صداش روچندین بار پلی کردم. صدای اس ام اس گوشیم اومد علی بود:فراموش نکن. سریع جواب دادم:چی؟ _اینکه همیشه توقلبمی ودوست دارم. نوشتم حتی اگه آلزایمر هم بگیرم یادم نمیره بااستیکرقلب جوابم داد 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸 🌸 🌷🌷 ماه های آخرم بود. علی برای سومین بار رفت بودسوریه ، نزدیک به دو و نیم ماه بودکه ازرفتن علی گذشته بود. دیگه داشتم به نبودش عادت میکردم. ولی هرلحظه توی خونه، جای خالیش بیشتر از روزقبل احساس میکردم. هر ازگاهی درحد۵دقیقه زنگ میزد وباهم حرف میزدیم وبعدش هم ریحانه کلی بی تابی میکرد. بچه ام خیلی دلتنگ علی بود. حتی گاهی اوقات عکسش روبغل میکرد ومیخوابید. کم تر از دوهفته دیگه مدارس باز میشد وریحانه ذوق رفتن به مدرسه رو داشت ومیگفت: وسایلم روحتما بایدبا بابا علی بریم بگیریم. آخرین بارهم قولش رواز علی گرفت. * علی، امیدوارم که بدقول نشی. این کوچولو مون هم خیلی بی تابیت رومیکنه. هرشب، قبل خواب براش حرف میزدم. دیگه حسش میکردم وشده بود جزئی از وجودم. دستم روگذاشتم روی شکمم: دخترنازم کی میخوای بیای تامامان روی ماهت رو ببینه؟ 2ماهه که حامله بودم، بابا رفت. الان روی هم 6ماه ونیمه که بابا نیست. به آبجی قول دادکه بیاد. کوچولوی مامان، شاید تقدیر باهات یاربود وبابارو تونستی بببنی. تو فکر وخیال بودم که درهمین حال، روی مبل خوابم برد. باصدای تق وتق بیدار شدم. فکر کردم نگرانم شده وباکلید ضاپاس اومده تو. باچشمای بسته گفتم: ای بابا، فاطمه تویی؟ چرا بی خبراومدی؟ امروزکه گفتم نمی خوام کسی بیاد. من خودم میتونم مواظب خودم باشم. یعنی چی خودتون رواز کار وزندگی میندازین ومیاین تامثلا مواظب من باشین؟ دیدیم جواب نمیده نگران شدم. بیدار شدم ورفتم داخل آشپزخونه؛ ازدیدن علی شوکه شدم. زبونم بند اومده بود. بالکنت زبون گفتم + دارم خواب میبینم؟ باز اومدی هواییم کنی وبری؟ من که میدونم دارم خواب میبینم، ولی میشه بیشتربخوابم تاتو کنارم باشی؟ لبخند ملیحی زد واومد سمتم ودستام روگرفت. _ تو بیداری عزیزم. من روبه آغوش گرفت: دلم برات خیلی تنگ شده بود خانوم خوشگلم. بیدارت کردم؟ بابغضی گفتم: علیی _ جانم؟ +دلم برای مهربونی هات خیلیی تنگ شده بود. میشه تنهام نزاری؟ میشه رویانباشی؟ _مونا ! چی کارکنم باورکنی من رویانیستم؟ ازدیوارگرفتم ونشستم روی زمین آشپزخونه ؛ برام باوراین صحنه سخت بود. این روزا خیلی زودگریه ام می گیره. علی بانگاهی نگران گفت: چیشدمونا؟ رفت یک لیوان آب آورد وبهم داد. خوردم وبعد بلندم کرد وروی مبل نشنود. گفت:حال کوچولمون چطوره؟ +خیلی دلتنگ باباش بود. _ریحانه کجاست؟ + بعدازنهار خوابید. _دلم یک ذره شده براش. +علی میدونی بچه ام داشت آب میشدجلو چشمم؟ _چرامونا؟ چیشده؟ _ ازدلتنگیت داشت دق میکرد. بچه ام هرشب باعکس تو حرف میزدوباهاش میخوابید. باعروسک هاش که حرف میزد، میگفت باباعلی میاد چند روز دیگه، گریه نکنید. قول بده هیچ وقت هیچ این همه وقت تنهامون نزاری. در اتاق ریحانه باتقی بازشدو اومد بیرون. علی روکه دید خشکش زده بود. اونم فکرمیکرد داره خواب میبینه. علی روکه دیدچشم های قهوه ایش رومالوند. شروع کردبه گریه کردن ودوید سمت علی وبغلش کرد. ریحانه اینقدر دلش تنگ شده بودکه علی رو ول نمی کرد. زنگ زدیم به خانواده ها وگفتم علی برگشته. انگار دنیارو بهشون داده بودن. _راست میگی مادر؟ بگو جون مامان ملیحه با بعضی گفتم:جونتون سلامت، به جون مامان ملیحه از صداش معلوم بودکه گریه می‌کنه. _خدا خیرت بده دخترم، خوش خبرباشی دخترم. الان میایم همه اونجا تا علی رو ببینیم. چشم قدمتون روی چشم. گوشی روقطع کردم و بلند شدم برم آشپزخونه تا میوه اینارو بچینم که علی صدام کرد. _مونا خانوم کجا؟ +برم میوه هارو بچینم. خانواده هامون دارن میان. یکم به خونه میرسم. لازم نکرده شما دست به سیاه وسفی بزنی. خودم رسیدگی میکنم. شما فقط مدیریت کنید بانو. لبخندی زدم وگفتم: عهه،مرسی بنده خدا دست تنها، همه کارکرد. کارش که تموم شد، لباس عوض کردو تمیز اومد نشست رو مبل و ریحانه هم رفت بغل علی نشست. + علی _جونم؟ +فکر نمی‌کردم اینقدر کت بانو باشی! _بلهه! استادیوم بزرگ بود. منم گفتم: دانش آموزمون باهوش بوده. صدای زنگ اومد. _بابا ومامان رسیدن. مونا خوبم، مرتبم؟ +بلهه آقامون همه جوره خوبه. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸 🌸 🌷🌷 مامان ملیحه وبابااکبر وفاطمه ازدیدن علی خیلی ذوق کردن و خوشحالیشون به من هم منتقل شد. انگاردنیا روبهشون داده بودن. حق هم دارن.‌‌ علی هم یک بغض بزرگی داشت که به زور جلوشو گرفته بود. بعدنیم ساعت مامان وبابا من رسیدن وخلاصه کلی اون شب خوش گذشت. علی کلی خاطرات طنز گفت اون شب ودل همه روشاد کرد. همه بعد۴ساعت رفتند. هرچی اصرار کردیم که بمونند قبول نکردند وما هم با خوش رویی بدرقشون کردیم. گفتن که اذیت میشم مهمون داری کنم و بعدکلی مدت دوری ، مارو تنها میزارن. علی اون شب میخواست بادست پخت خودش مارو مهمون کنه. هرچی گفتم: علی فردا درست کن؛ الان شب. ولی علی گوشش بدهکار حرف های من نبود. بعد درست کردن شام میز رو با کمک ریحانه چیند ومن روصدا کردن تا باهم بخوریم. اصلا انتظار نداشتم اینقدر خوشمزه بشه ! + علی خیلی کت بانو شدی. واقعا خیلی خوشمزه شده. بعد دستپخت مامانم، هیچ وقت املت به این خوشمزگی نخوردم. _ بله دیگه خانوم، شرایط سخت هم به آدم قابلیت های بالایی میده و هم تجربه های قشنگ. دیگه اونجا کت بانویی مثل شما نداشتیم. مجبور بودیم یاد بگیریم. ریحانه: بابا اونجاکه میری چه شکلیه؟؟ علی مکثی کرد. رنگ به رنگ شد. معلوم که دلش هوایی شد وصحنه هایی که ازسوریه توی ذهنش به یادگار مونده، داره براش تداعی میشه. گفت: اونجا هیچ چی نیست دخترم. نامردا همه اش رو خراب کردن. فقط بعضی آدما ها به داشتن همچین کشور وآدم های خوبی مثل ایران غبطه می خورند و آرزوشون شده . می‌خوان بیان توی کشورم، دختر ناز من و خیلی از دخترای ایران روبگیرن و اذیت کنند؛ برای همین من می‌جنگم تا نتونن وارد کشور من بشن. ریحانه بابغض گفت: بابا، خدا خیلی من رو دوست داره که به دعا هام توجه می‌کنه وبابام سالمه. علی لبخندی زد وگفت: آره فدات بشه بابا. خدا خیلیی شما رو دوست داره. بعدکلی قربون صدقه پدر ودختری، علی میز رو جمع کردوبعد سر ریحانه رو گذاشت رو پاش و خوابوند. ریحانه همه اش میترسید علی رو ازدست بده. بچه ام همش میگفت: بابا صبح تابیدار نشدم نری ها. علی هم دلداریش میداد که جایی نمیره بدون خداحافظی. منم روی مبل کتاب میخوندم. علی بالاخره موفق شد ریحانه رو بخوابونه و بعدش برد اتاقش؛ چند دقیقه هم توی اتاقش موند. ازتوی اتاق، صدای زمزمه های آروم علی میومد که نمیفهمیدم چیه ؟! آروم در رو بست و بعد اومد کنارم نشست وگفت: خب چه خبرا مونا خانوم؟ دلم برای نگاهاش تنگ شده بود. دلم می خواست فقط نگاهش کنم تا خوابم ببره. همیشه دیدنش برام ، مثل دیدن خواب هفت پادشاه ، شیرین و قشنگ و دلنشین بود . 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆