eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
951 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الرب العالمین💜
|•💗•|•🌸•|•💗•|•🌸•| السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀 السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘ السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱 السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ💜🌱 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱 السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃 السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃 و رحمة الله و برکاته🌝🖐🏽 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀 و رحمة الله وبرکاته🙂🖐🏽 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری💜🌿 السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💗🥀 و رحمة الله و برکاته🌙🙃✋🏻 التماس دعا... 😊
✨ ذکر روز شنبه🤲 💖 يارب العالمين 💖 0️⃣0️⃣1️⃣مرتبه👌 التماس دعا🙏
سالروز ولادت امام کاظم علیه السلام بر همه شما عاشقان مبارک باد....😍😍🥳🥳🥳🤩🤩🎊🎉
⭕❓ از یک حاج آقایی پرسیدن : امام زمان میاد؟🤔🧐 حاج آقا با قاطعيت گفت : هرگز 😳 اون مرد متعجب پرسید : چرا؟🤨 حاج آقا گفت : امام زمان آمدنی نیست آوردنیه ، ما باید امام زمان رو بیارم و اگر نه خودش نمیآد 🚶🏼‍♂️. •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
کافر، مسیحی یا مسلمان... هیچ فرقی نیست این‌جا کسی با دست خالی بر نمی‌گردد... •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
ٺا‌حالا‌قیـمہ‌بـا‌شـڪر‌خوردۍ؟؟🤔 قطعا‌نخوردۍ🤢 چرا؟!؟ چوݩ‌بـا‌هـم‌جـور‌دࢪ‌نمـیاد😬 پـس‌چـراچادر‌مۍ‌پوشـے با‌شلواࢪٺنـگ‌نود‌سانـٺـۍ‌و‌ ࢪژ‌‌لب‌و‌موهـاۍِ‌پـریشـوݩ⁉️ نڪـن‌خـواهـر‌مـݩ🙃 قیـمہ‌رو‌بـا‌شـڪر‌نمیخورݩ:)❌ ¦🖇⃟📓¦↫ •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهران عزیز نماز اول وقتمون سردنشه🌹 🙏
سلام واحترام 😊😇
: ✍️ 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ✍️نویسنده: @yamahdifatemeh3131