خواهشمیکنمحاضرجوابنباشید!
منبهجوانهامیگویمدیرنمیشود!!!
بعداجواببدهیدکمیتاملکنید...
حاضرجوابیبعضیوقتها
آدمرامحروممیکند!✋🏻
_استادفاطمینیا
🌱|@Mazhabi_yon
May 11
صدای زنگ خانه بلند شد. زینب از خواب پرید و صدا زد:
_بابا... بابا!
قبل از اینکه آیه بلند شود، به سمت آیفون رفت و در را باز کرد و به سمت
در خانه رفت و آن را گشود و از پله ها به پایین دوید. آیه هیچوقت
نفهمید که زینب چگونه میفهمد که ارمیا پشت در است؟ شاید همانطور
که خودش همیشه میفهمید که سید مهدی پشت در است! این را فقط
خدا میداند...
ارمیا با لباسهای سبزش، با آن کلاه َکج روی سرش، با زینبی در آغوش، از
پله ها بالا میآمد. مقابل در که رسید، آیه با آن چادر گلدارش را که دید،
سرش را پایین انداخت و گفت:
_تازه رسیدم، دلم طاقت نیاورد، اومدم زینب رو ببینم، ببخشید مزاحم
شدم!
آیه از مقابل در کنار رفت و ارمیا وارد شد. همانطور معذب ایستاده بود
که آیه گفت:
_زینب خواب بود، اتاقش اون اتاق کناری هست؛ در سمت راستیشم
سرویس بهداشتیه!
آیه به سمت آشپزخانه رفت. رفتن که نه، فرار کرد. مشغول گرم کردن
غذایی شد که برای نهار فردا آماده کرده بود، بعدا یک فکری برای فردا
میکرد.
سفره را که چید، ارمیا دست و صورتش را شسته بود و با همان لباسها
و همانطور زینب در بغل، به او نگاه میکرد. چادرش را روی سرش مرتب
کرد و نگاه متعجب ارمیا را شکار کرد:
_چیزی شده؟
ارمیا لبخند زد:
_شام نخورده بودید؟
_برای شماست؛ بفرمایید!
لبخند ارمیا عمیقتر شد. یک نفر برایش سفره انداخته! از ماموریت آمده و
خانه ای هست که دخترکش در آن در انتظار است... یکنفر چشم به
راهش است، گرچه دلش میخواست یکنفر دیگر هم چشم به راهش
باشد، حاال همین هم بس بود، نبود؟ دلش با همین ها خوش بود. دلش
زیاده خواه که نبود! همینکه چراغی روشن بود، همینکه سفرهای برایش
مهیا شد، همینکه کسی به استقبالش آمد، همینکه دستهای کوچکی
حوله ی صورتشان را با تو شریک شوند و کسی چشم غره نرود کافی بود،
نبود؟
سر سفره که نشست، زینب را روی پایش نشاند... غذا کشید و مشغول
شد؛ هیچوقت قیمه ای به این خوشمزگی نخورده بود؛ شاید آنهمه غربت
و جنگ و درد بود که حالا در آرامش نشسته و غذا میخورد، برایش
لذتبخش است؛ شاید هم چون اولین بار است که کسی اینگونه برایش
سفره میاندازد و مقابلش مینشیند تا غذا بخورد. حسهای جدیدش را
دوست داشت... حس خانواده! عطر حضور یک زن که جان میدهد به
خانه ات، عطر نفسهای دخترکی که روح خانه است؛ شاید َمرد بودن هم
قشنگتر میشود وقتی تکیه گاه میشوی برای اینها! انگشتر عقیق سید
مهدی در دست چپش میدرخشید. همان دستی که به دوِر زینب بود.
همان دستی که دخترکش را در آن میفشرد. این دست شاید دست سید
مهدی هم بود... پدر است دیگر، شاید خود را اینگونه به دخترکش
برساند! با انگشتری که عطر شهادت دارد...
آیه: زینب جان، بشین پایین! بذار بابا غذاشو بخوره، باشه مامانی؟
زینب بیشتر به ارمیا چسبید. چشمانش خمار خواب بود. ارمیا دستی روی
موهای دخترکش کشید:
_من راحتم، بذارید بغلم باشه! وقتی برم، حسرت این لحظه ها با منه.
آیه: مگه قراره دوباره برید؟
ارمیا قاشق را روی بشقاب گذاشت و سرش را بالا گرفت:
_هنوز شما نگفتید که بیام! الان هم اگر جسارت کردم و اومدم به خاطر
زینب بود، دلم طاقت نداشت. هر شب خواب میدیدم داره گریه میکنه!
آیه نگاهش را به زینب انداخت که چشمانش نیمه باز بود:
_هر شب این چهل شبو گریه کرده!
ارمیا روی موهای زینب را بوسید:
_شما هم این روزها رو شمردین؟
آیه: چهل روزه همه ازم رو میگیرن؛ چهل روزه دخترم بیتابه، این روزا
شمردن نداره؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_برای چی از شما رو میگرفتن؟
آیه: همه میدونن رفتن شما تقصیر منه!
ارمیا جدی شد و صدایش َخش برداشت:
_این به من و شما ربط داره، حق نداشتن اینکارو بکنن؛ از کجا فهمیدن؟!
آیه: شما همکارایی دارید که براتون برادری میکنن؛ حق داشتن که از
دستم ناراحت بشن!
ارمیا تلفنش را از جیب لباسش درآورد. میخواست به یوسف زنگ بزند،
آنها حق نداشتند که آیه ی زیبای زندگی اش را آزار دهند. آیه مداخله کرد:
_دارید چیکار میکنید؟
ارمیا نگاهش را از روی تلفن بلند نکرد:
_زنگ میزنم ببینم به چه حقی تو زندگی من دخالت کردن و باعث
ناراحتی زنم شدن!
گاهی اشکال ندارد که برای غیرت همسرت لبخند بزنی! اشکال دارد؟ آیه
لبخند زد:
_این کارو نکنید، تقصیر اونا نبود؛ مقصر من بودم! راستیتش خود بابا
اصرار کرد که ببینن شما واقعا احضار شدید یا خودتون رفتید، اونا هم
مجبور شدن بگن که قبال پیگیر شدن و فهمیدن خودتون خواستید.
ارمیا نگاهش را به آیه داد:
_شرمنده، باید بهتر برنامه ریزی میکردم اما چون ناگهانی بود یه چیزایی از
دستم در رفت.
آیه: غذاتونو بخورید، سرد شد. تقصیر منه که باعث این اتفاقات شدم.
ارمیا گوشی تلفن همراهش را کنارش گذاشت و قاشق را در دست گرفت.
خواست قاشق را در دهاتش بگذارد که گردن زینب شل شد. نگاهش به زینب افتاد که خوابیده بود:
_ببرمش تو تخت؟خوابش برده.
آیه بلند شد که زینب را بگیرد که ارمیا مانع شد: _برای شما سنگینه؛ وقتی
من هستم لطفا بلندش نکنید!
ارمیا بلند شد و زینب را به سمت اتاقش برد که آیه گفت:
_بذاریدش روی تخت من، اتاق بغلیشه!
ارمیا سری تکان داد و راهش را به سمت در دیگر برد. همان دری که آیه
را بارها دیده بود که از آن خارج شده بود. وارد اتاق که شد، زینب را روی
تخت گذاشت و صورت غرق در آرامشش را بوسید. وقتی صاف ایستاد
نگاهش در اتاق چرخید. تصاویر زیادی از آیه و سید مهدی روی دیوار بود.
چیزی در دلش درد گرفت که باعث شد سرش را پایین بیندازد و از اتاق
اتاق بود. ارمیا که خارج شد گفت: _بفرمایید
غذاتون سرد شد!
_ممنون دیگه سیر شدم!
آیه: لطفا غذاتونو بخورید، شما از ماموریت اومدید، سید مهدی که از
ماموریت برمیگشت اندازه ی سه نفر غذا میخورد!
آهی کشید و ادامه داد:
_شما هم بفرمایید؛ میدونم تا به دستپخت من عادت کنید کمی طول
میکشه!
ارمیا پشت سر آیه به سمت سفره رفت و نشست:
_برای کسی مث من که تمام عمرش کسی نبوده و به خواست وسلیقه ی اون غذا بپزد و هرچی میذاشتن جلوش باید میخورد، اونم جاهایی مثل
پرورشگاه و ارتش، این غذا عین زندگیه و آدما به زندگی کردن زود عادت
میکنن!حق داشت سید مهدی که اندازهی سه نفر میخورد، منم اگه روم
میشد میخوردم!
آیه نشست و اندکی برای خودش غذا کشید؛ شاید ارمیا هم از تنها غذا
خوردن بدش میآید... مثل سید مهدی!
آیه بیشتر با غذایش بازی میکرد اما ارمیا شوق در دلش آمد که بانویش
مقابلش نشسته و این ساعت از شب به خاطر او سفره انداخته و با او
همراه شده؛ گاهی توجه های کوچک هم دل غمزدگان محروم مانده از
توجه را خوب بازی میدهد!
ارمیا تمام غذای فردای آیه و زینب را که خورد، تشکر کرد:
_خیلی عالی بود!اولین باره که دستپخت شما رو خوردم و میتونم بگم
بهترین غذای عمرم بود، بهتره رفع زحمت کنم!
آیه که ظرفها را جمع کرده و در سینی بزرگی میچید، دست نگهداشت و
به ارمیایی که قیام کرده بود برای رفتن نگاه کرد:
_اینجا دیگه خونه ی شما هم هست، کجا میخواید برید؟
_نمیخوام حضورم اذیتتون کنه، میرم پیش بچه ها، هنوز توی اون
خونه جا دارم.
_حضورتون منو اذیت نمیکنه!
_پس این چادر چیه؟ چهل روزه عقد کردیم
آیه چادر را روی سرش مرتب کرد:
_با رفتنتون که بهتر نمیشه، بذارید آروم آروم حضورتونو بپذیرم!
ارمیا روی دو زانو مقابل آیه نشست:
_تو دوست داری من بمونم؟
زینب ....
حرفش را برید:
_پرسیدم تو آیه، خود تو چی میخوای؟ اگه من و تو زن و شوهریم
به خاطر خواست زینبه، اما بودن و نبودن من توی این خونه فقط به
خواست تو انجام میشه؛ من به پدر شدن برای زینبت هم راضی ام! تو
بخواه که باشم، هستم، تو نخوای فقط پدر زینب میمونم!
آیه باقی وسایل سفره را درون سینی گذاشت و تا خواست بلندش کند،
ارمیا آن را برداشت و به آشپزخانه برد:
_سلیقه ی خوبی داری، خونه عجیب آرامشبخش چیده شده!
آیه آرام گفت:
_براتون تو اتاق زینب رختخواب میاندازم!
ارمیا سینی را روی اپن گذاشت و به آیه با لبخند نگاه کرد:
_یه پتو و بالشم بدید کافیه!
آیه رختخواب را پهن کرد و حوله و لباس راحتی روی آن گذاشت. ارمیا
وارد اتاق شد که آیه گفت: _شرمنده لباس نداشتم، اینا مال سید مهدیه،
ُاگه دوس نداشتید نپوشید؛ آدما دوست ندارن لباس
مرده ها رو بپوشن
دیر وقته و رها اینا هم خوابن وگرنه از آقا صدرا میگرفتم! حالا تا فردا که
وسایلتون رو میارید یه جور سر کنید. وسیله هم گذاشتم اگه خواستید
برید حموم، آمادهست.
_تو ساکم لباس دارم اما خب چهل روزه که شسته نشده!
_بذارید من میاندازم تو ماشین لباسشویی، اگه با همونا راحتید، همونا رو
بپوشید؛ ملافه ها تمیزن و بعد از استفاده ی شما هم دوباره شسته میشن،
وسواس نیستم اما ممکنه مهمونا وسواس باشن، به خاطر همین سعی
میکنم همیشه تمیز باشن!
چرا برای ارمیا توضیح میداد؟ شاید چون باید کم کم با اخلاق و رفتار هم
آشنا میشدند!
ارمیا حوله و لباسها را برداشت و گفت:
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
«🖐🏻»
-
بِدآنیـدکِہشھـٰآدَت
مَـرگنیست؛رسآلتاست..'!
رَفتـننیست؛جآودانِہمـٰاندَناست..'!
جآندادننیست؛بَلکِہجآنیـافتناست..( : '!
#شھیدانہ 💫🍃
•°{@yamahdifatemeh3131}°•
-اَللھمَّاشْغلْنابِذِکرِك
خدایاقلبمرابهتسبیحِیادت
گرهبزن...!♥️🌿
#خدایبــےاندازهمهربونمن✨
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج💛🌱
•°{@yamahdifatemeh3131}°•