🌺سبک زندگی قرآنی :🌺
🍂 فقط به خدا تکیه کنید. 🍂
🔶قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِماء مَعِين.
(ملک/۳۰)
⚡️ترجمه :
بگو: «به من خبر دهيد اگر آب هاى سرزمين شما در زمين فرو رود، چه كسى مى تواند آب جارى و گوارا در دسترس شما قرار دهد»؟!
🍁آب ضروری ترین ماده ی مورد نیاز برای ادامه ی زندگی است.
💥اگر یک روز صبح از خواب بیدار شویم و ببینیم تمام آبهای روی زمین خشک شده اند، چه کسی جز خدا می تواند برای ما آب گوارا بیاورد؟
🍂احتمال بروز خطر، سبب روکردن انسان به خدا، باور کردنِ او، و توکل بر او می شود.
و انسان را از غفلت دور می کند.
🍃پس بدانید هرچه دارید از خداست، و فقط به او تکیه کنید.
#سبک_زندگی_قرآنی
@tadabboridarghoran
👓 حمله #سایبری به سامانه سوختگیری پمپ بنزینها
نور نیوز نوشت:
🔹اختلال ایجاد شده در سامانه سوختگیری در پمپ بنزینها که از ساعاتی قبل موجب بروز مشکل در روند سوختگیری خودروها شده ناشی از حمله سایبری بوده است.
🔹جزییات این حمله سایبری و منشاء آن در دست بررسی است و اطلاعات تکمیلی پس از جمعبندی نهایی منتشر خواهد شد.
https://eitaa.com/joinchat/3941924875C99ec4f30fd
بدون شرح ولی پر درد
امیدواریم مسئولین هرچه سریعتر به این موضوع رسیدگی کنند تا چنین اتفاقات نادری در کشور بزرگ ایران شاهد نباشیم...
#قم
#حاجی_آباد
https://eitaa.com/joinchat/3941924875C99ec4f30fd
✅خاطره
✍آفتابنزده از خانه زد بیرون. همینطور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدند به سیرجان. آن موقع بود که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش. معلوم شد قلبش را پشت در خانهاش جاگذاشته و آمده. به رانندهاش گفت: «دیشب شب ازدواجم بود.» حاجآقا شما میموندید. چرا اومدید؟ نه، جبهه الان بیشتر به من نیاز داره. به جای رخت دامادی، لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز، توی سنگر، وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و گلوله از زمین و آسمانش، جای نقلونبات را گرفته بود. تازهعروس خانهاش را از همان روزها سپرده بود به خدا. یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست.
📚 منبع: سلیمانی، ص۱۹
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
در قاموس شما
″عشـــق″ حرف اول را میزند
نه سن و سال..🌱'
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_465
-یک خواهش ازت داشتم نه نگو.
ترنچ پر سوال نگاهش کرد.
-چی؟
ارشیا چهار زانو روی تخت نشست و به ترنج گفت:
-بشین اینجا.
و به مقابل خودش اشاره کرد. ترنج با تردید نشست. ارشیا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
-حالا اینا رو تکرار کن.
ترنج فهمید و سرش را پائین انداخت و تکرار کرد.ارشیا آرام گفت:
-قبلتَ...
ارشیا نفس عمیقی کشید و دست دراز کرد و انگار که بخواهد به شی مقدسی دست بزند دست ترنج را گرفت.
قلب ترنج به سرعت می تپید و انگار می خواست از سینه اش بیرون بپرد این احساس خوب را باور نداشت.
ارشیا دست ترنج را نوازش کرد و گفت:
-باور کنم تو مال خودم شدی.ترنج میشه نگام کنی؟
ترنج با شرم سرش را بالا آورد.
ارشیا به چشمهای ترنج که از شرمی دخترانه پوشانده شده بود لبخند زد و گفت:
-از این به بعد دیگه حق نداری نگام نکنی.
بعد دست ترنج را رها کرد و چادرش را روی شانه هایش انداخت.
به شالش اشاره کرد و گفت:
-اجازه میدی؟
ترنج چیزی نگفت و سرش را پائین انداخت. ارشیا دست زیر چانه ترنج گذاشت و صورتش را بالا آورد و گفت:
-فکر نکنی بخاطر این محرمیت خوندم بین خودمون. دیگه نمی تونستم با شوق نگات نکنم می دونم که تو هم دوست
نداری نامحرمی اینجوری نگات کنه.
فقط برای همینه. وگرنه قول می دم تا زمان عروسی نه بهت دست بزنم نه تو حجابتو برداری.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
هرگز خدا را
به خاطر بهشت ،
پرستش نڪردند !
آنها خدا را میخواستند ،
نه بهشت را ...
#نماز_سفارش_یاران_آسمانی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
عارف شهید علی سیفی نصب
اکثر اونایی که با روایتگری شهدا آشنا هستند
میشناسند ایشان را
البته نهبه نام بلکه به یکاتفاق مهم
🌹 درد عشقی کشیده ام که مپرس...
او همان شهیدی است که روایتگری مشهور
آقای مهدوی ارفع " طلاییه عجب طلاییه" ماجرای دیدارش با شهید محراب را نقل کرده
که طی آن دیدار در جواب غزلی که شهید محراب با مطلع خواندند:
ای پیک راستان خبر یار ما بگو.
احوال گل به بلبل دستان سرا لگو....
پاسخ داد:
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر عمر
دلبری برگزیده ام که مپرس
او همان شهیدی است که همرزمش میگوید شب عملیات والفجر۸
لیست بچه ها را در جمع برایش خواندم
و او یکی میگفت کدام شهید می شوند
و کدام شهید نمی شوند.
یاسیدی ومولای یاصاحب الزمان
کاری ندارم که شهدا کجا بودند
کجارفتند و چه کردند
امااین را خوب میدانم
صاحب داشتند
و امامآنها وسط بازی رنگارنگ آن روز دنیا
هوای آنهارا داشت آنهم چهداشتنی
مهدی زهرا؟!
سری هم به کلبه محقرمابزن
به کوچه خاکی و خانه محقر دل ما بیا
تمام دلخوشی امروز ما بیا
تورا به جان زهرای اطهر،ای صاحب و مولای ما
بیا دلتنگیم و غریب
غریب زهرا بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#در_آرزوی_شهادت🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_466
ترنج لبخند زد و گفت:
-هیچ وقت همچین فکری نکردم.
-پس اجازه میدی؟
ترنج با کج کردن گردنش قبول کرد.
ارشیا با ارامش شال سفید ترنج را از سرش باز کرد. ترنج موهای بلندش را با یک گل سر بالای سرش جمع کرده بود.
ارشیا با خوشی نگاهش می کرد.
نه با ترنجی که قبلا دیده بود فرق داشت. خیلی هم فرق داشت. نمی دانست چرا ولی
ترنجی که او به یاد می اورد این همه زیبا نبود.
نمی دانست شاید هم همان ترنج بود و او چون حالا از ته دل دوستش داشت به چشمش این همه زیبا می امد.
چقدر این حالت مورب چشمانش را دوست داشت. و ان مردمک ها ی دو رنگ.
ترنج دست برد و گل سرش را باز کرد.
موهایش روی شانه اش ریخت و باعث شد ارشیا نفس عمیقی بکشد.
موهای ترنج مثل سابق یک طرف پیشانی اش را پر کرده بود و کم کم داشتند روی چشمش سر می خوردند.
ارشیا دست دراز کرد و موهای ترنج را از روی چشمش کنار زد و با لبخندی که سعی می کرد خیلی هم پهن نشود گفت:
-پس هنوزم موهاتو این مدلی میزنی؟ بازم مامانت و حرص می دی پس.
ترنج خندید و روی یک گونه اش چاله افتاد.
ارشیا خودش هم نفهمید کی خم شد و گونه ترنج را بوسید.
بعد به حالت شوخی شانه اش را بالا انداخت و خندید.
ترنج هم خندید و ارشیا این بار او را در آغوش کشید.
شاید نیم ساعت یا بیشتر گذشته بود که کسی به در اتاق ترنج زد:
-حرفاتون تمام نشد؟
ماکان بود.
ترنج شالش را روی سرش انداخت. هنوز از ماکان خجالت می کشید.
-بیا تو داداش.
ارشیا و ترنج رو به روی هم روی تخت نشسته بودند. ماکان وارد اتاق شد و با لحن شوخی گفت:
-اینقدر حرف می زنین بعدا حرف کم می یارین.
ارشیا ابروهایش را بالا برد و گفت:
-شما نگران حرف زدن ما نباشین.
ماکان چانه اش را خاراند و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_467
-راست میگی تا این لیمو شیرین پر حرف هست کی حرف کم میارین؟
ترنج با اعتراض گفت:
-من پر حرفم؟
ماکان امد جواب بدهد که ارشیا گفت:
-آقا ماکان حواست باشه از این به بعد با خانم من درست صحبت کنی.
ماکان پخی زیر خنده زد و با همان حال گفت:
-اوهوک کی میره این همه راهو.
ارشیا با وجود اینکه خنده اش گرفته بود سعی کرد قیافه جدی اش را حفظ کند:
-من می رم تو هم به وقتش میری.
بعد رو به ترنج گفت:
-ترنج عزیزم پاشو بریم پائین.
ماکان با دهان باز به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-می بیننم که خیلی زود جو گرفتت. سگ ادم و بگیره جو نگیره.
بعد هم رو به ترنج گفت:
-عزیزش پاشو برو پائین من با ایشون کار دارم.
ترنج خجالت زده از اتاق خارج شد. که ماکان بلند زیر خنده زد:
-وای ارشیا تریپ لاو اصلا بت نمی اد.
ارشیا بلند شد و خیلی جدی گفت:
-توقع نداشتی که این حرفا رو به تو سبیل کلفت بزنم. من که مثل بعضی ها نیستم که این حرفارو برای هر کی رسیدم خرج کنم.
ماکان پرید و دهان ارشیا را گرفت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
⋆. #شہیدانہ
صِدآقـتوشَھـآدَتاتفـٰاقۍ
هَـمقافِیـه نَشدنـد . .
اَگـرصادِقباشیمحَتمـاً
شَھیـدمےشَویـم . .
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo