eitaa logo
°| مَهــــدی زهرا |°
59 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
55 فایل
"ࡅ߲ࡄܩܢ‌ܝ‌ࡅߺߺ࡛ߺࡉ‌ܩܣܥ‌ܨ‌‌ღ #انقلاب_نوجوانی✌🏻🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1933739 ناشناسمون ↜
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینیه نشستم دور تا دور حسینیه فانوس گذاشته بودند. حمید گفت: «اینجا شبها خیلی قشنگ میشه. وقتی مسیر رو توی دل تاریکی میای و نهایتا به این حسینیه میرسی که با نور این فانوس ها روشن شده، حس میکنی از برزخ وارد بهشت شدی. خدا کنه اون روزی که حضرت عزرائیل، جونِ مارو میگیره خونه قبرمون مثل اینجا نورانی باشه.» همیشه حرف بهشت و جهنم که می شد، با احترام از ملک الموت یاد می کرد. به جای و نبش میگفت ((حضرت عزرائیل). اسم این فرشته را بدون حضرت نمی برد موقع برگشت خیلی خسته شده بودم: دو کیلومتر رفت، دو کیلومتر برگشت به خاطر بارندگی و هوای بهاری منطقه، گل های زرد کوچکی اطراف جاد درآمده بود. حمید برای اینکه فکرم را مشغول کند از گل های کنار جاده برایم چید. به حدی محبت کرد که خستگی چهار کیلومتر پیاده روی فراموشم شد. بعد از یک هفته، با اینکه هم برای حمید و هم برای من سخت بود، از دو کوهه جهت دل کندم. من درس و دانشگاه داشتم و باید به کلاس هایم می رسیدم، حمید هم بیشتر از این نمی توانست مرخصی بگیرد. به ناچار به سمت قزوین حرکت کردیم، ولی هر دو از اینکه توانسته بود به هم قبل تحویل سال و هم بعد تعطیلات عید مهمان شهدا باشیم حسابی خوشحال بودیم. من یکی از علایق خاص حمید بود. هر هفته در مراسم شبهای جمعه هیئت شرکت می کرد. طوری برنامه ریزی کرده بود که باید... حتما پنج شنبه ها می رفت هیئت. سر و تهش را میزدی از هیئت سر درمی آورد. من را هم که از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود. میگفت بهترین سنگر تربیت همین جاست. اسم هیئتشان خیمه العباس ، بود. خودش به عنوان یکی از مؤسسان این هیئت بود که آن را به تاسی از شهید «ابراهیم هادی» راه انداخته بودند. اوایل برای دهه محرم چادر خیلی بزرگ زده بودند و مراسم را آنجا می گرفتند، ولی مراسم های هفتگی شان طبقه همکف خانه یکی از دوستانش بود. آنجا را حسینیه کرده بودند و هر هفته شبهای جمعه دعای کمیل و زیارت عاشورا برپا بود. تنها چیزی که در این میان من را اذیت می کرد، دیر آمدنش از هیئت بود. گویی داخل هیئت که می شد زمان و مکان را از یاد می برد. آن شب خسته بودم و نتوانستم همراهش بروم. گفته بود ساعت یازده ونیم برمیگردم. نیم ساعت، یک ساعت، دو ساعت گذشت! خبری نشد. واقعا نگران شده بودم. هر چه تماس میگرفتم گوشی را جواب نمیداد. ساعت دو نیمه شب شده بود. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. گوشی را برداشتم و به همسر یکی از رفقایش زنگ زدم. فهمیدم که هیئت جلسه داشتند و کارشان تا آن موقع طول کشیده است. چیزی نگذشت که زنگ در را زد. واقعا دلگیر بودم، ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم. آیفون را برداشتم و گفتم: «کیه این وقت شب؟» گفت: منم خانوم، حمیدم، همسر فرزانه!» گفتم: «نمی شناسم!» هوای قزوین آن ساعت شب سرد بود. دلم نمی آمد بیشتر از این پشت در بماند. در را باز کردم. آمد داخل راهرو. در ورودی خانه را کمی باز کردم. وقتی رسید، گفتم: «اول انگشتاتو نشون بده، ببینم حمید من هستی یا نه!» طفلک مجبور بود گوش بدهد. چون می دانست اگر بیفتم روی @yamahdizahra12
دنده ی لج حالا حالا باید نازم را بِخَرَد. انگشت روی موتور یخ زده بود. گردنش را هم کج کرده بود. خودش را مظلوم داد نشان می داد. این طور موقع ها که چشم هایش گرد می شد با نمک می شد. گفتم تا حالا کجا بودی؟ ساعت دو نصفه شبه گفت هیئت بودم زیر زمین بود گوشی آنتن نمیداد جلسه داشتیم برای هماهنگی برنامه ها. انقدر درگیر بودم که زمان از دستم در رفت ببخشید. گفتم: «برو همون جا که بودی. کدوم مردی تا دو نصفه شب خانمش رو تنها میذاره؟ خواهش می کرد و به شوخی با من حرف می‌زد. من هم خنده ام گرفته بود. به شوخی گفتم: «پتو و بالش نمیدم،همون جا تو حیاط بخواب.» بیشتر از این گلایه داشتم که چرا وقتی کارش طول میکشد از قبل به من اطلاع نمی دهد. خلاصه آن قدر دلجویی کرد تا راضی شدم. فردای همان روز بود که جلوی تلویزیون نشسته بودیم. حمید گفت: اگه بدونی چقدر دلم برای زیارت حرم حضرت معصومه ، تنگ شده. میای آخر هفته بریم قم؟ اون دفعه که سال تحویل آن قدر شلوغ بود نفهمیدیم چی شد. این بار با صبر و حوصله بریم زیارت کنیم. چون تازه از جنوب برگشته بودیم به حمید گفتم: «دوست دارم بیام. ولی میترسم از درسهام بمونم، ولی تو اگر دوست داری زنگ بزن با همکارات برو» گفت پیشنهاد خوبیه، چون خیلی وقته با رفقا جایی نرفتم. تلفن را برداشت و به سه نفر از رفقایش پیشنهاد داد که دو روزه بروند و برگردند. قرار گذاشت فردا صبح راه بیفتند. رفتنشان که قطعی شد. گفت: «بریم خونه مادرم قبل از سفر یه سر به اونها بزنیم.» گفتم باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنیم توی راه بخورید. سریع آماده شدیم و سوار موتور راه افتادیم. خانه عمه، هم یک مسیر آسفالته داشت، هم یک مسیر خاکی. به دو راهی که رسیدیم، حمید گفت: خانوم بیا از مسیر خاکی بریم. اونجا آدم حس میکنه موتور پرشی سوار شده. انداخت داخل مسیر خاکی. دل و روده ام بیرون آمد، ولی حمید حس موتورسوارهای مسابقات پرشی را داشت. این جنس شیطنت ها، از بچگی با حمید یکی شده بود. وقتی رسیدیم، چند دقیقه لباس هایمان را از گرد و خاک پاک کردیم تا بشود بریم بالا پیش بقیه! یک ساعتی نشستیم ولی برای شام نماندیم. موقع خداحافظی همه سفارش کردند، حتماً حمید نائب الزیاره باشد.به خانه که رسیدیم، سریع رفتم داخل آشپزخانه. تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم. یک ساک پر از خوردنی هم چیدم از خیار شور و نان ساندویچی گرفته تا بال کبابی، سیخ، روغن و تنقلات... خلاصه همه چیز برایشان مهیا کرده بودم. حمید داخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود. وسط کار ها دیدم صدای خنده اش بلند شد. گفت: میدونی همکارم چی پیام داده؟ گفتم: بگو ببینم چی گفته که از خنده غش کردی. من پیام دادم که ناهار فردا رو با خودم میارم خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته رفیقم جواب داد: خوش به حالت همینکه خانومم به زور راضی شده من بیام، کلاه مو باید بندازم هوا، از اینکه بخواد ناهار بذاره و ساک ببنده، پیشکش. جواب دادم: خب من از دوست هایی که داری، مطمئنم. این طور سفرها خیلی هم خوبه. روحیه آدم عوض میشه. توی جمع دوستانه معمولاً خوش میگذره. نشاطی که آدم میگیره حتی به خونه هم میرسه. حمید گفت: آره ولی بعضی خانم ها سخت میگیرن تو فرق داریی.... @yamahdizahra12𔓘
خودت همه وسایل رو اماده کردی. گفتم: آره، همه چی براتون چیدم. فقط یه سس مونده . بی زحمت برو همین الان از مغازه سر کوچه بگیر تا من سفره شام رو هم بندازم ، چند تا از این کتلت ها رو برای شام بخوریم . در حالی که از صندلی بلند می شد ،گفت: آره دیگ ، من هم که عاشق سس . اصلا بدون سس کتلت نمیچسبه. خیلی زود لباس هایش را پوشید و رفت من هم سفره ی شام را انداختم. چند دقیقه بعد برگشت ، ولی سس نخریده بود. گفتم: پس چرا دست خالی برگشتی؟ برای شام سس لازم داریم. گفت: مغازه ی همسایهبسته است. باشه فردا موقع رفتن میخرم. گفتم:سس رو هم برای شام امشب نیاز داشتیم، هم برای فردا که میخوای با خودت کتلت هاروببری قم. جواب داد: این بنده خدایی که اینجا مغازه زده اولین امیدش ما هستیم که همسایه این مغازه ایم. تا جایی که ممکنه و ضرورتی پیش نیومده باید سعی کنیم از همین جا خرید کنیم! رفتار های اینطوری را که میدیدم، فقط سکوت میکردم. چند دقیقه ای طول میکشید تا حرف حمید را کامل بفهمم. خوب حس میکردم این جنس از مراقبه و رعایت ، روح بلندی میخواهد که شاید من هیچ وقت نتوانم پا به پا ی حمید حرکت کنم. ساعت یک نصفه شب بود که همه کتلت هارا سرخ کردم و ساک را هم آماده، کنار در پذیرایی گذاشتم. از خستگی همان جادراز کشیدم.حمید وضو گرفته بود و مشغولخواندن قرآنش بود. تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته، گفت: تنبل نشو. پاشو وضو بگیر و برو راحت بخواب. شدید خوابم گرفته بود. چشم هایم نیمه باز بود. قرآنش را خواند و آن دا بالای طاقچه گذاشت. در حالی که بالای سرم ایستاده بود گفت: حدیث داریم کسی که بدون وضو میخوابه مث مرداریه..... که بسترش قبرستانش میشه، ولی کسی که وضو میگیره بسترش مثل مسجدش میشه که تا صبح براش حسنه می نویسن با شوخی و خنده می خواست من را بلند کند. گفت به نفع خودته زودتر بلند شی و وضو بگیری تا راحت بخوابی، وإلا حالا حالا نمیتونی بخوابی و باید منو تحمل کنی. شاید هم یه پارچ آب آوردم ریختم رو سرت که خوابت کامل بپره ! آن قدر سروصدا کرد که نتوانم بدون گرفتن وضو بخوابم. وقتی برگشت برایم از کنار حرم یک لباس زیبا خریده بود. وقتی سوغاتی را دستم داد، گفت: تمام ساعتهایی که قم بودی به یادت بودم. وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعا کردم. همش یاد سفر دوره نامزدی افتاده بودم. آشپزی های حمید منحصربه فرد بود. از دوره نوجوانی آشپزی را یاد گرفته بود. وقتی با پدر و برادرهایش می رفت سنبل آباد، عمه خیالش راحت بود که حمید هست و می تواند برای بقیه غذا درست کند. نوع غذاهایی که حمید با دستورات جدید و من درآوردی می پخت، خودش یک کتاب آشپزی به سبک حمید میشد! ابتکاراتی داشت که به عقل جن هم نمیرسید. ساعت از پنج غروب گذشته بود. خیلی خسته بودم. دقایق اخر بود که گوشی را روشن کردم و به حمید پیام دادم سلام تاج سرم از باشگاه اومدی خونه؟ اگر زودتر رسیدی بی زحمت برنج رو بار بزار تا من برسم. وقتی به خانه رسیدم بوی برنج کل ساختمان را برداشته بود چون خسته بودم، ساعت هفت نشده بود که برخلاف سری های قبل که حمید آشپزی کرده بود، این بار چیز غیرعادی..... @yamahdizahra12 🌱
ندیدم. برنج را طبق سفارشی که داده بودم آماده کرده بود ولی رنگ آن مشکوک بود و به زردی می زد. هیچ مزه ی خاصی نداشت. فکر کردم اشتباهی به جای نمک زرد چوبه زده ولی مزه زرد چوبه هم نمی داد. غذایمام را تا قاشق آخر خوردیم، موقع جمع کردن سفره پرسیدم حمید این برنج چرا این قدر زرد بود گفت نمیدونم خودمم تعجب کردم. من برنج رو پاک کردم. نمک و روغن زدم گذاشتم رو اجاق. تا این را گفت دوباره رفتم سراغ قابلمه. برنج رو خوب نگاه کردم پرسیدم یعنی تو قبل از پخت برنج رو نشستی؟» حمید که داشت وسایل سفره را جمع میکرد گفت: «مگه خودت دیشب نگفتی برنج رو خیس نکنیم؟ یادم آمد شب قبل که مهمان داشتیم. حمید از چند ساعت قبل برنج را خیس کرده بود. به او گفته بودم حمید جان کاش این کار رو نمیکردی. چون برنجی که چند ساعت خیس بخوره رو نمی تونم خوب دربیارم.» حمید حرف من را این طوری متوجه شده بود که برنج را کلا نباید بشوریم! برنج را همان طوری با همه خاک وخلش به خوردمان داده بود! شام را که خوردیم، گفت به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هیئت مراسم گرفتن. من میرم زود برمیگردم ساعت یازده نشده بود که برگشت. تعجب کردم که این دفعه زود از هیئتشان دل کنده بود. ایفون را که جواب دادم، همان لحظه دیدم پرده اتاق کج ایستاده است. رفتم درست کنم. وقتی داخل شد دستش دو تا ظرف غذا بود. من را در حال درست کردن پرده که دید، با خنده گفت: «از وقتی که رفتم تا حالا پشت پنجره بودی فرزانه؟» از اینکه خانمی بخواهد از پشت پرده پنجره بیرون را نگاه کند خیلی بدش می آمد. معمولا با همین شوخی ها...... منظورش را می رساند حرف نمی زد که کسی بخواهد حرفش را به دل بگیرد. گفتم: نه بابا پرده خراب شده بود، داشتم درست میکردم. چی شد زود برگشتی امشب؟ معمولاً تا دوازده طول می‌کشید اومدنت. این غذاها چی آوردی؟ گفت: آخر هیئت غذای نذری می دادند، برای همین غذا رو که گرفتم، زودتر اومدم خون که تو هم بی نصیب نمونی و إلا باید باز تا ساعت دو نصف شب منتظر میموندی. گفتم: آقا این کار رو نکن. من راضی نیستم به زحمت بیوفتی. گفت: اتفاقاً از عمد این کار رو می کنم، که بقیه هم یاد بگیرن، دوست ندارم مردی بیرون از خونه چیزی بخوره که خانومش داخل خونه نخورده باشه. دوست داشت بقیه همین شکلی محبت شان را به همسرانشان ابراز کنند.هیئت که می‌رفت هر چیزی که می دادند نمی خورد، می آورد خانه که با هم بخوریم. گاهی از اوقات غذای نذری هیئت زیاد بود با صدای بلند می‌گفت: یکی هم بدید ببرم برای خانمم. لباسهایش را عوض میکرد که متوجه خیسی پیراهنش شدم. گفتم: مگه بارون داره میاد؟چرا لباست خیسه؟ گفت: نه عزیزم بارونی در کار نیست. یه میز تنیس گرفتیم بعد از هیئت با بچه ها چند دست بازی کردیم و عرق کردم. برای همین لباسام خیس شده. به بهانه همین بازی کردن هم که شده یک سری پا گیر هیئت میشن. چهارم اردیبهشت روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم. از دانشگاه بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطر فروشی رفتم. بعد از خرید عطر کیکی از قبل سفارش داده بودم را تحویل گرفتم و راهی خانه شدم. یک کیک سبز رنگ طرح قلب که روی آن نوشته بود: حمید جان تولدت مبارک. خانه که رسیدم حمید وسط پذیرایی پتو انداخته بود و خواب بود...... @yamahdizahra12
کیک را روی میز گذاشتم و لامپ اتاق را روشن کردم. نگاهم به دست هایش افتاد که به خاطر کار با کابل ها و دکل های مخابرات پاره پاره و خشک شده بود. به خاطر مسئولیتش در قسمت مخابرات سپاه، همه سر و کارش با سیم های جنگی زمخت و کابلهای فشار قوی بود. معمولاً بیشتر ساعت کاری جلوی آفتاب بود. برای همین صورت آفتاب سوخته می شد. وقتی به خانه می رسید از شدت خستگی، ناهار را که می خورد از پا می افتاد. دستها و پاهایش را که دیدم، دلم سوخت. رفتم روزنامه آوردم و زیر پایش انداختم. همانطور که خواب بود کف پا و دست هایش را کرم زدم و روی صورتش ماسک ماست و خیار گذاشتم که اثر آفتاب سوختگی بهتر شود. آنقدر خسته بود که متوجه نشد، از کرم زدن خوشش نمی‌آمد. همیشه می‌گفت: کرم برای مرد نیست، کرم مرد باید گل باشد. با این حال من مرتب این کار را می‌کردم که پوست دستها و پاهایش بیشتر از این خراب نشود. کمی که گذشت بیدار شد. کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد. گفت: اول صبح پیامک تبریک از بانک اومد، پیش خودم گفتم حتما فرزانه یادش رفته و إلا تبریک میگفت. امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیاندازم. تا چشمش به کیک افتاد، اول یک تکه بزرگ از کیک برداشت و خورد. بعد چاقو را گزارشت روی کیک گفت: مثلاً ما به این کیک دست نزده ایم، حالا عکس بگیر. برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم، همکار حمید. از وقتی که بچه دار شده بودند، فرصت نشده بود به آنها سر بزنیم. حمید چنان گرم صحبت با رفیقش بود که اصلا انگار نه انگار اینها همکار هم هستند و هر روز همدیگر را می بیند ما هم داخل اتاق در مورد بچه........ در مورد بچه و بچه داری صحبت میکردیم.تا من ابوالفضل را بغل گرفتم،شیری که خورده بود را روی چادر من بالا آورد. چادر خیلی کثیف شده بود. به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تا خانه که رسیدم چادرم رو کامل بشورم. حدود ساعت یازده شب بود که از آنجا بلند شدیم. چادر خودم را انداخته بودم داخل کیسه و چادر امانتی را سر کرده بودم. روی موتور حمید بلند بلند ذکر می‌گفت. صدای حسین حسین گفتنش را دوست داشتم. به حمید گفتم: آروم تر ذکر بگو. این وقت شب کسی میشنوه. گفت: اشکال نداره، بذار همه بگن حمید مجنون امام حسینه. موتور سواری که یه کار مباح حساب میشه. نه واجبه نه مکروه. بذار با ذکر گفتن و ذکر شنیدن این کار ما مستحب بشه. ثواب بنویسن برا جفتمون. خانه که رسیدیم، هر دوتا چادر را با دست شستم و روی بخاری خشک کردم.بعد همه چادر امانتی رو اتو زدم و گذاشتم کنار وسایل حمید روی اُپن و گفتم: عزیزم! فردا داری میری محل کار این چادر رو هم برسون به آقا میثم. به وقت خانمش نیازش میشه. صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود. مثل همیشه برایش صبحانه آماده برایش آماده کردک. حمید سر سفره که نشست گفت: همکارا میگن خانم ها فقط سال اول عروسی صبحانه حاضر میکنن. سال اول که تموم بشه دیگه از صبحونه خبری نیست. ولی فکر میکنم تو خیلی توی این کار پشتکار داری. خندیدم و گفتم: تا روزی که من هستم، تو بدون صبحونه از خونه بیرون نمیری. حتی روزهای یکشنبه و سه‌شنبه که میدونم دسته جمعی با همکارات میری کوه و بعدش بهتون صبحانه میدن، بازم اول صبحونه منزل رو میل می‌کنی. به ساعت نگاه کردم. حمید برخلاف روزهای قبل خیلی با آرامش....... @yamahdizahra12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهمون‌نواز ترین... @yamahdizahra12 🌱
⚔️ چگونه از شر «جِن» در امان بمانیم؟ ____ 🌱 @yamahdizahra12 🌱