#طنز_جبهه
اخوی عطر بزن 😇
شب جمعه بود ، بچه ها جمع شده بودند
تو سنگر برای دعای کمیل 😺
چراغا رو خاموش کردند 👻
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود
هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک
می ریخت 💔
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما ☺️
عطر بزن ...ثواب داره 😉
آخه الان وقتشه ؟ 🙄
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد
تو مجلسمونا 😰
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود 🤭
تو عطر جوهر ریخته بود ... 🤣
بچه هام یه جشن پتوی حسابی براش
گرفتند 😇
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@yamahdizahra12
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
#طنز_جبهه
در مدت 9 ماه اسارت در دست کوملهها، چه شکنجههایی را که تحمل نکردیم، محمدرضا ابراهیمی و بچههای گروه را وادار میکردند، پای برهنه توی برفها راه بروند،❄️ به جای غذا علف میدادند🌿😐، شبها هم که در طویله میخوابیدیم. حدود هفت ماه، آب به تن ما نخورده بود، همان یک دست لباسی که از اول اسارت به ما داده بودند، تن ما بود، اندازه کف دست، هر وعده به ما نان میدادند🍞، روحیه قوی محمدرضا باعث میشد، بچه هاجلوی کومولهها کم نیاورند.
یادم است هر چند وقت یکبار، مکان استقرارمان را عوض می کردند، آخرین جا هم طویلهای بود که گوسفندهای🐑آن را انداخته بودند بیرون و ما را جای آنها نشاندند، پنجرهها را هم گلمالی کرده بودند،🪟هیچ روشنایی وجود نداشت، شب و روز باید فانوس روشن میکردی🏮، یک روز با پیشنهاد محمدرضا، بچهها همه با هم صدای گوسفند درآوردیم🐑، نگهبان آمد و گفت: «این سر و صداها چیه؟»😐🤔😡
محمدرضا گفت: «با انصاف! لااقل ما را آوردید اینجا، یک کم جویی، چیزی هم میریختید توی این آغول، مشغول باشیم.»🥲 بعد بچهها زدند زیرخنده، روحیه بچهها با این حرف تقویت شد
😂😂😂😂😂
#۴۱۷
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@yamahdizahra12
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
#طنز_جبهه😂🤣
یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟☺
گفتیم: دشمن
صدا زد: كی ناراضیه؟
بلند گفتیم: دشمن😎
دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده امشب باید بدون پتو بخوابین😂
"شادی روح شهدا #صلوات
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
❰᪥@yamahdizahra12 ᪥❱
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#طنز_جبهه🤣
پسرك صدای بز را از خود بز هم بهتر درمیآورد.😐
هر وقت دلتنگ بزهايش ميشد، میرفت توی يك سنگر و معمع میكرد.😂
... يك شب ، هفت نفر عراقی كه آمده بودند شناسايی،
با شنيدن صدای بز ، طمع كرده بودند كباب بخورند.😋
هر هفت نفر را اسير کرده بود و آورده بود عقب.
توی راه هم كلی برايشان صدای بز درآورده بود.
میگفت چوپانی همين چيزهايش خوب است.😆😂
❰᪥@yamahdizahra12 ᪥❱
#طنز_جبهه
در به در دنبال آب مى گشتيم
جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم
تشنگى فشار آورده بود
«بچه ها بيايين ببينين... اون چيه؟»
يك تانكر بود
هجوم برديم طرفش
اما معلوم نبود چى توشه
روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه
گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين😁»
با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود
به روى خودم نياوردم 😌😂،
یه دلِ سير آب خوردم
بعد دستم رو گذاشتم روى دلم🤣
نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف
بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن
پرسيدند «چى شد؟...»
هيچى نگفتم😁
دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...»🤣
يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار
پوتين بود...😐
❰᪥@yamahdizahra12 ᪥❱
#طنز_جبهه😂
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم
شب مهتابی زیبایی بود
فرمانده اومدتوی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن
به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین😁
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن 😌
مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند
که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد😅
بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن
اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست😂😐
رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست
یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم🤣🤣
و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !
صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید🤣😐
❰᪥@yamahdizahra12 ᪥❱
#طنز_جبهه😂
صدام آش فروشه!...🤣
روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پسكوچههاي شهر براي خودمان ميگشتيم. روي ديوار خانهاي عراقي هانوشته بودند: «عاش الصدام»
يكدفعه راننده زد روي ترمز و انگشت گزيد كه اِاِاِ، 😐😐پس اين مرتيكه صدام آش فروشه!...
كسي كه بغل دستش نشسته بود نگاهي به نوشته روي ديوار كرد و گفت: «آبرومون رو بردي 😜بيسواد!... عاشَ! يعني زنده باد.👍
❰᪥@yamahdizahra12 ᪥❱
#طنز_جبهه😁
➕ماجرایخواستگاریاز خواهر سردارشهید زینالدین
🔹اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت:
➖میخوای بری ازدواج کنی؟
➕گفت: «بله میخوام برم خواستگاری!
➖خب بیا خواهر منو بگیر
➕جدی میگی آقا مهدی؟!
➖آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو..!
🔹اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!
به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!
🔹بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!😜😂
🔹پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من
گفته بودن:بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!😆
@yamahdizahra12
#طنز_جبهه😁
شوخ طبعـے اش باز گل ڪرده بود.
همۂ بچہ ها دنبالش مۍدویدند و اصرار ڪہ بہ ما هم آجیل بده؛
اما او سریع دست تو دهانش مۍڪرد
و مۍگفت: نمۍدم ڪہ نمۍدم.😁
آخر یڪـے از بچہ ها پتویـے آورد و روۍ سرش انداخت و بچہ ها شروع ڪردند به زدن.👊
حالا آجیل مۍخوری؟بگیر👊تنها مۍخورۍ؟بگیر👊😏
و بالاخره در این گیر و دار یڪـے از بچہ ها در آرزوۍ رسیدن بہ آجیل دست توۍ جیبش ڪرد اما آجیل مخصوص چیزۍ جز نان خشڪ ریز شده نبود!😐
همگـے سر ڪار بودیم.😑😐😂
مجله جاودانه ها، شماره مجله:49
@yamahdizahra12
#طنز_جبهہ "😂👨🏻✈️"
خندهےحلال...
محافظآقا«مـقـٰاممـعظّمرهـبرے»تعریفمیڪرد...
میگفترفتهبودیممناطقجنگےبراےبازدید.🔎☘
توےمسیرخلوتآقاگفتناگهامڪاندارهڪمےهممنرانندگےڪنم.🚗♥️
منهمازماشینپیادهشدموآقااومدنپشتفرمون
وشروعڪردندبهرانندگے...🌻
میگفتبعدچندڪیلومتررسیدیمبهیڪدژبانے
ڪهیڪسربازآنجابودمانزدیڪشدیم
وتاآقارودیدهلشد.😅😍
زنگزدمرڪزشونگفت:📞✨...
قربان:یهشخصیتاومدهاینجا...
ازمرڪزگفتنڪهڪدومشخصیت؟!
گفت:قرباننمیدونمڪیهولےگویاڪهآدمخیلےمهمیه☺️🌸
گفتنچهآدممهمیهڪهنمیدونےڪیه؟!
گفت:قربان؛نمیدونمڪیهولےحتماآدمخیلےمهمیه
ڪهحضرتآیتاللهخامنهایےرانندشه😂😂
"🌿┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
[🌿]#مَِهـٍَـــدٍْیْ_زَهٍْرْاْ ↶
⇨|♡@yamahdizahra12 ♡|⇦
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
💔
پشت میکروفن 🎤😁
شب جمعه همه گردانها توی حسینیه بزرگ شهرک دارخوین جمع بودند و مشغول خواندن دعای کمیل بودند.
مداح با سوز و حال خاصی دعا می خواند و بچه ها حال خوشی داشتند در آن همهمه و گریه تقريباً وسط دعا بود که مداح بلند فریاد کشید: آی گنهکار کجای این مجلس نشسته ای…!؟
که یکدفعه تو اون تاریکی از وسط حسینیه یکی از رزمندهای شیطون فریاد کشید:
“ پشت میکروفوووون ”
حسینیه رفت رو هوا و تا آخر دعای کمیل با خنده تمام شد😂😂😂
#طنز_جبهه
@yamahdizahra12 🌱
#متن_خاطره🌷
😂تفاوت ارتشیها با بسیجیها😂
امیر عقیلی سرتیپ دوم ستاد لشگر سی پیاده گردان گرگان یک روز به حاج همت گفت: "من از شما بدجور دلخورم"
حاج همت گفت: "بفرمایید چه دلخوری دارید ؟"
گفت : "حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاههای ارتش رد می شوید یک دست تکان می دهید و با سرعت رد می شوید ولی وقتی از کنار بسیجی های خودتان رد می شوید هنوز یک کیلومتر مانده چراغ میزنی , بوق میزنی, آرام آرام سرعتت را کم می کنی 20 متر مانده به دژبانی بسيجیها پیاده می شوی لبخند می زنی دوباره دست تکان می دهی بعد سوار می شوی و از کنار دژبانی رد می شوی. همه ما از این تبعیض ما بین ارتشیها و بسیجیها دلخوریم .. "
حاج همت با لبخند گفت: "اصل ماجرا این است که دژبانهای ارتشی چند ماه اموزش تخصصی دیده اند اگر ماشینی از دژبانی رد بشود و به او مشکوک شونداز دور بهش علامت میدن بعد تیر هوایی می زنند آخر کار اگر خواست بدون توجه از دژبانی رد شود به لاستیک ماشین تیر می زنند. ولی این بسیجیها که تو میگی اگر مشکوک شوند اول رگبار می بندند تازه بعد یادشان میافتد باید ایست بدهند یک خشاب را خالی می کنند بابای صاحب بچه را در میاورند بعد چندتا تیر هوایی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد ؛ داد می زنند ایست".این را که حاجی گفت ، بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد.😂
شهید #حاج_ابراهیم_همت
#طنز_جبهه
@yamahdizahra12 🌱