eitaa logo
°| مَهــــدی زهرا |°
62 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
51 فایل
"ࡅ߲ࡄܩܢ‌ܝ‌ࡅߺߺ࡛ߺࡉ‌ܩܣܥ‌ܨ‌‌ღ #انقلاب_نوجوانی✌🏻🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1933739 ناشناسمون ↜ @arjmandnia18
مشاهده در ایتا
دانلود
°| مَهــــدی زهرا |°
بی‌بی‌سی هم خبرنگارانش رو به قطر نخواهد فرستاد😂💪 @yamahdizahra12
پای بی‌بی‌سی هم مثل اینترنشنال به جام‌جهانی نرسید 🔹بی‌بی‌سی فارسی وابسته به دولت انگلیس اعلام کرد به دلیل نگرانی برای امنیت خبرنگارانش در جام جهانی قطر آنها را به این رویداد مهم اعزام نمی‌کند. 🔹احتمالا دولت قطر مانند شبکه سعودی اینترنشنال مانع از حضور آن‌ها شده باشد. 🔸در ماه‌های گذشته رسانه‌های ضدایرانی به سردمداری بی‌بی‌سی و اینترنشنال خواستار محرومیت تیم ملی ایران از حضور در جام جهانی شده بودند. 『♡@yamahdizahra12 ♡』
17.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نترسید نترسید همه با هم هستیم بترسیدبترسیداخه‌یکم،کم هستید یه سرود عالی🙄 @yamahdizahra12
25.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قتلگاه دو شهید مشهدی مردم حزب اللهی 『♡@yamahdizahra12 ♡』
15.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺خط دهی مسیح علی‌نژاد به مادران جانباختگان آبان ۹۸ 『♡@yamahdizahra12 ♡』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین فیلم از لحظه تیراندازی تروریست‌ها در ایذه 🔹در این ویدیو ماموران و مردم هدف گلوله تروریست‌ها قرار گرفته‌اند که ماموران از مردم می‌خواهند از محل فاصله بگیرند. 🔹از گفتگوهای بین ماموران مشخص است که ماموران اسلحه جنگی ندارند. 『♡@yamahdizahra12 ♡』
°| مَهــــدی زهرا |°
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی* #نویسنده_داریوش_مهبودی* #قسمت_ب
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * شب اول ، قبل از عملیات آمدند بالای قمطره . پس از چند ساعتی پیاده روی 🚶‍♂همان جا استراحت کرده بودند .شب دوم از همان محوری که در جلسه توجیه شده بودند ،عبور کردند و به تپه ی بردزرد رسیدند .آنجا منطقه ی سکوت رادیویی بود📻. نباید پیامی رد و بدل میشد بعید نبود خط به خط شود و پیام را عراقی ها بشنوند🤦‍♂. منطقه سکوت رادیویی که تمام شده بود سوال کردیم جواب دادند. _ما داریم به کله مرغان نزدیک می شویم. و عملیات شروع شد آنها رفتن یک قسمت از هدف خودشان را گرفتند. خش خش بیسیم توی خمپاره‌ها کم بود فقط میشد شنید که: «گرفته نمیشه تمام» آیا آنها نتوانسته بودند بخشی از هدف را تعریف کنند به هر حال عراقی‌ها از ایشان خیلی بهتر بود. با آن همه امکانات از دور اشراف هم داشتن در آن تپه کذایی. مرتضی همانجا بالای تپه مستقر شده و با گروهان کوچک خود یک پایگاه ساخته بود. من تا آن قسمتی که دست دشمن مانده بود زیر دست مرتضی افتاده و اشراف خوبی برای آنها داشت عراقی ها باید از پایین میامدن بالا .در عوض از زاویه‌ای دیگر دشمن اشراف داشت آن هم با فاصله دور. مرتضی بدون فاصله توی سینه آنها بود شب اول تعدادی اسیر آنجا گرفته بود. سوال کردیم. لبخندی زد.😊 _من وضعم خوب است بچه ها هم روحیه بالایی دارند ولی موش های پایین دارند می لولند. عملیات در محورهای عملیات متفاوتی برپا شده بود آنجا که توفیق کمتری داشت باید میگذاشتیم تا صبح شود. صبح عملیات، اولین هواپیمایی که آمد تپه بردزرد را بمباران کرد💣. هلیکوپترها🚡 میامدن آنجا را به راکت می‌بستند .معلوم‌شد که سوراخ دعا را خوب پیدا کردیم و آن تپه برای دشمن اهمیت حیاتی دارد.😉 آنروز گزارش داده بودند که: _یک ،چهار لول ضد هوایی از دشمن جا مانده ولی خراب است. و جا خواستن راه بیاندازند نتوانستیم. آن روز رفت و شب آمد. همان وقت رفته بود سروقت ضد هوایی و راهش انداخته بود. فردای همان روز با همون چهار لول غنیمتی جاده را که از پایین تپه میگذشت به گلوله بست که جهنم چمن از راه تغذیه دشمن را قرق کرد. پنج ماشین را تیرباران کرد .یکی از آنها کامیونی بود که منفجر شد و حتما بار مهمات حمل می کرد .همان انفجار و لاشه ی دیگر ماشین ها باعث شده بود که راه بند بیاید و این گلوگاه مهم بسته شود .حالا دقیقا یادم نیست که روز دوم بود یا سوم ، فرمانده ی عملیات به من گفت: ببین شما نمی تواند کاری کنید تا این آقای جاویدی از برد زرد بیاید عقب؟! _آخر از کدام راه؟!دور تا دور تپه را دشمن محاصره کرده ما هم که تازه درگیر شده ایم. @yamahdizahra12 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * آقا محسن به من گفت :یکی را بفرست که به مرتضی بگوید هر جوری شده محاصره را قیچی کند و برگردد عقب. _آقا اصلا راهی نداریم .با هم دیگه هیچ ارتباطی نداریم از هر مسیر که بریم دشمن خوابیده.او هم نمی‌تواند اینجوری ها درگیر شود. آقای رضایی فکر کرده بود شاید اگر خودش با مرتضی صحبت کند بهتر باشد .از مرتضی خواسته بود که عقب نشینی کنند مرتضی هم با صراحت جوابش می دهد که من با خدا بیعت کرده‌ام تنگه احد دوباره در تاریخ تکرار نشود.✋ آقا مرتضی یک بی سیم داشت که یک باتری هم تغذیه اش می کرد. باتری اگر سالم باشد و بسیار نرمال ۸ ساعت می‌تواند فرستندگی داشته باشد. اگر کم پیام بفرستد طول عمرش بیشتر می شود. تا آن ساعتی که رسیدند پایه کار سکوت رادیویی بود .از وقتی که بی سیم روشن شد ۵ شب و ۴ روز طول کشید و این بیسیم چطور تغذیه می شد خدا میداند!!🤷‍♂ ما که دسترسی نداشتیم برایشان باتری بفرستیم. او هم باتری نداشت. با اینکه مدام از او سوال می کردیم و باید تماس خودش را حفظ می‌کرد پنج شب و ۴ روز تمام وقت کار میکرد و آخ نمیگفت و این را اگر شما با چشم خودتان ندیده باشید باورتان نمی شود که چطور ممکن است یک کارکرد باتری با عمر ۸ ساعته این همه مدت به درازا بکشد. آقامرتضی آنجا از مهمات عراقی ها استفاده می کرد. در سنگرهای عراقی ها شیر خشک بود و او برای مجروحین استفاده میکرد. مقداری مواد غذایی 🥞که در سنگر ها بود برای تغذیه نیروهایش بهره می برد. شبها از ارتفاع می آمدند پایین و با حلب های ۲۰ لیتری که داشتند از رودخانه کنار ارتفاع آب می آوردند بالا و تا ۲۴ ساعت بعد که باز بروند شبانه از همانجا آب بیاورند. دشمن همه توان خود را گذاشته بود که تپه را از آقا مرتضی بگیرد و آنها شجاعانه می جنگیدند روز پنجم ،صبح آن روز با حاج محمود ستوده رسیدیم پای تپه بردزرد ،رفتیم روی تپه و صحنه عجیبی دیدیم.😳 هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود. نور ماه🌚 بود زیر یک هاله شیری رنگ.جا به جا آدم افتاده بود😳. گویی کهکشانی از شهید به جا مانده باشد. بوی خون تازه در نسیم سحرگاهی می پیچید و با عطر شبنم آغشته می شد. یک تکه دست با یک پوتین خدایا تامچ یک پا درونش جا مانده بود. خیلی ها را می شناختیم که از شهدای روز اول این عملیات بودند آنها را که می شد جمع آوری کردیم. اجسادی بودند که با ما فاصله زیادی داشتند و نمی شد برایشان کاری کرد😞 آن‌ها مجروحین را در داخل یک سنگر نگهداری و از آن شیر های خشکی که وجود داشت تغذیه می کردند. بعضی ها با همان لباس های تن خود پانسمان شده بودند و صحنه دلخراشی بود.😰 @yamahdizahra12 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * فقط در آن اتوبوس🚌 ما سه نفر زن بودیم .میان آن همه سرباز و بسیجی. جلوی هر پلیس راه که توقف داشتیم🚓 ،تعجب راه بان ها باور نکردنی بود و فکر می کردند ما هم می خواهیم به جبهه برویم. کم کم هوا داشت دم می کرد .عرق کرده بودیم😓 .تقریبا تمام شب هیچ کداممان خواب نرفتیم.روی صندلی دست به دست می شدیم .شب بود و ما در تاریکی به کجا می رفتیم؟! پرده را کنار میزدم که پنجره را باز کنم ؟ آتش شب غلیظ بود و کپه کپه ، آتش بلند شده بود .🔥 _مرتضی! اینا چی ان؟! _آتش،می ترسی؟! _عراقی ها بمباران کردن ؟!!☄ _نه اجنه از ملکوت به ما خوش آمد میگن. _مرتضی باز شوخیت گرفته؟!!😒 با دستش به طرف تپه ای که از پشت آن نوری متصاعد میشد اشاره کرد . _اون نور رو می بینی؟! _خب،چطور مگه؟!🤔 _نورخورشیده که از پشت کوه بیرون میاد. پاک گیج شده بودم .خندیدم.خانم نورافشار هم خندید.😂 _پس دیگه تا اهواز راهی نمونده ... حاج خانم سه ساعت دیگه راهه... همگی زدند زیر خنده و ما ماندیم و دلهره اتوبوس که در شب می رفت.😥 کم کم به شعله ها نزدیک می شدیم و معلوم شد شوخی های مرتضی تمامی ندارد .رو به همه ما کرد و با جدیت گفت: این شعله های کوچیک رو می بینید این ها نانوایی های اهواز هستند .دارن نصف شبی نون میپزن...🥖 هرجور بود تا صبح نگذاشت بخوابیم و سر به سرمان می گذاشت .ما که تا آنروز این چیزها ندیده بودیم هرچه می گفت باورمان میشد. جلوی یک هتل پیاده شدیم .داشت نفسم می گرفت .😟 _چرا اینجا اینقدر مرطوبه؟! _اینارو‌که ملاحظه می کنیم ،بارونه!بارون جنوب اینجوریاس!🌧 نگاهی به آقای رفیعی و نورافشان کردم که زیرلب می خندیدند😂.فهمیدم باز هم سر به سرم می گذارد... @yamahdizahra12 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * همگی وارد اتاق کوچک شدیم که مال آقای رفیعی بود. کمی استراحت کردیم بعدش هم با خانم رفیعی به اتاق دیگری رفتیم.🚶‍♂ _این اتاق مال یکی از پاسداران فسا به اسم آقای ستوده. در زدیم و خانمی در را باز کرد با تعارف گرمی ما را دعوت کرد چند سال دیگر هم بودند خانم آقای ستوده همه را معرفی کرد همسران آقایان مطهرنیا، رحمانیان، بهمن زادگان هر سه از جهرم می بخشد برام داشت کم کم دیدم همدل و همزبان هستیم از آن روز به بعد مرتبه همسرکشی می‌کردیم و مادر تا پیش هم از گذشته حرف میزدیم. آقا مرتضی هم که با دیگر بچه ها به ماموریت می‌رفت و هر چند روز یک سرکشی مختصری می‌کردند👀 ‌.هنوز ما در آن هتل اتاق مستقل نداشتیم و پیش هم در یک اتاق شب و روز می گذراندیم. این ماجرا حدود یک ماه طول کشید تا اینکه تیپ المهدی به ماموریت کردستان اعزام شد و به ما پیشنهاد شد به فسا برگردیم. با مخالفت جدی ما خانم‌ها این پیشنهاد را رد شد .اعلام کردیم که ما هم اینجا می مانیم .اما بعضی ها رفتند. یک اتاق هم گیر ما آمد .ولی خب یک روز بیشتر پیش ما نماند. تازه آن هم برای خداحافظی آمده بود. اتاق سه کنج آپارتمان بود که به در خروجی هتل 🏢مشرف بود. رفتم پشت پنجره تا رفتنش را ببینم .از هتل خارج شده به پارکینگ و ماشین و برداشت. در آن لحظات بغض گلویم را می خاراند😢 .خواستم گریه کنم .او دیگر جلوی من نبود و من نمیدانستم چرا زل زدم به نخلی که در بلوار خیابان سر برافراشته بود. دیگر خانه برایم جهنم میشد .هوا گرم بود.😓 چادرم را سر کردم و رفتم اتاق بچه ها. خبر دار شدیم که المهدی یک عملیات در غرب انجام داده به نام والفجر .خیلی دلم شور میزد😰. نمی توانستم از پای رادیو بلند شوم. یادم هست فقط دعا🤲 می خواندم .چادر نمازم را پوشیدم و با همان تسبیحی 📿که خودش داده بود برایش دعا کردم. یکی در زد بلند شدم در را باز کردم. چادر سیاه سرش بود مرا در آغوش گرفت و بلند بلند گریه کرد😭. _چی شده حاج خانوم توروخدا یه حرفی بزن..😰 _بهمن زادگان... _بهمن زادگان چی؟! مارش رادیو بلند بود‌.کتری داشت می جوشید. ♥️♥️♥️ بچه ها از منطقه برگشتند.چند روز بعد به اتفاق برای دید و بازدید به فسا برگشتیم .هنوز درست حسابی در فسا جاگیر نشده بودیم که متوجه شدم مسئولین و مردم شهر مرتب به دیدن او می آیند. یادم است آقا مرتضی را به فرمانداری بردند و از ایشان قدردانی کردند و حتی هدیه ای 🎁هم به او دادند. در مراسم نماز جمعه و سپاه شهرستان و اطراف ... متعجب😳 مانده بودم از این ماجرا هرچه سعی میکردم علت این کارها را بفهمم کمتر چیزی به من می گفتند. ‌اصلاً خیلی کم حرف شده بود و خیلی به فکر فرو می‌رفت. خلاصه برگشتیم اهواز .آنجا هم در مراسم نماز جمعه از او تجلیل شده بود و این چیزها حس کنجکاوی همراه برانگیخته بود. فهمیدم که گردان ایشان در یک عملیات حماسه تاریخی آفریدند که مورد توجه همه قرار گرفته است ،تا جایی که آقای رفسنجانی در همان سال در خطبه های نماز جمعه تهران از آن نام بردند. به هر حال آن روزها کارش رفتن و آمدن بود از این مراسم به آن مراسم.. @yamahdizahra12 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * کنار پنجره ، ایستاده بودم که از ماشین پیاده شد .چند لحظه با یک نفر همان پایین مشغول حرف زدن شد .کنجکاو شدم .هنوز وارد اتاق نشده بود که گفتن: _آقا مرتضی یه سوالی میخواستم ازت بپرسم .نزن کوچه علی چپ. _والا کوچه علی چپ توی بمباران دیشب خراب شد.حالا فرمایش! _برای چی تو رو مرتب این ور و اونور میبرم ؟! _واضح تر حرف بزن ببینم چی میخوای بگی . _چرا همش دارن از تو حرف میزنم ..گل گردنت میندازن ..خب من همسر تو ام .خبرا رو باید از دیگران بشنوم؟! _مثل اینکه خودت شنیدی..دیگه چرا میخوای از من بشنوی... رفت لباس عوض کند _پس این آقا که پایین باهات حرف میزد کی بود ؟! _اشتباه گرفته بود .می گفت عکسم رو توی روزنامه دیده.منم گفتم اون عکس مال برادرانه. یکی دو روز گذشت .صبح یکی از ساکنین که اصلا بچه ی خرمشهر بود .به اتاق ما آمد و گفت: _خانم جاویدی .من عکس شوهرت رو توی روزنامه دیدم. خیلی خبر جدیدی نبود .ولی بدم هم نمی آمد ته توی قضیه را در بیاورم .ازش خواستم آن روزنامه را بیاورد . ♥️♥️♥️♥️♥️ _آقا مرتضی تو رو خدا بگو کجات ترکش خورده!! _چیزیم نیست زخم سطحیه _الان کجایی؟ _تبریز. _اگر زخمت سطحی هست پس چرا بیمارستانی _بخدا چیز مهمی نیست .فقط برای اطمینان اومدم .می‌خوام زود خوب بشم. این جمله آخری به دلم کفاف نشد و قبول نکردم .فکر کردم میخواهد دلداری ام بدهد .کار همیشگی اش بود . _تورو خدا آدرس بیمارستان رو بده بیام پیشت. _نه راه خیلی دوره...خودم دکترم رو راضی میکنم منو بفرسته شیراز.بعدش شما بیا اونجا...ولی خواهش می کنم نگذاری احدی باخبر بشه .علی الخصوص پدر و مادرم ... آن روزها من برای ازدواج خواهرم به فسا رفته بودم .او هم بلافاصله همراه یگان به کردستان رفته بود .اولین باری که خودش رک و پوست کنده گفته بود که مجروح است . ..‌ @yamahdizahra12 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * هرروز چهره ای از او پیش چشمم می کشیدم و وضعیت مجروحیتش را برای خودم ترسیم میکردم .دیگر توان آن را نداشتم که حتی به خانه دوستان و آشنایان بروم .تنها چیزی که دلم را گرم می کرد تلفنهای هرروز امید یک روز سریع گوشی را برداشتم. _من حالم بهتر شده از تبریز منو انتقال دادن به تهران .تورو خدا چند روز دیگه تحمل کن. مدام روز شماری میکردم چند روزی بود که میان بچه های هتل زمزمه های شد. خانم ستوده پیشنهاد کرده بود برای تفریح و بازدید برویم خرمشهر.من قبول نکردم گفتم بدون اجازه آقامرتضی جای نمیروم باید او تماس بگیرد. _اونوقت روز عاشورا بچه ها میخوان جایی بروند یا نه؟! _بله خرمشهر! _خودت چرا نمیری؟! _منتظر تلفن شما بودم. _از نظر من شما آزادی هرکاری مصلحت است انجام بدی .چرا خودت را اینقدر اذیت می کنی؟ _آخه جای نمیخوام برم من سلامتی شما رو می خوام همین برام بسه همین که تلفن می کنی. بعد با یک حالت متین و آرام از پشت تلفن خطابم کرد. _به جان امام اگه توی خونه بمونی تلفن نمیزنم. الکی خودتو عذاب بدی که چی بشه ؟!برو بلکه روحی ات تازه بشه. بعد از آن قسم راضی شدم چون می دانستم که امام برای مرتضی خیلی عزیز است و حاضر است جانش را برایش بدهد.. وسایل را جمع کردم و به مسجد جامع خرمشهر رفتیم گروه رزمنده و مردم از عزاداری می کردند. به اتفاق همه بچه ها رفتیم بالای پشت بام مسجد و نگاه کردیم سرتاسر بلوار خیابان چهار ردیف طبیعی سیاه پشت دو به دو رو به روی هم صف بسته بودند هزارتا زنجیر بالا می‌آمد و پایین می رفت روی شانه عزاداران. دمام می‌نواختند. سنج هم بود و قدم به قدم صف ها جلو می رفتند. تا چشمم به بسیجی ها می افتاد مرتضی بودم .تمام طول شب این مراسم ادامه داشت . مداحان با صدای خوش می خواندند.«ممد نبودی ببینی ، شهر آزاد گشته ..خون یارانت...» بغض گلویم را جویده بود .یک دل سیر گریه کردم .شهر از آتش دشمن در امان نبود.مرتب صدای انفجار به گوش می رسید و صدای زنجیر و نوحه .. صبح ..چند ساعتی استراحت کردیم و بعد رفتیم گشت و گذار در خرمشهر که ناگهان هواپیماها آمدن بمباران. سمیه دختر حاج محمود خیلی ترسیده بود و گریه می کرد .برگشتیم آبادان .آنجا هم ریختند آسمان را پر خوف آهن کردند .بمباران و موشک .برگشتیم اهواز و نشد شهر را خوب تماشا کنیم . تازه به هتل رسیده بودیم که تلفن زنگ زد _من با اصرار زیاد دکتر را راضی کردم منو بفرسته شیراز .با حاج محمود و علی هماهنگ کردم تو رو بیارن شیراز. اشک شوق می ریختم و تند تند ساکم را می بستم.یک لحظهارام نداشتم و هی در اتاق را باز میکردم و سرک می کشیدم که حاج محمود کی می آید. @yamahdizahra12 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * مرتضی از خواب می پرد راننده جیب نیشخندی میزند. _صحت خواب عمو. _سلامت باشی عمو چرا بیدارم نکردی؟😕 _خسته بودین خواستم بیدارت کنم. چیزی نیست الان میرسیم. کلیپ عراقی با دو سرنشین می پیچد از خم خاکریزی که باید آن سویش ترمز کند و فرمانده گردان پیاده شود تا در شب عملیات غرق شود. _به سلامت. دستی تکان بدهد👋 بوق زنان راهش را بگیرد به آخر میدان. مرتضی هم باید همین جور که از کنار سنگرهای کیسه شنی میگذرد به درون سنگر زیرزمینی خود به زد و یک راست برود سراغ نقشه منطقه آنجا را آب انداخته اند. اوضاع قاراشمیش است. یک نهر آب که اگر بتوان به سلامت عبور کرد. حوصله از نیست و باید رهایش کند گوش های دراز بکشد که نور این باشد و خواب ببیند. چرا تمام نمیشود خوابم؟بیمار را بیدار نمی کند؟بچه ها من اینجام.بیایید آن طرف عراقی‌ها آب ریخته اند توی صحرا. بچه های لشکر از عملیات کربلای ۴ تا حالا در آن جزیره لعنتی مانده‌اند!😳 کی مرده؟! کی زنده؟! چرا یکی مرا بیدار نمی کند.😓 و بعد با همه سنگینی تجهیزات تا چهار صبح کوهپیمایی کردیم. بالای کوه خط مرزی ایران و عراق رسیده بودیم. سردی می آید در شیار کوه حرف ها آب شده به راه افتاده اند. بیایید والفجر۲ همین دوروبر هاست. همین جا که آب سرد توی دست ها نمی گنجد. همینقدر که بی خوابی لعنتی بپرد از کله های مان کافیست. وضو بگیرید بچه ها بیایید. چشمها را روی هم گذاشتیم و بعد بساط صبحانه پهن بود. بعضی ها جیره های شان را می گذاشتند وسط.«باهم بخوریم شما جیره تان را بزارید برای بعد» تا ظهر در چرت و بیداری گذراندیم بعد از نماز و ناهار منتظر عصر بودیم که به راه بزنیم و تا آن موقع مجبور بودیم بعضی از بومی های دهات های نزدیک را که در رفت و آمد بودند محض احتیاط پیش خود نگه داریم تا عملیات لو نرود. ولی محمدی ملافه آورده بود و می گفت اگر بچه ها زخمی شدند باند و پانسمان کم آوردیم بی‌چیز نمی مانیم. شهید طیبی وقت رفتن به پایین تپه پر کردن قمقمه اش به زور قمقمه بچه ها را می گرفت تا آب کند. هوا تاریک شد. ده ها و رکوع ها تمام شد. حالا دیگر بیسیم های دسته ها و گروهانها روشن شد. ساعت های نه بود که راه افتادیم. محل عبور بعضیها از بالای پایگاه های کوچک دشمن بود. ولی انگار این ها قدرت خدا کور شده بودند. ساعت ۳ نیمه شب به نزدیکی هدف ها فرماندهی گردان در بیسیم دستور عملیات را به گروهان دو داد. دقایقی بعد بر لب‌ها شکر خدا به خاطر پیروزی می گذشت. الله اکبر بچه‌های ما( گروهان ۱ )بلند شد وقتی حرکت کردیم. چند تا از بچه های گروهان سه که راه را گم کرده بودند به همان بر خوردند. با راهنمایی شهید چوپان به اتفاق آنها به بالا رفتیم. چون گروهان ۳ باید در جای دیگر عمل می کرد آن بچه ها با صحبت شهید چوپان به پایین تپه آمدند. من هم با آنها رفتم.از شهید چوپان جلو افتادیم. او به بالا برگشت به حالا من با آن بچه‌ها به قسمت دیگر از منطقه عملیاتی رفته بودیم. دعای مکرر🤲 و بدون مکث تیربار به گوش می رسید و چند تا از بچه ها پرواز کردند. فرمانده گردان پشت بیسیم داد میزد که یک تیربار بیشتر نیست باید خاموش شود.همه بسیج شدند. آرپی جی زن ها از دو طرف پشت سر هم شلیک می کردند ولی فایده نداشت تا اینکه تیربارچی با چند تیر کلاش از پا در آمد. جلو رفتیم یکی از بچه‌ها نارنجک را انداخت داخل یک سنگر عراقی. بعد از عمل کردن من رفتم داخل آن. دهانم از تعجب باز ماند. سنگر پر از مهمات بود ولی فقط نارنجک عمل کرده بود!!! یک ضد هوایی چهار لول هم در آن بود که از آن استفاده کردیم و چندتا آیفا در جاده را از کار انداختیم. بعد به طرف فرماندهی گردان به راه افتادیم و با شهید جاویدی شروع کردیم به پاکسازی سنگرهای عراقی.. شهید جاویدی؟!! مگر من شهید شده ام؟!! آیا خوابم بیدارم پس چرا یکی مرا بیدار نمی کند پس اینها چیست که میبینم...؟! روی یکی از سنگر ها چهار تا عراقی بودند که صدای دخیل یا خمینی شان بالا رفت. ما جزء کردهای عراقی هستیم و زمانی که شما عملیات را شروع کردید به طرفتان تیراندازی نکردیم و منتظر بودیم خودمان را تسلیم کنیم. یک عراقی دیگر هم در سنگر دیگری تا آخرین لحظه مقاومت کرد و وقتی به اسارت درآمد از رفتار بچه ها تعجب کرد. انگار اصلا توقع زنده ماندن نداشت. . @yamahdizahra12 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*