با کسی ازدواج کنید که پایه سفراتون به مشهد و کربلا باشه♥️ .
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
به عشق آقام حسین گناه تعطیل!
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
جوریباشکهامامزمانهروقتیادتافتاد،
بالبخندبگهخداحفظشکنه^^💚!
#امامزمان🌱'!
ـ ـ ـ ــــــــ«𑁍»ــــــــ ـ ـ ـ
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
یارب...
سایهلطفحسینازسرماکمنشود...♥︎!"
#حسینجانم🌱'!
ـ ـ ـ ــــــــ«𑁍»ــــــــ ـ ـ ـ
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
رِفیق واقِعی یَعنی کِنارِش بِتونی خودِ واقعیت باشی..:)🤍✨
#رفیقونه🌱'!
ـ ـ ـ ــــــــ«𑁍»ــــــــ ـ ـ ـ
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
' نیازمند به یه کتاب و یه کمی سکوت!..📓'
#کتاب🌱'!
ـ ـ ـ ــــــــ«𑁍»ــــــــ ـ ـ ـ
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منهمبهعشقمحرمبرایتو...
چلهگرفتهام،کهامانمدهیحسین💔!'
#حسینجانم🌱'!
ـ ـ ـ ــــــــ«𑁍»ــــــــ ـ ـ ـ
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
♥️🌸..!مالکیتآسمانبهنام
کسانینوشتهشدهاست
کهبراینزمیندلنبستهاند🙃..!'
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
مانتوهرچقدرمبلندوگشادباشہ
آخرشچادرنمیشہ...!
میراثخاکیحضرتزهراۜچادره📻🌿!'
#شهید_محسن_حججی🕊🌸
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
اینشورکهدرسراستمارا
وقتیبرودکهدگرجاننباشدツ..!
#پروفایل
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلحهمیکشیرومن؟
نمیدونیمنکیم؟؟!
#حاج_کمال 😎
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
بیخودینیست؛اینھمہعشق؛
میدونی..میدونم!
هرجوریهست،
من کنارت،میدونیمیمونم!
دوستتدارم؛عزیزدلم(:♥
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
شَوَمفَدایجَمالیکِهگَرهِزارانسال
کُنَمنِظارههَنوزآرِزوبِجاباشَد...
#عزیزمحسین♥️
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
مـیگفـت
بـهدوتابرادرگفتن
بـهدوتاگلزاررفتن
بـهدوتاخادمشدننیست
بــهشبیهشونشدنــه..
مثلشهدازندگـئکـردنــه
صراطمستقیمجستنـهٔ🌱
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
جهــادتبیینجرأتمیخواهد
شجــاعتمیخواهد
کســیكحرفِحقمیزند
رامسـخرهمیکنند..
-نبایدازتمسـخرترسید..!
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی : ولله هرکس تیر به سمت این نظام انداخت، آواره شد.
#امام_زمان
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
شـٰایدشھـٰادٺآرزوۍهَمہباشد!
امـٰایقیناًجزمُخلصین؛
ڪسۍبداننخواهدرسید...💔:)))
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
برای رفع گرفتاری و غم...
شیخ عباس قمی در مفاتیح الجنان....
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
عید غیر نزدیک اســـــــ🌱ـــــــت
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
#دلانه
زیاد با شهدا صحبت کنید.
درد و دل کنید.
مشکلاتتون رو بهشون بگید. مطمئن باشید دست رد به سینتون نمیزنن.
در زندگی خودم دیدم...
خیلی از معجزه ها خیلی خیلی...
همه رو هم مدیون خدا و ائمه اطهار علیه السلام شهدا هستم.
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
#دلانه
مراقب دل امام زمان عج هم باش.
بترس از روزی که امام بگه
اینکه قـــــــول داده بود...
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_19
🛵 #رایحہعـشق💛
پاکت را در کیف مریم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
سرم را پایین انداختم و وارد کلاس شدم.
سر میز خودم نشستم و نگاهم به میز خودم بود.
رسولی سر جای خودش نشسته بود و داشت برگه هارو چک میکرد.
نگاه دانش که روی من زوم شده بود را حس کردم.
نیم نگاهی بهش کردم و به صندلی تکیه دادم.
روسای درس را آغاز کرد، با مداد مشغول خطخطی کردن دفترم بودم.
نگاهم را از پنجره به محوطه دانشگاه انداختم.
باز هم خاطرات گذشته من را اسیر خود کرد.
سال ها گذشته بود و از علی دور تر شده بودم.
برایم مثل یک غریبه بود.
با صدای عزیز از جایم بلند شدم.
عزیز: حدیث، پیاز داغ چیشد؟
چادرم را سرم کردم و وارد حیاط شدم، به ماهیتابه پیاز داغ نگاه کردم.
پخته شده بود، گاز زیرش خاموش بود.
یعنی کی خاموش کرده؟
با صدای علی که از کنار دستم آمد جا خوردم.
علی: دیدم یکم دیگه بمونه میسوزه خاموش کردم.
سرم را بالا آوردم و گفتم:
_دستتون درد نکنه، آماده شده، ممنونم!
علی: بیشتر باید حواستون رو جمع کنید.
نگاهم به قدم هایش دوخته شد.
عزیز: حدیث؟ کجایی پس؟
از جایم بلند شدم و به سمت اتاق عزیز رفتم.
در اتاق عزیز را باز کردم و وارد اتاق شدم، کنار عزیز نشستم و گفتم:
_پیاز داغ ها آماده است، ببرمشون؟
عزیز: تو چند سالت بود؟
لبخندی زدم و گفتم:
_هفده سالمه، چطور؟
عزیز: تو نمیخوای سر و سامون بگیری؟ مثل ترشی شدی!
لبخندی از روی خجالت زدم و گفتم:
_عزیز جون، من فقط هفده سالمه، سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم.
عزیز: الکی سعی نکن من رو گول بزنی، من شونزده سالم بود ازدواج کردم.
بوسه ای روی گونه عزیز کاشتم و گفتم:
_من غلط بکنم بخوام شمارو گول بزنم، بلند شید بریم بالای دیگ آش.!
به عزیز کمک کردم تا از جایش بلند شود.
ظرف پیاز داغ را برداشتم و همراه عزیز از خانه بیرون رفتم.
وارد خانه خاله شدم که دیوار به دیوار خانه عزیز بود.
عزیز کنار دیگر آش ایستاده بود.
عزیز خواست آش را در ظرف ها بریزد که ایستاد.
خاله: مامان جون، آش یخ کرد بریزید دیگه.!
عزیز دستش را تکان داد و گفت:
-نه، من نه، علی کجاست؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_20
🛵 #رایحہعـشق💛
دست عزیز را گرفتم و گفتم:
_به علی چیکار دارید؟
عزیز: اولین ظرف رو اون باید بریزه، علی؟ علی کجایی؟
نگاهی به اطراف انداختم اما علی را ندیدم.
_الان نیستش، شما بریزید من پیداش میکنم میارمش!
عزیز: همین الان برو دخترم، منتظریم!
نفسم را بیرون دادم و از خانه خاله بیرون رفتم.
وارد خانه عزیز شدم و زیر زمین را نگاه کردم.
آنجا نبود، وارد کوچه شدم و به سمت بقالی حسن آقا دویدم.
وارد بقالی شدم و گفتم:
_سلام حسن آقا، علی رو ندیدید؟
حسن آقا: علیک سلام، چرا پشت مغازه داشت قدم میزد.
_خیلی ممنون..!
بقالی را دور زدم و بلاخره علی را پیدا کردم.
_آقا علی؟ علی آقا؟
علی نگاهی به من کرد و گفت:
-چیزی شده؟
_عزیز کارتون داره!
علی به دنبال من وارد خانه خاله شد و اولین ظرف آش را پر کرد.
دلیل این کار عزیز رو نمیفهمیدم.
چرا علی؟
عزیز: علی جان پسرم، دعا کردی؟
علی: بله عزیز جون!
عزیز: انشاءالله خدا حاجت روات کنه.!
حاجت علی برایم سوال شده بود.
استکان چای را برداشتم و روی سینی گذاشتم.
محسن: چای من تیره باشه لطفا.!
چشمانم را ریز کردم و گفتم:
_دیگه چیزی نمیخواید؟ قهوهای، نسکافهای، هات چاکلتی.!
محسن: حوصله شوخی ندارم.
سینی را برداشتم و روی میز گذاشتم.
_بفرمایید، چای تیره برای آقا محسن.!
محسن روی مبل نشست و گفت:
-کی درسات تموم میشه؟
_چیکار داری؟
محسن: نسیم شرط گذاشته، باید درسای تو تموم بشه تا عروسی کنیم، نسیم گیر داده که تو باید داخل مراسم عروسی باشی.!
_بگید کی عروسی میگیرید منم به دانشگاه خبر میدم میام اینجا.!
محسن: نسیم با مرخصی و اینجور چیزا کنار نمیاد، تعطیلی کامل!
لبخندی زدم و گفتم:
_قربون این زن داداش گلم برم، چقدر من رو دوست داره!
محسن: تو هم که از اون بدتر.!
محسن از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
_حالا کجا میری؟ بیا چایی تو بخور.!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_21
🛵 #رایحہعـشق💛
محسن: میخوام بخوابم، بیدار شدم دوباره برام چای دم کن.
محسن رفت داخل اتاقش و در را پشت سرش بست.
بعد از چند دقیقه استکان چای محسن را برداشتم و تقّی به در اتاق محسن زدم.
محسن: بیا تو.!
در اتاق محسن را باز کردم.
روی تختش نشسته بود.
استکان چایش را کنارش گذاشتم و دست به سینه به در اتاق تکیه دادم.
محسن: میترسم.!
لبخندی زدم و گفتم:
_از چی؟
محسن: میترسم نسیم دیگه صبر نکنه، الان نزدیک یک ساله نامزدیم.!
_اوه، مردم ده ساله نامزدن، جیکشون در نمیاد، منم با نسیم حرف میزنم حلش میکنم، حالا چایی که من برات دم کردم رو بخور ببین چه مزه ای داره.!
محسن: این که سرد شده، برام عوضش کن.
_تا حالا کسی بهت گفته خیلی رو داری؟
محسن: فقط تو سه چهار بار گفتی.!
_دلم برای نسیم میسوزه که بعد از ازدواج با تو، باید با تو اینطوری سر و کله بزنه.!
استکان چای را برداشتم و وارد آشپزخانه شدم.
به گوشی محسن که روی اوپن بود خیره شدم.
براش پیام اومده بود.
رمز ساده گوشی محسن رو زدم و وارد پیام ها شدم.
نسیم: کجایی عشقم؟
نگاهی به اتاق محسن کردم و دیدم از محسن خبری نیست.
برای نسیم تایپ کردم:
_به تو چه؟
نسیم به سرعت نوشت:
-با من بودی؟
_با خود خود خودت بودم، زنیکه پررو.!
نسیم: زود باش بگو کجایی؟
_انقدر پیام نده، زنم بفهمه ناراحت میشه!
دستم را جلوی دهنم گرفتم تا صدای خنده ام بلند نشود.
نسیم: زنت، خیلی بیشعوری محسن، کجایی؟
_گفتم پیام نده.!
نسیم: داری شوخی میکنی دیگه، آره اینم یه شوخی دیگه است، فقط محض اطلاعت خیلی بیمزه بود.
_مگه من با تو شوخی دارم؟ مزاحم نشو لطفا.!
نسیم زنگ زد.
محسن: صدای زنگ گوشی منه؟
_چیزه نه، صدای زنگ منه، شبیه توئه.!
تماس نسیم رو جواب دادم.
نسیم: کجایی محسن؟ این چرت و پرت ها چی بود گفتی؟ زود باش از خودت یه عکس بگیر برام بفرست.
خنده ای کردم و گفتم:
_تند نرو نسیم جان، من بودم.
نسیم بعد از لحظه ای مکث گفت:
-تویی حدیث؟ کی اومدی؟
_امروز صبح، چطوری؟
نسیم: به لطف حرفای شما عصبیام!
لبخندی زدم و گفتم:
_واقعا باور کردی؟ داداش ما اهل این دو دره بازی ها نیست.
محسن از اتاقش بیرون آمد و گفت:
-گوشی من دست تو چیکار میکنه؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_22
🛵 #رایحہعـشق💛
محسن از اتاقش بیرون اومد و گفت:
-گوشی من دست تو چیکار میکنه؟
دستم را جلوی گوشی گرفتم و گفتم:
_هیس، نسیم پشت خطه.!
محسن به سرعت گوشی رو از دستم گرفت و به سمت اتاقش رفت.
سری تکان دادم و گفتم:
_خدا آخر عاقبت مارو بخیر کنه.!
‹علی👇🏻›
پشت چراغ قرمز پام رو روی پدال ترمز گذاشتم.
سرم را روی فرمون گذاشتم و چشمانم رو بستم.
با صدای انگشتانی که به شیشه ماشین خورد سرم را بلند کردم.
به کودکی که چند تا شاخه گل دستش بود چشم دوختم.
شیشه را پایین دادم و گفتم:
_بله؟
پسره: عمو میشه از من گل بخرید؟ خیلی ارزونه به خدا.!
لبخندی زدم و گفتم:
_بله چرا نمیشه؟ این دو تا گل رز چند؟
پسره: گل رز؟
لبخندم را پررنگ تر کردم و دو شاخه گل روز را از گل های دیگرش جدا کردم.
_اینا گل رز اند.
پسره: قابل شمارو نداره، پنجاه تومن.!
دو تا تراول پنجاهی از جیبم در آوردم و به پسرک دادم.
_پنجاه تومنش هدیه خودت.!
پسره: دستتون درد نکنه!
بعد از رفتن پسر چراغ سبز شد.
پام رو از روی پدال ترمز بر روی پدال گاز گذاشتم و به سمت خیریه امام رضا علیهالسلام حرکت کردم.
جلوی ساختمان خیریه ماشینم رو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم.
یقه ام رو صاف کردم و وارد ساختمان شدم.
افراد نیازمند داخل خیریه زیاد بودند.
از مردم جلو زدم و خودم رو به منشی رسوندم.
دستم را روی میز منشی گذاشتم و گفتم:
_میخوام آقای فرهمند رو ببینم.
خانم منشی: اینا همشون میخوان جناب فرهمند رو ببینند، برید وایستید فرم پر کنید، هر گدا گشنه ای میخواد آقای فرهمند رو ببینه!
از برخورد تند منشی جا خوردم.
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
_بنده خواهر زاده شون هستم، پاشایی!
خانم منشی: اوا، چرا زودتر نمیگید؟ بفرمایید داخل.!
نفسم را بیرون دادم و ضربه ای به در اتاق زدم.
آقا رضا: بفرمایید داخل.!
نفس عمیقی کشیدم و در اتاق را باز کردم.
وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.
آقا رضا از دیدن من توی اتاق تعجب کرد.
تلفنش را قطع کرد و دست هایش را به هم گره زد.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_23
🛵 #رایحہعـشق💛
آقا رضا: بشین!
_ممنون!
روی صندلی کنار اتاق نشستم و به آقا رضا خیره شدم.
آقا رضا: مهدی گفته بیای پیش من؟
_نه، بابام چیزی از اومدن من به اینجا نمیدونه!
آقا رضا: چای یا قهوه.!
_زیاد نمیمونم، یه لیوان آب کافیه!
آقا رضا تلفنش را برداشت و گفت:
-یه لیوان آب بیارید اتاق بنده.!
خطاب به من گفت:
-خب کارت رو بگو، کار دارم باید برم.
نگاهم را چند لحظه ای از روی آقا رضا گرفتم.
_راستش برای حل اختلاف های شما و پدرم اومدم.
آقا رضا: این اختلاف ها بین من و پدرته، خودمون هم اگه خواستیم حلش میکنیم، به کس دیگه ای هم مربوط نیست، مخصوصا به شما.!
_درسته به ما ربطی نداره، ولی قبل از این سه ماه، قبل از اینکه به کل رفت و آمد با خونواده شما قطع بشه!
آقا رضا: اگه کاری نداری من برم، الان یه لیوان آبت رو میارن، خدانگهدار.!
آقا رضا از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
سرم رو میان دستانم گرفتم و نقش عمیقی کشیدم.
با صدای مرد مسنی سرم را بلند کردم.
پیرمرد: آقا لیوان آبتون.!
لیوان آب را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم.
بعد از گذشت چند ثانیه از اتاق بیرون رفتم.
منشی: عه آقا رفتید؟
نگاهی به منشی کردم و برگشتم.
_خانم این طرز رفتار با کسایی که میان اینجا و کمک میخوان نیست، اصلاح کنید لطفا.!
از پله های ساختمان پایین رفتم و نگاهم به آقا رضا افتاد.
هنوز اونجا بود و داشت با گوشیش صحبت میکرد.
همینکه تماسش رو قطع کرد به سمتش رفتم و صدایش زدم:
_آقا رضا یه لحظه.!
آقا رضا با صدای من ایستاد.
آقا رضا: جانم؟
_یه حرفی باهاتون داشتم.
آقا رضا: در مورد اون چیزایی که بالا بهم گفتی نباشه چون حوصله ندارم.
_نه، در مورد خودمه!
آقا رضا: میشنوم.!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_اگه شما و بابام آشتی نکنید، زندگی من معلق میمونه!
آقا رضا: واضح بگو، متوجه نمیشم.
استرسم را قورت دادم و گفتم:
_من میخواستم، میخواستم حدیثه خانم رو ازتون...
زبانم بند آمد، به نفس نفس افتاده بودم.
ضربان قلبم بالا رفته بود.
آقا رضا: حدیثه رو ازم خواستگاری کنی!
سرم را بالا آوردم و بعد از کمی مکث گفتم:
_ب...بله!
آقا رضا لحظه ای سرش را چرخاند و گفت:
-به بابات بگو یه زنم بهم بزنه، میخوام ببینمش، تو هم نا امید نباش، من و بابات همیشه قهر نمیمونیم.
لبخندی زدم و گفتم:
_نا امید نیستم، انشاءالله شیرینی آشتی تون رو همین روزا بخوریم.
آقا رضا دستش رو روی شانه ام گذاشت و گفت:
-انشاءالله بعدش هم شیرینی خواستگاری شمارو بخوریم، میبینمت علی، خدانگهدار!
_خداحافظ!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_24
🛵 #رایحہعـشق💛
سوار ماشینم شدم و لحظه ای به خیابان خیره شدم.
به شاخه گل های روی داشبورد خیره شدم.
ماشین را روشن کردم و به سمت ستاد حرکت کردم.
ماشینم رو در پارکینگ ستاد پارک کردم و وارد راهرو شدم.
حسینی: علی آقا، آقا میثم باهاتون کار داشتند.
_باشه!
به سمت اتاق میثم قدم برداشتم و تقّی به در اتاقش زدم.
میثم: بیا داخل.!
در را باز کردم و وارد اتاق شدم.
لیوان را برداشتم و از پارچ داخلش آب ریختم.
میثم چشماش قرمز بود، با تعجب پرسیدم:
_دیشب نخوابیدی؟ چشمات آتیشی اند.
میثم: کجا بودی؟
_یه جا کار داشتم.
میثم: هر چی هم زنگ زدم جواب ندادی!
گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و گفتم:
_فکر کنم روی سکوت بوده، چیشده؟
میثم چنگی به موهایش زد و گفت:
-ح...حامد اسیر شده!
لیوان آب از دستم روی زمین افتاد شکست.
_چی؟
میثم: لعنتی ها حامد رو با چند نفر دیگه گرفتن، دیگه هیچ خبری ازشون نداریم.
_لعنت به هرچی داعشی روی زمینه، حامد اونطرفا چیکار میکرد؟
میثم: حامد سر جاش بود، داعشی ها جلوتر اومدند، دارن خط هارو میشکنند.
_تا کجا اومدند؟
میثم: سرعت پیشروی شون کمه، ولی اگه همینطوری ادامه بدن، تا الزهرا هم شاید برسن، تو باید خبر اسارت حامد رو به خونواده اش بدی، کار خودته داداش!
_من نمیتونم، لااقل این چند روزه نمیتونم، تولد بچه اش همین روزاس.!
میثم: باید هرچه زودتر بهشون بگی، به هر حال خونواده شن، باید بدونند.
_حالا ببینم چیمیشه، هر خبری از حامد شد سریع به من میگی.!
میثم: باشه.
از اتاق میثم بیرون رفتم.
حسینی: کجا میرید؟
_خسته ام، دارم میرم خونه!
حسینی: ولی هنوز این چند تا پرونده خانواده شهدا تکمیل نشده.!
_بدش به میثم، اگه قبول نکرد فردا میام تکمیل میکنم انشاءالله!
از ستاد بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم.
مامان هم چند دفعه ای بهم زنگ زده بود.
ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم به سمت خونه.!
شماره مامان رو گرفتم و بهش زنگ زدم.
بعد از چند بوق جواب داد.
مامان: کجایی علی؟
_بیرونم کاری داشتی؟
مامان: وا علی، چرا هر چقدر زنگ میزدم جواب نمیدادی؟ دل نگرانت شدم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_25
🛵 #رایحہعـشق💛
مامان: وا علی، چرا هر چقدر زنگ میزدم جواب نمیدادی؟ دل نگرانت شدم.
_مامان مگه بچم که نگرانم شدی، دارم میام خونه اونجا صحبت میکنیم.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی داشبورد گذاشتم.
‹حدیثه👇🏻›
کوله پشتیم رو روی دوشم انداختم و به خیابون خیره شدم.
گوشیم رو در آوردم و خواستم شماره آژانس رو بگیرم که صدای بوق ماشینی آمد.
به ماشین اونطرف خیابون نگاه کردم.
علی بود، نگاهی به سر و ته خیابون انداختم و به سمت ماشین علی قدم برداشتم.
علی از ماشینش پیاده شد و گفت:
-سلام حدیثه خانم، کجا میرید؟
_سلام، دارم میرم ترمینال!
علی: سوار بشید من میرسونمتون.!
_تو زحمت میافتید، خودم تاکسی میگیرم میرم.
علی: چه زحمتی؟ سوار بشید لطفا!
در عقب ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
علی هم بعد از من سوار شد و زیر لب بسمالله گفت.
ماشین رو روشن کرد و به سمت ترمینال حرکت کرد.
علی: از خونواده چه خبر؟
_سلامتی، خبر خاصی نیست.
علی: چند روز پیش پدرتون بهتون چیزی نگفتند؟
نگاهم رو روی نیمرخ صورتش نگه داشتم.
_چی مثلا؟
علی از آینه نگاهی به من کرد و گفت:
-هیچی ولش کنید.
_اتفاقی افتاده؟
علی: نه اتفاقی نیفتاده، همینطوری پرسیدم.
_با اون کاری ندارم، آخه لباس سیاه پوشیدید.
علی لحظه ای مکث کرد و گفت:
-یکی از دوستام شهید شده!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_تسلیت میگم.
نگاهم را از شیشه به بیرون انداختم.
علی: درس هاتون کی تموم میشه؟
_دیگه آخراشه، دفعه دیگه که بیام دیگه نمیرم دانشگاه!
علی: انشاءالله، شنیدم محسن هنوز عروسی نکرده، کی میخواد این پسر سر و سامون بگیره؟
_فعلا تصمیمی نگرفتیم.
نگاهم به انگشتر عقیق قرمز توی انگشت علی افتاد.
چه رنگ زیبایی داشت، مثل اینکه عقیق یمن بود.
علی: دانشگاهتون خوبه؟
_از چه لحاظ؟
علی: از لحاظ درس و اساتید.!
_بد نیست، مهم اینه که خود آدم بخواد درسارو بخونه!
علی ماشین رو کنار جدول پارک کرد و گفت:
-یه چند لحظه منتظر بمونید، الان میام.
_باشه.
علی از ماشین پیاده شد، با نگاهم علی را تا آبمیوه فروشی دنبال کردم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️