فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقا جون مادرت😭🥀
غلط کردیم جوونی کردیم.
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
۱۴روز مـــــــاندهـ
به عید غــــــــــــدیــــــــــــــر🌱✨
✨🥀
تـــــــــو پاره تـــــــن چــــــشـــــم و چــــراغ ایـــــرانی🌱
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_26
🛵 #رایحہعـشق💛
نگاه پر از تعجبم به شاخه گل های روی داشبورد افتاد.
پژمرده شده بودند.
بطری آبم رو از داخل کیف در آوردم و دو شاخه گل را داخلش گذاشتم.
علی با دو تا لیوان آب هویج برگشت و سوار ماشین شد.
یه لیوان آب هویج رو به سمت من گرفت و گفت:
-بفرمایید.!
آب هویج رو از دستش گرفتم و گفتم:
_ممنون!
بعد از یک ربع به ترمینال رسیدیم.
از ماشین علی پیاده شدم و به سمت اوتوبوس قدم برداشتم.
از پله های اوتوبوس بالا رفتم.
لحظه ای برگشتم و نگاهم به نگاه علی گره خورد.
مثل همون روزی که داخل ترمینال به هم خیره شده بودیم.
دستم را به نشانه خداحافظ بالا بردم و روی صندلی خودم نشستم.
از شیشه ماشین نگاهی به بیرون کردم.
علی هنوز همانجا ایستاده بود، مثل اینکه قصد رفتن نداشت.
من هم قصد چشم برداشتن از او را نداشتم.
شانه هایش جفت پیراهن بود، هر چقدر خواستم نگاهم را بچرخانم نشد.
ناگهان اوتوبوس حرکت کرد.
چشمانم دیگر علی را نمیدید.
پرده را درست کردم و نگاهم را به داخل اوتوبوس آوردم.
دستمال پارچه ای را خیس کردم و روی پیشونی هانیه گذاشتم.
از دیشب تا الان طفلک تب داشت.
به سختی خوابیده بود.
نگاهم رو روی ساعت نگه داشتم.
ساعت هفت بود، نیم ساعت دیگه باید دانشگاه باشم.
لباس های هانیه را از روی زمین جمع کردم و داخل کمد خودش گذاشتم.
لباس هایم رو عوض کردم و دوباره کنار هانیه نشستم.
چادرم را در دستم گرفتم و به هانیه خیره شدم.
لحظه ای دستش را فشردم و بلند شدم.
بازوی مریم رو تکان دادم و گفتم:
_مریم؟ مریم؟
مریم در حالت خواب و بیداری گفت:
-چیه؟
_من دارم میرم، حواست به هانیه باشه!
مریم: باشه خیالت جمع، چهار چشمی مواظبشم.
_معلومه!
چادرم را سرم کردم و کیفم را برداشتم.
از خوابگاه بیرون رفتم و سوار سرویس دانشگاه شدم.
طبق معمول جلوی دانشگاه از سرویس پیاده شدم و وارد محوطه دانشگاه شدم.
با دیدن دانش که جلوی در راهرو دانشگاه ایستاده بود کمی ترسیدم.
بدون حضور هانیه جوابی برای کنایه های دانش نداشتم.
نگاهی به اطراف انداختم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_27
🛵 #رایحہعـشق💛
راهی به غیر از روبرو شدن با دانش نبود.
دستانم را به داخل چادرم بردم و چادرم را محکم گرفتم، تا مبادا با دانش دهن به دهن شوم.
از پله های دانشگاه بالا رفتم.
یکی از بچه های حراست کمی عقب تر از دانش ایستاده بود.
تمام ترسم ریخت.
محکم قدم برداشتم و از کنار دانش رد شدم.
در کلاس را باز کردم و با دیدن مرد جوانی که روی صندلی استاد نشسته بود جا خوردم.
آقاهه: شما بلد نیستید در بزنید؟
به بچه ها نگاهی کردم، همه بودند الا من و دانش که بیرون از کلاس بودیم.
آقاهه: با شما هستم خانم محترم!
_شرمنده، آخه تایم کلاس هنوز نرسیده، فکر کردم اساتید هنوز نیومدند.
آقاهه: از این به بعد خواستید وارد جایی بشید که درش بسته است، حتما اول در بزنید، بفرمایید بنشینید.
خواستم سر جایم بنشینم که گفت:
-فامیلیتون چیه؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_فرهمند هستم.
لحظه ای خودکار در دستش ثابت ماند و چیزی ننوشت.
با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
-خیلی خوب، بفرمایید.
سر جایم نشستم و به میزم خیره شدم.
آقاهه: یه نفر بره به اون پسره بگه بیاد سر کلاس.!
مرادی از جایش بلند شد و از کلاس بیرون رفت.
به گمونم رفت دنبال دانش!
لحظه ای بعد مرادی و دانش وارد کلاس شدند.
آقاهه از جایش بلند شد و گفت:
-بنده تابان هستم، طبق حکم جدید، بنده به جای آقای رسولی قراره برای شما تدریس کنم.
یکی از خانم ها: ببخشید، استاد رسولی اتفاقی براشون افتاده؟
تابان: به خاطر بعضی از مسائل به دانشگاه دیگه ای رفتند.
وقتی گفت مسائل نگاهش به من بود.
منظورش رو فهمیدم، یعنی این چرت و پرت هایی که دانش در مورد من گفته به گوش رییس دانشگاه هم رسیده؟
سرم را پایین انداختم.
درس را شروع کرد، از پنجره به بیرون نگاهی انداختم.
بعد از تموم شدن کلاس وسایلم رو جمع کردم و از کلاس بیرون رفتم.
دلم برای هانیه شور میزد، به مریم که اعتباری نبود.
میترسیدم تبش بیشتر شده باشه.!
از بالای پله های محوطه شاهد رفتن سرویس خوابگاه بودم.
نفسم را از عصبانیت بیرون دادم و از دانشگاه بیرون رفتم.
به چپ و راست خودم نگاه کردم.
تا خط تاکسی ها باید پیاده میرفتم.
گوشیم رو در آوردم و شماره مریم رو گرفتم.
مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نیست..
حتما خوابه، بهش گفتم مراقب هانیه باشه!
با شنیدن صدای دانش سر جام ایستادم.
دانش: خانم فرهمند، رنگ سیاه چادرتون عصبیم میکنه!
برگشتم و به چهره نحس دانش خیره شدم.
_چی میخواید؟
دانش: چیزی نمیخوام، گفتم یکم باهم اختلاط کنیم بلکه راه کوتاه بشه!
_بنده با شما جایی نمیرم که راه کوتاه بشه.!
دانش: جدا؟ حیف شد، حواستون باشه یه وقت چادرتون گلی نشه پنگوئن خانم، چادرت رو باز کن ببینم چی داخل چادرت قایم کردی!
چند قدمی جلو آمد که از ترس عقب رفتم.
بدنم به لرزه افتاده بود.
با شنیدن صدای کشیده شدن چرخ ماشین به روی زمین به خیابون نگاه کردم.
ماشین علی بود، باورم نمیشد، فرشته نجاتم دوباره اومد.
علی بدون نگاه کردن به من به سمت دانش رفت.
علی: چی گفتی پسر جون؟
دانش از دیدن علی ترسیده بود، قدمی به عقب برداشت و گفت:
-چیزی نگفتم.
علی: خودم شنیدم یه چیزی گفتی، بگو چی گفتی تا دهنت رو جر ندادم.
دانش: به خدا چیزی ن...نگفتم.
علی: قسم نخور بچه قرتی، فکر کردی اینجا هر غلطی دلت خواست میتونی بکنی؟ به این خانم چی گفتی؟ برای چی گفتی چادرش رو باز کنه؟
دانش فقط با ترس به چشمان علی خیره شده بود.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_28
🛵 #رایحہعـشق💛
دانش فقط با ترس به چشمان علی خیره شده بود.
علی دستانش را به یقه دانش گره زد.
علی: ببین پسر جون، دفعه دیگه بشنوم چرت و پرت گفتی، خودت یا دوستای بدتر از خودت، هر جا باشی میام دنبالت، شکمت رو سفره میکنم کف آسفالت، مفهومه؟
دانش زیر لب گفت:
-باشه!
علی فریاد زد:
-بلند تر بگو، مفهومه؟
دانش بلند تر از دفعه قبل گفت:
-مفهومه!
یقه دانش از دستان علی رها شد و دانش به عقب رفت.
علی کیف دانش را از روی زمین برداشت و پرت کرد به سمت دستان دانش!
علی: برو پی کارت!
دانش به سرعت از ما دور شد.
علی نفس عمیقی کشید، چهره اش کمی آرامتر شده بود.
_شما اینجا چیکار میکنید؟
علی در عقب ماشینش را باز کرد و گفت:
-سوار بشید میرسونمتون خوابگاه، در مورد اومدن من به اینجا هم باهاتون حرف میزنم.
نگاهی به سمت در ورودی دانشگاه انداختم.
نفسم را بیرون دادم و سوار ماشین علی شدم.
علی بعد از چند لحظه پشت فرمون نشست و حرکت کرد.
دلم میخواست علی را سرزنش کنم، ولی از طرفی باید از او ممنون باشم.
تصمیم گرفتم فقط سکوت کنم.
نگاهم را از دستان علی گرفتم و به پیاده رو در حال گذر دوختم.
علی: سوالی نداشتید؟
هموطور که به خیابان خیره شده بودم گفتم:
_چه سوالی؟
علی: اینکه چرا اینجام؟
نمیخواستم سر صحبت با علی را باز کنم.
_برام مهم نیست، هر جایی خواستید میتونید باشید.
مطمئن بودم علی از جوابم جا خورد.
علی از صندلی کناری اش جعبه شیرینی را برداشت و به سمت من گرفت.
جعبه شیرینی را از دستش گرفتم و گفتم:
_مناسبتش؟
علی: به مناسبت آشتی خونواده هامون!
یا تعجب به علی نگاه کردم و گفتم:
_جان؟
علی: خونواده هامون باهم آشتی کردند، این شیرینی به خاطر همینه!
_اینهمه رو فکر نکنم بتونم بخورم.
علی: توی خوابگاه تون پخش کنید.
_خیلی ممنون، فقط اگه دوستام ازن پرسیدند قضیه شیرینی چیه چی بگم؟
علی: قضیه اش رو بگید.
_یعنی بگم به خاطر آشتی کردن بابام با داییم؟ یکم دور از منطق هست، توی خوابگاه ما هرکس شیرینی پخش کنه یعنی نامزدی چیزی کرده!
علی: پس لازم نیست چیزی بهشون بگید، بگید همینطوری دارید پخش میکنید.
_شما فقط به خاطر دادن شیرینی این همه راه اومدید اصفهان؟
علی: میخواستم خبر آشتی کردن رو هم بدم.
_خب به محسن میگفتید به من بگه!
علی از داخل آینه نگاهی به من کرد و گفت:
-گفتم شاید حضوری بگم بهتر باشه.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_29
🛵 #رایحہعـشق💛
جوابی به علی ندادم و به خیابان خیره شدم.
جلوی در ورودی خوابگاه علی ماشینش را پارک کرد.
کیفم را روی دوشم درست کردم و گفتم:
_خیلی ممنون علی آقا، هم به خاطر اینکه من رو رسوندید هم به خاطر اینکه شر اون پسره رو کم کردید.
علی: وظیفه بود.
_خوابگاه دخترونه است، وگرنه تعارف می کردم بیاید داخل، خدانگهدار!
خواستم از ماشین پیاده شوم که علی گفت:
-حدیثه خانم، یه لحظه!
روی صندلی نشستم و در ماشین رو بستم.
_بله؟
علی نگاهش به پایین بود و گفت:
-یه مسئله ای رو هم با عمه راضیه مادرتون هم با پدرتون در میون گذاشتم، گفتم شاید بهتر باشه زودتر به خودتون هم بگم.
با در جعبه شیرینی بازی میکردم تا مجبور نباشم به صورت علی نگاه کنم.
_چه مسئله ای رو؟
علی: شاید شما بگید من خیلی پرروئم ولی برعکس من خجالتی ام!
سرخی صورت علی به چشمم خورد.
معلوم بود که خجالتیه!
علی ادامه داد:
-شاید خودتون هم کم و بیش خبر داشته باشید.
_از چی؟
علی: از احساس من نسبت به شما!
ضربان بالا رفته قلی علی را با چشمانم حس کردم.
ضربان قلب خودم هم بالا رفته بود.
نگاهم را به در خوابگاه دوختم.
نمیدانستم چه بگویم؟ مغزم خالی از فکر شده بود.
به هیچ چیزی نمیتوانستم فکر کنم.
علی: من دوستون دارم.
نگاهم را روی نیمرخ صورت علی نگه داشتم.
با صدای ملایمی گفتم:
_خدانگهدار!
منتظر جواب علی نشدم و به سرعت از ماشین پیاده شدم.
در ماشین را بستم و به سمت در خوابگاه قدم برداشتم.
حضور علی را حس میکردم، قصد رفتن نداشت.
از گوشه در خوابگاه به علی خیره شدم.
داخل ماشین نشسته بود و نگاهش به روبرو بود.
با دستی که روی شانه ام گذاشته شد هراسان برگشتم و با چهره متعجب خانم قدیری مواجه شدم.
خانم قدیری به علی اشاره کرد و گفت:
-مزاحمت شده؟ میخوای زنگ بزنم پلیس بیان ببرنش؟
_نه نه، مزاحم نیست، از آشناها هستند.
خانم قدیری: به هرحال بگو زودتر از اینجا بره، درست نیست جلوی خوابگاه دخترونه، فردا کلی حرف و حدیث پیش میاد.
_خودش الانا میره!
خانم قدیری: این جعبه چیه توی دستت!
به سرعت در جعبه شیرینی را باز کردم و جعبه را به سمت خانم قدیری گرفتم.
_بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید.
خانم قدیری یه شیرینی برداشت و گفت:
-به چه مناسبت؟ خبریه به امید خدا؟
_نه فعلا که خبری نیست.
خانم قدیری: باشه برو بین بقیه بچه ها هم پخش کن.
باشه ای گفتم و وارد راهرو خوابگاه شدم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_30
🛵 #رایحہعـشق💛
مریم به سمتم آمد و جعبه را از دستم گرفت.
شیرینی ای از داخل جعبه برداشت و گفت:
-مبارکه حدیث جان، متأهلی یا دوران نامزدی؟
نگاهی به مریم کردم و مریم فهمید الان وقت این شوخی ها نیست؟
_این شیرینی رو بین بچه ها پخش کن.
مریم: خودت چی؟
_من میل ندارم.
مریم: آخه مگه میشه کسی شیرینی نامزدی خودش رو نخوره؟
_مریم، برو خب؟
مریم: باشه حالا چرا اینقدر عصبی؟ بخند یکم.
در اتاق را باز کردم و وارد اتاق شدم.
به هانیه که روی تخت خودش خوابیده بود نگاه کرد.
طفلک چه مظلوم خوابیده بود.
کنار تختش نیم خیز شدم و دستم را روی پیشانی اش گذاشتم.
تبش پایین اومده بود.
لباس هایم را عوض کردم و روی تخت خودم نشستم.
زانو هایم را بغل کردم و به دیوار خیره شدم.
هانیه با سه تا سرفه از خواب بیدار شد.
نگاهم به نگاه هانیه دوخته شده بود.
لحظه ای حرفی میانمان رد و بدل نمیشد که هانیه گفت:
-خوبی؟
_خوبم، تو چطوری؟ دیشب مثل آتیش داغ بودی!
هانیه: بهترم خداروشکر، فقط گلوم یکم میسوزه!
لبخندی زدم و گفتم:
_خوب میشی!
هانیه: تو کجا بودی؟
_دانشگاه!
هانیه: پس چرا اینقدر پکری؟ کسی سر به سرت گذاشته؟
_جای استاد رسولی یه پسره اومده، فامیلیش، تابش، نه تابان، آره تابان بود.
هانیه: خدا به خیر بگذرونه، نگفتی؟ چرا سر حال نیستی؟
_بعدا بهت میگم!
هانیه: نکنه باز اون دانش لعنتی چیزی بهت گفته، بذار فردا برم دانشگاه حسابش رو...
سرفه های هانیه نذاشت ادامه حرفش رو بزنه!
_زیاد صحبت نکن، گلوت بدتر میشه، دانش یه چند تا چیز بهم گفت که علی اومد حسابش رو گذاشت کف دستش!
هانیه: علی؟ علی دیگه کیه؟
_پسر داییم!
هانیه: آهان، پسر داییت علی!
_دیگه فکر نکنم دانش از یه کیلومتریم رد بشه!
هانیه: یه لیوان آب بهم میدی؟
لیوان رو برداشتم و به سمت کتری روی گاز رفتم.
هانیه: از یخچال بهم آب بده!
_بیخود، آب خنک برای گلوت سمه!
آب ولرم رو داخل لیوان پر کردم و به دست هانیه دادم.
هانیه: بابا این گرمه، اصلا تشنگیم برطرف نمیشه!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
بچه شیعه کارش پای سجاده حل میشه❣
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313