#حاج_قاسم🥀.
حاجیمیگفت:
نمازهاموناگهنمازبود، ازشکسته شدنشتوسفرخوشحالنمیشدیم: #سرداردلها
#اللهمعجللولیکالفرج
˼بهقولآقـٰآۍبھجت
کهمیگن:
شمآبرآخوآبتکهکوتآهه
جآیِنرمتهیهمیکنۍ
امآبرآخرتتهیچکـٰآرۍنمیکنۍ .
بهفِکرآخرتمونمبآشیم
أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج
#تلنگرانه
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
اگرذهن رو بتونیم ڪنترلڪنیم
رفتارمون هم رو میتونیم ڪنترلڪنیم
مواظبفڪرامونباشیم...
-استادپناهیان
#تلنگرانه
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج𝟑𝟏𝟑
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_يكم
میوه ها رو خشک میکنم و توی طرف میذارم.
با صدای زنگ به طرف اتاق میرم، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم و روی سرم می اندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در می ایستم.
بعد سلام و علیک معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب؛
بابا_خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخاید صحبت کنید با هم؟ البته فکر کنم تا الان صحبتهاتون رو باهم کرده باشید، نه؟😊
پیش دستی میکنم و میگم
_نه!🙈
واقعا خنده دار بود که بعد از یکماه و نیم هنوز درمورد عقد حرفی نزده بودیم
بابا_خب باشه باباجان. خب با اجازه آقای حسینی حرفهاتون رو بزنید بعد.😊
آقای حسینی_اختیار دارید اجازه ما هم دست شماست.☺️
با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم، امیرحسین هم متقابلا بعداز اجازه گرفتن دنبالم میاد.
امیرحسین_خوبید؟
_ممنون، شما خوبید؟
امیر حسین_با خوبیه شما. الحمدلله. خب شما نظرتون چیه؟
_راستش چون امیرعلی و فاطمه عقدشون هم میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن باهم باشه، گلزارشهدا یا حرم امام رضا(ع) فرقی نداره☺️
با این حرفم امیرحسین سرش رو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه
امیرحسین_واقعا؟؟؟!!!؟؟؟؟😳😍
لبخند میزنم و جواب میدهم
_بله
امیرحسین_خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟😇
زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم. لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم.
برای خانواده ها توضیح میدیم.
همه موافقت میکنن😍 و با ذوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود. بعد از حرف ما اخم میکنه، و اولش کمی مخالفت اما بعد که موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه.
.
.
وارد پاساژ میشیم فاطمه و امیرعلی کنارهم، من و امیرحسین هم کنارهم راه میریم.با اینکه به هم محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم.
.
.
بالاخره بعد نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگیرن و اما من....
_اه... من اصلا از اینا خوشم نمیاد.
امیرحسین_خب میخواید بریم جای دیگه؟
با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم
_شما خسته نشدید؟😟
امیرحسین_شما خسته شدید؟
_نه اما آخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد.😕
امیرحسین_نه. مشکلی نیس😊
رو به فاطمه اینا میگم
_بچه ها شما صبح هم بیرون بودید، خیلی خسته شدید، میخواید شما برید؟
فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه
_تو هم که نگران خستگی مایی؟!😉
_کوفته، برو بچه☺️
فاطمه رو به امیرعلی میگه
_آقا امیر، دلم براش سوخت بچم، میخواید ما بریم؟
امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه
_هرچی امر بفرمائید😉
فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه. 🙈بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه به گشتن ادامه میدیم.
تقریبا هوا تاریک شده بود. با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به مغازه ها نگاه میکردیم
که چشمم به حلقه ظریف و ساده می افته
یه دفعه باصدای نسبتا بلند میگم
_همیییینهههه!!😲🙊
و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که باتعجب به من نگاه میکرد، عذرخواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها، به کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم
.
.
امیرحسین_خب چی میل دارید؟
منو رو روی میز میذارم و رو به امیرحسین میگم
_همون چای لطفا☕️
امیرحسین_و کیک شکلاتی؟!
با تعجب نگاش میکنم، فوقالعاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم، ولی روم نشد بگم.
امیرحسین_چیزی شده؟
_شما از کجا میدونید؟😳
امیرحسین_آخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید
لبخندی زدم و گفتم
_بله، من عاشق شکلاتم☺️
با حالت خاص و خنده داری میگه
_شما با من تعارف دارید؟😉
سرم رو پایین می اندازم... وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و لایق ستایش.
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_ادامه ۷۱
از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم.
بارون کم کم☔️ شروع به باریدن میکنه. وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین. ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود. چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ماهم جدا اومده بودیم.
باصدای گوشی،📲 کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم. با دیدن شماره 🔥عمو🔥 لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم
_سلام عمو جان
عمو_ سلام تانیا جان، خوبی؟
با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخوداگاه اخمام تو هم میره
_ممنون، شما خوبید؟
عمو_مرسی عمو، میگم کجایی الان؟ تنهایی؟😏
با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت، پس بعداز مکث کوتاهی میگم
_بیرونم، اره، چطور؟😥
_مطمئنی تنهایی؟😏
استرس بدی تمام وجودم رو فراگرفت، از دروغ گفتن متنفر بودم، ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت...
_آره، چطور؟😨
عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟😏
با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه . همه خاطرات بد ، برام دوره میشه ، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم.
_ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم .
عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم.
_ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید.
عمو_باش. بای
تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه. کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه .
امیرحسین _ چی شد؟
با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم
_ هیچی.
امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه.
امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟😧
برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ........😣
💗💔💗💔💗💔💗💔💗
ترسم نرسد بي تو به فردا دل من
💔💗💔💗💔
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_دوم
چشمام رو باز ميكنم.
به خاطر نور تندي كه تو محيط بود و فوق العاده آزار دهنده سريع دوباره پلك هام رو روي هم ميزارم. صداي نجواگر كسي رو بالاي سرم ميشنوم.
"صداي قرآنه؟ آره . فكر كنم . اما از كجا؟ نكنه مردم ؟ "
با احساس سوزش شديدي كه تو دستم ايجاد ميشه ، دوباره چشمام رو باز ميكنم و قبل از اينكه فرصت كنم دليل سوزش دستم رو جويا بشم با چشم هاي باروني امير حسين رو به رو ميشم ،
چشم از چشم هاي اشك بارش ميگيرم و به كتابي كه تو دستش بود خيره ميشم ، و بعد چشم ميدوزم به لب هاش كه با آرامش خاصي آيه هاي قرآن رو زمزمه ميكردن .
چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه.
اميرحسين_ صَدَقَ اللهُ العليُ العَظيم
همزمان با چشم هاي اميرحسين، كتاب عشق بسته ميشه و بعد بوسه روي جلدش ميشينه.😘✨
چشم ميدوزم به حركات اميرحسين كه گواهي دهنده عشق بودند.
چشماش كه باز ميشه باهم 👀چشم تو چشم👀 ميشينم ، لبخندي ميزنه 😊و برعكس دلهره اي اون موقع داشت با آرامش زمزمه ميكنه
_خوبي.
صداش به قدري آروم بود كه تنها با لبخوني ميشد متوجه شد ، به سر تكون دادن اكتفا ميكنم .دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم ميكشونه ، بله. دقيقا چيزي كه ازش هميشه وحشت داشتم؛ سرم.😥
اولين و آخرين باري كه سرم زدم ، نزديكاي كنكور بود كه از استرس و اضطراب كارم به بيمارستان كشيد، اول كه رگ دستم رو پيدا نميكردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ كردن ، بعد هم كه سِرُم رو باز كردن تا يك هفته با كوچيك ترين حركتي حسابم با كرام الكاتبين بود .
با شنيدن صداي اميرحسين دوباره درد و سوزش فراموش ميشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم.
امیرحسین _ درد داره؟
_ یکم ولی نه به اندازه سری قبل .
امیرحسین _راستش، چیزه...هیچی فقط حلال کنید ...😅
فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و با تعجب و پرسشی نگاش کردم
_چطور؟ چیزی شده؟😟
امیرحسین_نه نه. نگران نشین.آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل كردم گفتم حلال كنيد اگه.....😅🙈
حرفش رو قطع ميكنم
_نه نه. ممنون. من كلا تو سرم وصل كردن مكافاتم.
.
.
با صداي زنگ در از جام بلند ميشم.
بي حوصله به سمت پذيرايي ميرم. با صداي نسبتا بلندي مامان رو صدا ميكنم بعد از اينكه به نتيجه اي نميرسم به سمت آيفون ميرم.
با ديدن چهره اميرحسين بعد از چند روز لبخندي مهمون لب هام ميشه. در رو ميزنم و گوشي اف اف رو برميدارم.
_ سلام. بفرماييد.😍
اميرحسين_ سلام. مزاحم نميشم. ميشه يه لحظه بيايد تو حياط فقط لطفا.
_خب بفرماييد داخل.
اميرحسين_ كارم كوتاهه طول نميكشه.
گوشي آيفون رو ميزارم ، چادر رنگي مامان رو برميدارم و ميرم تو حياط.
با ديدن اميرحسين كه چند شاخه گل رز گرفته بود💐 جلوي صورتش ذوق ميكنم ، كمي ميپرم و دستام رو به هم ميزنم
_ واي مرررررسي.😌😍
اميرحسين ميخنده و گل هارو به طرفم ميگيره و با لبخند ميگه😊
_بفرماييد، تازه متوجه حركت ضايع خودم ميشم. چشمام رو روهم فشار ميدم و ميگم
_ببخشيد. من گل رز خيلي دوست دارم، ذوق زده شدم. ممنون😍🙈
اميرحسين_قابل شمارو نداره.
گل هارو ازش ميگيرم و تعارف ميكنم كه بياد تو اما قبول نميكنه. بعد از چند ثانيه چهرش جدي ميشه و ميگه
_راستش، اين چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود، نميخواستم مزاحم منزل هم بشم، نگران شدم اومدم ببينم چيزي شده؟☺️
تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش ميرفتم و به خودم فحش ميدادم كه چرا باعث اذيت و نگرانيش شدم.
_نه. چيزي نشده ببخشيد اگه باعث نگرانيتون شدم.
"اي واي. اره جون خودت. چيزي نشده. همش دروغ بگو فقط "
اميرحسين_خب خداروشكر. پس من ديگه رفع زحمت ميكنم.
_اختيار داريد. ممنون كه اومديد. راستش..... راستش.....😊
اميرحسين_راستش؟😉
_ هيچي🙊
اميرحسين_هيچي؟
_ اره
اميرحسين_راستش؟
_ دلم براتون تنگ شده بود.💖☺️
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشنهِچایِعراقمایاجلمهلتبده . .
تابیایماربعینموکببهموکبکربلا(:"
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
به تو از دور سلام🖐🏾
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
ماخانهبهدوشیمغمسیلابنداریم،
ماجزپسرفاطمهاربابنداریم:)
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
از نیل رد شده ا؎
و به ساحل رسیدها؎
ما غرق فتنهایم
دعا ڪن برا؎ ما...🥺💔
#حاجقاسم🕊
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
اومدم تنهای تنها،من همون تنها ترینم:)
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
باتورفاقتمهمیشهسوده
باتوعهکهمیشهخیالمآسوده
همهجارفتموبازممیگماونکه
دستمنوگرفتامامحُسینبوده..!(:
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
حاج مهدی چه قشنگ میگفت :
ربناهای قنوتم همهش کربوبلاست
جز حرم بر لبِ من نیست دعایی ابدا . .
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313