چه کربلا نرفتهها که کربلاییان . . .
چه مکه رفتهها که حاجیام نمیشوند . . .🕊
#شهیدانہ
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_سوم
به روايت حانيه
چشمام رو باز میکنم جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزدکلافه دستی توموهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه _نیستن،کسی در رو باز نمیکنه.
بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم.با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه.😣 در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه... میشه...باهم حرف بزنیم؟😞امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم،اتفاقا منم کارتون دارم.با جدیت میگم_ همین الان.
امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه.
_ برید یه پارک نزدیک لطفا.
امیرحسین _ چشم.
حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه.
امیرحسین _ میتونید بیاید.
هنوزهم راه رفتن برام سخت بود،پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ،😧 دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود.
کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم
_ ما به درد هم نمیخوریم.😖
دنیا رو سرم آوار میشه، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه.
به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه
_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست.😡
_ من من شوخی نمیکنم.😢😖
امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید؟
یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم
_ یعنی..ه..م..ه چی تم..و..مه..😭
رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه
_منو نگاه کن.حانیه.😥
چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو....ن...نگاه کن.😢
چشمام رو باز میکنم، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه_ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی؟
سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه.😭
مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟
هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین.
_ امیرحسین. میشه....میشه.... منو ببری خونه؟
بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم.
مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه.
میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم
امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده.
_ فقط همه چی تموم شد.😭✋
امیرحسین _ بعدا حرف میزنم.😥
در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم.😩😭
زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم.
با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه.
فاطمه_ حاانیه....چی شده ؟
فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟
_ هیچی..دلم..گرفته.
فاطمه_ وای حانیه. مردم .
از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم
_ منم الان اومدم بیا بریم تو.
فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم.
_ عجله نداشتم که.قابلیم نداشت
فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟
_ وای اره.اخ جون فاطمه_ آقاتون نمیان؟
دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو.لبخند گشادی میزنه خداحافظی میکنه و میره.
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
با سردرد بدي از خواب بيدار ميشم
هوا تاريك شده بود ، گوشيم رو از روي عسلي كنار تخت برميدارم و روشن ميكنم دو تا پيام.
آرمان _ سلام جيگر. چي شد؟ چه كردي؟ وارد عمل بشم يا حل شد؟😏اميرحسين_ سلام. خوبي؟ بابت امروز عذر ميخوام زياده روي كردم. بهتر شدي؟ هروقت خواستي بگو باهم حرف بزنيم.😊
ديگه حوصله گريه نداشتم ، لب هام رو روي هم فشار ميدم تا بغضم سر باز نكنه. بدون مكث براي اميرحسين تايپ ميكنم _ خواهش ميكنم ، ببينيد آقاي حسيني من و شما به درد هم نميخوريم ، من هيچ علاقه اي به شما ندارم . همين. همه چي تمومه. اميدوارم خوشبخت بشيد.
هق هق😭 گريه فضاي اتاق رو پر ميكنه ، سريع وارد صفحه پيام آرمان ميشم ، تمام نفرتم رو سرش خالي كنم.
_ اره عوضي اره تموم شد. پست فطرت. تموم شد ، زندگيمو ازم گرفتي ، تموم شد. برو گمشو. برو بمير .😭😡
گوشي رو پرت ميكنم و صداي شكستن چيزي در سكوت اتاق طنين انداز ميشود و بعد صداي هق هق گريه من.
مني كه مجبور به گذشتن بودم ، مجبور به گذشتن از كسي كه شده بود همه زندگيم.
ولي كش دادن به اين موضوع فقط و فقط باعث اذيت شدن هردومون ميشد.
به اتاق اميرعلي ميرم ، در ميزنم و وارد ميشم. طبق معمول مشغول كتاب خوندن بود.اميرعلي_ سلام.
_ عليك. امير . يه خواهش داشتم ازت.
اميرعلي_ بفرما خانوم بي اعصاب.
_ من..من..من بع اين نتيجه رسيدم كه من و آقاي حسيني به درد هم نميخوريم. ميخوام...ميخوام تو اين رو به مامان و بابا بگي.اميرعلي چند ثانيه به من نگاه ميكنه و بعد يه دفعه با صداي بلندي ميخنده.
_ عه. چته؟
سريع جدي ميشه و ميگه
_شوخي جالبي نبود.😃
_ امير. من كاملا جديم.
اميرعلي_ هيچ معلوم هست چي ميگي؟
_ اره اره معلومه. نميخوام به زور ازدواج كنم.
اميرعلي_ زور؟ كي زورت كرده بود؟ اصلا اصلا يه دفعه چي شد؟ شما كه خوب بوديد باهم.
_ ميشه بيخيال شي؟ من به خود آقاي حسيني گفتم، تصميم قطعي رو هم گرفتم.
بدون اينكه منتظر هيچ حرف یا عکس العملی بایستم از اتاق خارج میشم ، دیگه حتی اشکی هم برام نمونده که بخواد بیاد.
امیرعلی به مامان و بابا میگه ، اوضاع خونه بهم میریزه، رابطه همه با من سرد میشه آرمان مدام سوهان روحم میشه و یک هفته از جدایی امیرحسین میگذره ، من ذره ذره ذوب میشم بدون اینکه از اطرافیانم کسی باخبر بشه.
بند های کتونیم رو میبندم و خودم رو با دو به در حیاط میرسونم ، با دیدن بی ام وه آرمان حال خرابم خراب تر ميشه ، بي توجه به سمت خيابون حركت ميكنم.دنبالم راه ميوفته و مدام بوق ميزنه. اعصابم خورد ميشه ، با عصبانيت برميگردم به طرفش و باصداي بلندي داد ميزنم،_ها؟ ها؟ چيه ؟ زندگيمو خراب كردي بس نبود؟ 😵😢
آرمان_ عه.چته؟ رم كردي؟
_ خفه شو.گمشووو
آرمان_ اومدم بگم دارم ميرم تركيه ، يه كار كوچيك دو سه روزه دارم ، برميگردم. وقتي برگشتم ميام خاستگاري. باي.😏
سوار ماشين ميشه و ميره.صداي جيغ لاستيك هاي ماشين سوهان روحم ميشه و من فقط سرجام مي ايستم و به جايي كه آرمان بود خيره ميشم.
من اگه بميرم هم حاضر نيستم با آرمان ازدواج كنم.
بيخيال كلاس به خونه برميگردم ، به اتاق پناه ميبرم.ياد صوت زيارت عاشورا خوندن اميرحسين تو شلمچه ميوفتم ، ميگفت منبع آرامشش زيارت عاشورا هست ، تاحالا امتحانش نكرده بودم ولي اگه ميتونست اميرحسينم رو آروم كنه مطمئنا ميتونست آرامش من رو هم تضمين كنه.
مفاتيح رو از تو كتابخونه بر ميدارم.
از فهرست ، زيارت عاشورا رو پيذا ميكنم. زيارت عاشورا ميخوانم #به_رسم_عاشقي
_ السلام و عليك يا ابا عبدالله...😭✋
.
سر از سجده برميدارم ، اشك هام مهر رو خيس كردن ، واقعا كه زيارت عاشوراء اربابم آرامش محض بود.
با صداي پيام به سمت گوشيم ميرم ، رمزش رو باز ميكنم.
يك پيام خوانده نشده از پرنيان
_ سلام حانيه جون. ببخشيد مزاحمت شدم. چرا چرا اينكارو كردي؟ به خدا داداشم داره داغون ميشه، تو اين يه هفته نه خواب و خراك داره نه باكسي حرف ميزنه. فقط مطمئن دليلت چيزي به جز نبود علاقه هست ، فقط ميخواد دليلت رو بدونه.😒
ظاهرا اين آرامش ادامه دار نبود، اميرحسين من به خاطر من ، حالش بد بود. نميتونستم بشينم و كاري نكنم ، نميتونستم بي تفاوت باشم. سريع حاضر ميشم ، ساعت 3 بعدازظهر بود. پاورچين پاورچين از اتاق بيرون ميام. ظاهرا همه خواب بودن . سوييچ ماشين بابا رو برميدارم و بيرون ميرم ، پيش به سوي منزل عشق. توراه هرچي شماره اميرحسين رو ميگيرم، صداي خانومي كه خاموشي دستگاه رو اعلام ميكنه ، رو مغزم رژه ميره. بلاخره ميرسم........
❣❣❣❣❣
افسوس دست روزگار خیلی زود
آهنگ جدائی را می خواند.
❣❣
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
دستگيره در رو ميكشم و از ماشين پياده ميشم ، چادرم رو روي سرم مرتب ميكنم قدمي برميدارم اما پاهام سست ميشن
" با رفتن و ملاقاتش فقط جدايي سخت تر و وابستگي بيشتر ميشه ، اصلا معلوم نيست خانوادش راهم بدن يا نه. واي خدا. چرا اومدم.
سريع به ماشين برميگردم ، سوار ميشم و حركت ميكنم ، بايد برم به همونجايي كه اميرحسين رو از خدا خواستم و همون 🌷مرداي ناب خدايي🌷 رو #واسطه قرار بدم.
.
گل هاي نرگس رو تو دستم جا به جا ميكنم و آروم قدم ميزنم ، با دقت كه يه وقت پام روي قبري نره.
✨قطعه 40 . سرداران بي پلاك .✨
از ورودي كه وارد ميشم گل هاي نرگس رو روي قبور شهداي گمنام ميزارم ودر اولين قطعه روبه روي فانوسي سر قبر يكي از شهدا ميشينم. با ولع بو ميكشم اين عطر مقدس رو ، اين آرامش رو ، اين عشق رو. چه حس و حال خوبي داشت رفاقت با شهدا.زيارت عاشوراي كوچيكي رو از تو كيفم در ميارم و شروع ميكنم به خوندن.
_ السلام و عليك يا اباعبدالله السلام و عليك يابن الرسول الله😭✋
.
به سجده كه ميرسم ، سرم رو روي سنگ قبر روبه روم ميزارم و سجده ميرم ، يه سجده طولاني ، با اشك ، آه و حسرت و يا شايد التماس . براي برگردوندن همه زندگيم. سرم رو از سجده بلند ميكنم. به رو به روم خيره ميشم و به اشتباهاتم فكر ميكنم از همون بچگي تا الان. تا اینکه میرسم به حال. اولین #اشتباه ، چقدر زود از #رحمت_خدا ناامید شدم. چرا به امیرحسین نگفتم.
خدااااایااااا ناامیدی گناهه ولی خستم. دیگه نمیکشم......
خودم رو روی قبر میندازم و گریه که نه زجه میزنم
_خدایا چرا ؟ چرا محکوم شدیم به این جدایی؟ چرا امیرحسینم رو ازم گرفتی ؟ چرا؟ چرا انقدر اشتباه کردم؟...😭😣
.
هوا تاریک شده ، قانوسای روشن سر قبر شهدا فضا رو خاص کرده و زیبایی فوق العاده ای به فضا میبخشن. با وجود فانوس ها باز هم محیط حالت سایه روشن و کمی تاریکه.
حتما تا الان مامان اینا حسابی نگران شدن ، هنوز سیر نشده بودم ولی باید میرفتم ، با همون هق هق گریه از جام بلند میشم ،
آروم آروم به سمت ماشین حرکت میکنم که صدایی میخکوبم میکنه
_حانیه ساداتم؟😒
چشمام رو میبندم ، مطمئنا توهمی بیش نیست ولی کاش این توهم دوباره تکرار بشه ، کاش دوباره صداش رو بشنوم حتی تو خیال. بگو بگو . چشمام رو باز میکنم و با چشمای سرخ و پف کرده امیرحسین روبه رو میشم ، با بهت بهش خیره میشم.
یه دفعه جلوی پام زانو میزنه ، گوشه چادرم رو میگیره و روی صورتش میزاره و با صدای گرفته ای که همه دنیای من بود میگه
_ چرا خودت و منو اذیت میکنی؟ حانیه چرا؟ فقط دلیلش رو بگو ؟ چرااااااا؟😣
"چرا صداش میلرزه؟ چرا صداش گرفته؟ چرا چشماش سرخه؟ چرا شونه هاش میلرزه؟ چرا داره گریه میکنه ؟ به خاطر منه؟ به خاطر کارای منه؟ "
کنارش روی زمین زانو میزنم ، سرش رو بالا میاره و زل میزنه تو چشمام .
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_ادامه_۷۵
با صدای لرزون و بریده بریده بدون مقدمه براش تعریف میکنم ، از آشناییم با آرمان ، از رفتنش، از برگشتش، از تهدیدش.
و امیرحسین تمام مدت سکوت کرده بود و گوش میداد. حرفام تموم میشه ، سرم رو بالا میارم تا عکس العملش رو ببینم که با صورت سرخ ، 😡چشمای بسته و لب هایی که روی هم فشار داده بود مواجه میشم ، میدونستم دلیلش غیرته. #غیرتی_که_این_روزهاکم_پیدامیشد. دوباره بهش خیره میشم چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه . بعد از چند ثانیه چشماش رو باز میکنه و با آرامش و لبخند میگه
_خب؟ همین؟😊
با تعجب بهش نگاه میکنم. 😳 خودش ادامه میده
_ روز خاستگاری هم گفتم، من با گذشتت زندگی نمیکنم بلکه میخوام ایندت رو بسازم. مهم حاله نه گذشته. درسته ؟
نمیدونستم چیزی بگم ، چقدر این مرد بزرگ بود ، چقدر با گذشت و فداکار بود .
_ یع....یعنی..... تو....تو....هنوزم....حاضری با من ازدواج کنی؟ 😧
از جاش بلند میشه و به سمت قسمت خروجی حرکت میکنه و میگه:
امیرحسین_ دروغ گناهه ولی مصلحتیش نه. دروغی که از تفرقه جلوگیری کنه مصلحته.
کلافه دستش رو تو موهاش میبره و آروم جوری که سعی داشت من نشنوم میگه _البته کلاه شرعی
بعد دوباره ادامه میده، یکی با من سر مسئله کاری لج بوده و بعد تورو تهدید میکنه تو هم ناچار به پذیرش این میشی که به من اینجوری بگی و از هم جدا بشیم.
بعد به سمت من برمیگرده و با لبخند میگه _ شما نمیاید؟😍
با تعجب بهش خیره میشم ، با بهت و بدون هیچ حرفی بلند میشم و به طرفش میرم. امیرحسین _ ماشین اوردی؟
سرم رو تکون میدم.
امیرحسین _ خانوم افتخار میدن منم برسونن؟ 😉
دوباره سرم رو تکون میدم. تازه فرصت میکنم براندازش کنم، چقدر لاغر شده بود ، دوباره بغض و بغض.
نمیتونستم انقدر مهربونی ، گذشت و بزرگی رو درک کنم. حقا که بنده خدا بود، حقا که پیامبر حضرت محمد ، مولاش امام علی و اربابش امام حسین بود.
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_ششم
توي آينه نگاهي به خودم و اميرحسين ميندازم، چه محجوبانه سرش رو انداخته پايين و آيه هاي عشق رو زمزمه ميكنه . چشم از آينه ميگيرم و به آيه هاي قرآن نگاه ميكنم ؛
✨وقتي قرآن رو باز كرديم سوره يس اومد. شروع ميكنم به قرائت آيه هاي عشق.😍✨
#با_یاد_خدا_دفتر_اگر_باز_کنیم
#سهل_است_که_عاشقانه_پرواز_کنیم
به خودم ميام كه ميبينم براي بار سوم دارن ميپرسن
_ آيا بنده وكيلم؟
_ با اجازه آقا امام زمان ، شهدا و بزرگتراي مجلس بله.☺️
بلاخره تموم شد يا بهتره بگم شروع شد، شيريني هاي زندگيم تازه شروع شد، زندگيم با يكي از بهترين بنده هاي خدا ، زندگيم با دوست داشتني تر مرد .
نگاهي به فاطمه و اميرعلي كه كنار هم نشستن ميكنم، بلاخره ايناهم به هم رسيدن ،
سمت راست ياسمين و نجمه و شقايق با اخم به من خيره شدن ، خندم ميگيره ، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسي من تو بهترين تالار با موزيك زنده و يا شايدهم مختلط برگزار بشه ، ولي چي شد.
كنارشون هم زهراسادات و مليكاسادات با لبخند ايستادن.
مامان ، بابا ، خانوم حسيني يا بهتره ديگه بگم عاطفه خانوم،پرنيان و....... باباي اميرحسين. همه خوشحال بودن به جز باباي اميرحسين ؛ شايد از من خوشش نمياد البته نه ، روز اول خواستگاری كه خوشحال بود ، شايدم از اين كه عقدمون اينجاست ناراحته.....
خودم رو كمي به اميرحسين نزديك ميكنم و زير گوشش ميگمم
_اميرحسين😊
اميرحسين_ جان دلم؟😍
قلبم لبريز ميشه از عشق ، از اين لحن دلگرم كننده.
_ ميگم بابات چرا ناراحته ؟ ازدست من ناراحته ؟😒
اخماش تو هم ميره ، مرد من حتي با اخم هم جذاب بود.
اميرحسين_بعدا حرف ميزنيم در موردش.بهش فكر نكن.
سرم رو به معناي تاييد تكون ميدم.
.
اميرحسين_خانومي حاضري؟
_اره اره .اومدم.
چادرم رو روي سرم مرتب ميكنم ، كيفم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق خارج ميشم.
اميرحسين_ بريم بانو؟😍
_ بريم حاج آقا.😉
اميرحسين_ هعي خواهر. هنوز حاجي نشدم كه😄
_ ان شاءالله ميشي برادر حركت كن.😃
اميرحسين _ اطاعت سرورم.
مشتي به بازوش ميزنم و ميخندم. باهم ، شونه به شونه هم ، دست در دست حركت ميكنيم.
.
اميرحسين _حانيه چرا انقدر نگراني ؟
_نميدونم استرس دارم
اميرحسين _استرس براي چي؟😕
_ نميدونم.🙁
وارد خيابون عشق ميشيم.حالم توصيف ناپذيره. چه عظمتي داشت آقام. عظمتي كه دركش نميكردم. درك نميكردم چون مدت كمي بود كه با اين آقا آشنا شده بودم. حتي نميدونستم در برابر اين زيبايي، اين عظمت يا شايد بهتر باشه بگم اين عشق الهي چه عكس العملي نشون بدم.
به سمت اميرحسين برميگردم.اصلا رو زمين نبود ، مرد من آسموني شده بود. اشكاش روي صورتش جاري و صورتش كامل خيس از اشك بود.نگاهي به اطرافم ميندازم، كار همه شده بود اشك ريختن ، خانومي روي زمين زانو زده بود و اشك ميريخت. آقايي مداحي ميكرد و بچه هاي كوچيك و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستاي كوچيكشون سينه ميزدن.
حالا ديگه منم تو حال خودم نبود،
💖بيشتربه حال خودم تاسف ميخوردم،💖
چرا انقدر دير با اين آقا آشنا شدم. چقدر اشك امام زمان رو دراوردم. ناخداگاه پاهام سست ميشن و روي زمين ميشينم. صورتم رو با دستام ميگيرم و اشك ميريزم ، اميرحسين هم كنارم ميشينه و شروع به گريه ميكنه.😭😭
شنيده بودم شب جمعه همه ائمه كربلا هستن ، شب جمعه بود و من جايي نفس ميكشيدم كه الان مولام اونجا نفس ميكشيد.
#کاش_میشد_که_شبی_درحرمت_سرمیشد
#شب_جمعه_اگرم_بود_چه_بهتر_میشد
#و_همان_شب_دل_ما_درحرم_کرببلا
#فرش_راه_قدم_حضرت_مادر_میشد
💞💞💞💞💞💞
در مزار شــــ✨ــهدا بودم و گفتمــــ ای کاش
سفره ی عقـ💍ـــد من و همسرمــ اینجا باشد
💞💞💞
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم،
با دیدن اسم 🔥عمو🔥 دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه
از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری.....
#خاطره_نوشت
با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم.
با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه
_ سلام عشقم.
تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه.
امیرحسین _ جنابعالی ؟😠
آرمان_ به شما ربطی داره؟😏
امیرحسین _ با اجازتون.😏
آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن.😠
امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟😠
آرمان_ دوست داری بدونی؟😏
امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید.
امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید.
آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه
امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون.
آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟😏
امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن😡👊
و بعد.........
.
.
.
یاد اوری اون روزها...
زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با #پشتیبانی_امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد.😊
تماس قطع میشه.
مونده بودم با چه رویی زنگ زده. حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون..😕
چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم.
دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس.
جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه.
با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین.😅
امیرحسین _ چی شد؟
_ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟😍
امیرحسین _ با اجازتون...😉
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_هشتم
دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده.
تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا.یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر.امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه.☹️_عه. نخیرم.😍
امیرحسین_چرا خیرم.😉از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم.
چشمم به گنبد طلایی که میوفته اشکام جاری میشن.من همه زندگیم رومدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم😢✋
بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات.🌙😍
_ زیارت شماهم قبول آقا سید.☺️
دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه.وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب
خوردکن امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم
_ عه.زشته☺️
امیرحسین _خب افتابه.🙁
اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم.امیرحسین _عه بده دیگه 😍
_ نوچ😌امیرحسین _ شوورتو میدزدنا😉
محکم تو بازوش میزنم و میگم
_ عه کوفته.😬امیرحسین _اووخ. ماشالا☺️
یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده.😄با صدای گوشیش📲 جدی میشه و تلفن رو جواب میده
#به_روایت_امیرحسین
_جانم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام امیرحسین.بگو چی شده ؟
_ چی شده؟
محمدجواد _کارا درست شد.
_ کارا؟
محمدجواد _در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت 12 باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون😉
به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود.
_ باشه. خداحافظ
باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی...دل کندن از حانیه سخت بود.😣 تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم.
_ خانومم؟
حانیه_جون دلم؟
_ محمد....جواد بود.گفت کارای.....
حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری؟😢
سرم رو پایین میندازم .
روبه روم وایمیسته،دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه
_ برو خدا به همرات.😭
میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد.
بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن.
#به_روایت_حانیه
ساکی🎒 رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر 💚لباس سپاهی💚 بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه. سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه
_ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم، بادمجون بم هم آفت نداره.
دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان
_ داداش. نمیاید؟😢
امیرحسین _اومدم.😊
ساکش🎒 رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم... قدم به قدم هم،
👣اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي.👣
همه تو حياط بودن، مامان و بابا،اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي. مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت. ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره.و من....💔😢
توصيفي براي حالم وجود نداشت.
در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و ❤️امير و ياسمين ❤️ ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد.
و حالا وقت رفتن بود .
#من_به_چشم_خود_ديدم_كه_جانم_ميرود.
به طرفم برميگرده، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره. با لبخند رو به من ميگه
_ هواييم نكن ديگه خانوم.😊
با بغض بهش ميگم
_به قول اون شعره😢
#آمدے_گفتے_بہ_مڹ_ای_حوریـه!
#دلبــری_هایت_بماند_بعد_فتح_سوریه
#پس_همیڹ_جا_از_شما_دارم_سوال
#مڹ_نــدارم_درفراقتـ_صبر_آقا_زوریہ؟!
اميرحسين _ خودت اجازه دادي.
حانيه_ اره.
دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم.
اميرحسين _نكن حانيه.نكن.
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_نهم
دستم رو عقب ميكشم، ساكش رو از روي زمين برميدارم و دستش ميدم. 🎒
_ برو و به سلامت برگرد.😢
ساك رو از دستم ميگيره و به سمت در راه ميوفته. مامان عاطفه از زير قرآن ردمون ميكنه. پرنيان كاسه آب رو به من ميده. و...
يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم
_ بهت افتخار ميكنم پسرم.😊
برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه.
بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود، اين بار بوسه روي دستم ميزنه😘 و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و.......
#وقت_رفتن_کاش_در_چشمم_نمی_غلطید_اشک…
#آخرین_تصویر_او_در_چشم_ها_یم_تار_بود…
#به_روایت_راوی
آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته.....
...یک ماه بعد.....
فاطمه خانوم، همسایشون دختر 2 سالش 👧زینب سادات رو پیش حانیه میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن.
بابای زینب سادات هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن.😥
حانیه که عاشق بچه ها بود ، حسابی با زینب صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت....
با صدای زنگ تلفن زینب رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه.
_ بله ؟
+ سلام. عذر میخوام خانوم موسوی.
_ بله بفرمایید.
صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره.
زینب سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه.
سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه
_ شهید شدن.......
😭😭😭😭😭
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود.....
😭😭😭
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد... #قسمت_آخر
تلفن از دستش روی زمین میوفته، وصدای گریه زینب بلند میشه، و حانیه روی زمین میوفته، گریه نمیکنه، حرفی نمیزنه، فقط به گوشه ای خیره میشه....
تمام خاطرات براش مرور میشه،
از اولین روز تو دربند...
از برخوردشون تو مسجد...
اون شب و اون کوچه...
از جداییشون، از عقدشون...
سفر کربلا و مشهد و عهدی که بسته بود...
نه اشک میریزه نه بغض میکنه نه جیغ و داد😣
همون لحظه امیرعلی و فاطمه میان تا بهش سر بزنن. در ورودی اصلی ساختمون باز بوده و وارد میشن، پشت در حانیه که میرسن فقط و فقط صدای گریه زینب سادات به گوش میرسه.
اینطرف در امیرعلی و فاطمه هرچقدر در میزنن جوابی نمیگیرن
و طرف دیگه حانیه نه چیزی میشنوه و نه چیزی میبینه. تنها خاطرات امیرحسینش جلوش جولون میده. امیرعلی که نگران خواهرش میشه به هر بدبختی که هست در رو باز میکنه،
و وقتی با حانیه ای که وسط پذیرایی نشسته، تلفنی که روی زمین افتاده و زینبی که فقط گریه میکنه، نگرانیشون بیشتر میشه....
فاطمه سریع زینب رو بغل میکنه ویعی در آروم کردنش داره، امیرعلی هم سراغ خواهرش میره،😥
اولین فکری که به ذهن هردوشون میرسه شهادت امیرحسینه، با اینکه از دوستی امیرعلی و امیرحسین چند ماه بیشتر نمیگذشت، وهنوز حتی به سال نرسیده بود، حسابی رفقای خوبی برای هم بودن و دل کندن سخت بود. از طرفی شوهر خواهرش بود....
همه از عشق امیرحسین و حانیه به هم خبر داشتن، عشقی که نمونش کم پیدا میشد. عشقی که چند ماه شکل گرفته بود ولی فوقالعاده تو قلبشون ریشه کرده بود...
امیرعلی میدونست الان بهترین چیز برای خواهرش گریس، پس تند تند سیلی به صورتش میزنه تا گریه کنه، اما جواب نمیده.😣
فاطمه گوشی رو سرجاش میذاره تا شاید دوباره خبری بشه. به محض گذاشتن تلفن صدای زنگش بلند میشه...
فاطمه سریع جواب میده
_بله؟
_سلام محدد خانم موسوی، عذر میخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شدید؟
فاطمه با بهت بریده بریده زمزمه میکنه
_ش ...هی ...د ...شدن ؟؟!!😢
_بله
تلفن از دست فاطمه هم میوفته و اشکی روی صورتش جاری میشه، امیرعلی سرش رو تکون میده و نفس نفس میزنه.
با صدای باز شدن در هردو بسمت در برمیگردن، و با دیدن امیرحسین هردو تعجب میکنن.
امیرحسین وارد میشه و با دیدن حانیه تو اون اوضاع فوقالعاده متعجب و نگران میشه...
امیرحسین_حا.... ن.... یه😧
حانیه با شنیدن صدای امیرحسین به این دنیا برمیگرده، وتازه متوجه حضور امیرحسین میشه، فکر میکنه رویا و خوابه...
دستش رو روی میز تلفن میگیره و به زور از جاش بلند میشه، اما امیرحسین به قدری متعجب شده که فرصت نمیکنه که به کمک ریحانه بره.
حانیه بلند میشه و دستش رو بطرف امیرحسین دراز میکنه، دوقدم برمیداره و دوباره به زمین میوفته، امیرحسین بالاخره مغزش کار میکنه و سریع به طرف حانیه میاد...
دستش تیر خورده و حسابی درد میکنه اما توجهی بهش نمیکنه، فقط به حانیش نگاه میکنه تا دلیل بی قراری هاش رو پیدا کنه...
هر دو به هم خیره میشن، و در سکوت محض به چشمای هم خیره میشن....
.
بالاخره حال حانیه کمی مساعد میشه و جریان رو تعریف میکنه، امیرحسین سرش رو پایین میاندازه و میگه؛
_علی آقا بابای زینب سادات شهید شده🌷👣
این حرف امیرحسین، آوار میشه رو سر حانیه، زینب تازه یکسال و نیم، و فاطمه خانوم هم بچه دومش باردار بود. اشکاش جاری میشن و خودش رو تو بغل امیرحسین میاندازه.
فاطمه همون لحظه از راه میرسه و زنگ واحد حانیه اینا رو میزنه تا زینب رو از حانیه بگیره.
باز هم مثل بقیه روزها خبری از همسرش بهش نمیرسه.
حانیه با دیدن فاطمه هق هق گریش بلند میشه و فاطمه بویی از قضیه میبره و نگران میشه....
بریده بریده زمزمه میکنه
_عـ....لـ.....ی؟😭
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_ادامه قسمت #هشتاد(اخر)
بالاخره بعد از دوهفته که درگیر مرایم تشییع و... بودن، فرصت میکنن کمی باهم خلوت کنن، روی نیمکت فلزی سرد پارک میشینن، اواخر پاییز بود و هوا سرد، نم نم یارون هوا رو خواستنی تر و دونفره میکنه...
امیرحسین کمی خم میشه و آرنجش رو روی زانوش میذاره، و سرش رو با دستهاش میگیره
_دیدی لیاقت شهادت نداشتم؟!
حانیه_نه. لیاقتت شهادت در رکاب امام زمان بوده، ماموریتت یاری امام زمانته.
امیرحسین سرش رو بالا میاره و با عشق به چشهای حانیه خیره میشه و بوسه ای روی پیشونیش میزنه...
.
.
.
.....سه سال بعد.....
حانیه_زینب سادات ندو مامان میوفتی خب
دختر سه ساله ای که حاصل عشق امیرحسین و حانیه بود. با لباس عروس سفیدی که برای عروسی پوشیده بود، خواستنی تر شده بود...
بامزه بدو بدو خودش رو به محمدجواد که تو لباس دومادی خودنمایی میکرد میرسونه، و خودش رو تو بغلش میندازه....
امیرحسین شاد و خندون از قسمت مردونه خارج میشه و به باغ کوچیکی که جلو تالار بوده میرسه، یا دیدن حانیه گوشیش رو به امیر میده
تا ازشون عكس بگيره و خودش هم زينب رو از محمد جواد كه منتظر بيرون اومدن عروس بود ميگيره و كنار حانيه وايميسته .😍☺️
دستش رو پشت كمر حانيه ميزاره و براي چند ثانيه 👀نگاهشون تو نگاه هم قفل ميشه. 👀 امير هم از همين فرصت استفاده ميكنه و اين لحظه رو ثبت ميكنه......
لحظه اي كه توش عشق موج ميزنه و شايد همون لحظه كه درحال تشكر از خدا بابت اين زندگي بودن.....
پايان.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
ای شهیدان، عشق مدیون شماست
هرچه ما داریم از خون شماست ..
#شهید_مصطفے_صدرزاده
شھیدحججۍمیگفت:
یھوقتایۍدلڪندناز
یھسرےچیزاۍِخوب
باعثمیشھ..
چیزاۍِبهترے
بدستبیاریم..
براےِرسیدنبھ
مھدےِزهراعج
ازچۍدلڪندیم؟!
حَرَمیبـٰاشَدۅمَنبـٰاشَمۅاَشڪیڪـٰافیست
سَرِمـٰانگَرمِحُسِینﷺاَستهَمینمـٰارابَس
بہپلاڪمقولدادم؛یہروز؎
خونۍباجنازمبیارنشحرم...
الو؟!
امامحسینﷺجان؟!
آقانوکرتوندقکردازفراقکربلا...