🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_30
🛵 #رایحہعـشق💛
مریم به سمتم آمد و جعبه را از دستم گرفت.
شیرینی ای از داخل جعبه برداشت و گفت:
-مبارکه حدیث جان، متأهلی یا دوران نامزدی؟
نگاهی به مریم کردم و مریم فهمید الان وقت این شوخی ها نیست؟
_این شیرینی رو بین بچه ها پخش کن.
مریم: خودت چی؟
_من میل ندارم.
مریم: آخه مگه میشه کسی شیرینی نامزدی خودش رو نخوره؟
_مریم، برو خب؟
مریم: باشه حالا چرا اینقدر عصبی؟ بخند یکم.
در اتاق را باز کردم و وارد اتاق شدم.
به هانیه که روی تخت خودش خوابیده بود نگاه کرد.
طفلک چه مظلوم خوابیده بود.
کنار تختش نیم خیز شدم و دستم را روی پیشانی اش گذاشتم.
تبش پایین اومده بود.
لباس هایم را عوض کردم و روی تخت خودم نشستم.
زانو هایم را بغل کردم و به دیوار خیره شدم.
هانیه با سه تا سرفه از خواب بیدار شد.
نگاهم به نگاه هانیه دوخته شده بود.
لحظه ای حرفی میانمان رد و بدل نمیشد که هانیه گفت:
-خوبی؟
_خوبم، تو چطوری؟ دیشب مثل آتیش داغ بودی!
هانیه: بهترم خداروشکر، فقط گلوم یکم میسوزه!
لبخندی زدم و گفتم:
_خوب میشی!
هانیه: تو کجا بودی؟
_دانشگاه!
هانیه: پس چرا اینقدر پکری؟ کسی سر به سرت گذاشته؟
_جای استاد رسولی یه پسره اومده، فامیلیش، تابش، نه تابان، آره تابان بود.
هانیه: خدا به خیر بگذرونه، نگفتی؟ چرا سر حال نیستی؟
_بعدا بهت میگم!
هانیه: نکنه باز اون دانش لعنتی چیزی بهت گفته، بذار فردا برم دانشگاه حسابش رو...
سرفه های هانیه نذاشت ادامه حرفش رو بزنه!
_زیاد صحبت نکن، گلوت بدتر میشه، دانش یه چند تا چیز بهم گفت که علی اومد حسابش رو گذاشت کف دستش!
هانیه: علی؟ علی دیگه کیه؟
_پسر داییم!
هانیه: آهان، پسر داییت علی!
_دیگه فکر نکنم دانش از یه کیلومتریم رد بشه!
هانیه: یه لیوان آب بهم میدی؟
لیوان رو برداشتم و به سمت کتری روی گاز رفتم.
هانیه: از یخچال بهم آب بده!
_بیخود، آب خنک برای گلوت سمه!
آب ولرم رو داخل لیوان پر کردم و به دست هانیه دادم.
هانیه: بابا این گرمه، اصلا تشنگیم برطرف نمیشه!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
بچه شیعه کارش پای سجاده حل میشه❣
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313