نام : مجـــنون
نام خانوادگی : ³¹³
تاریخ تولد : ۱۴٠۲/۳/۱۷
محل تولد : فضای مجازی، ایتا
پدر : امام حسین
فرزند :۶۰۰نفر مجنون
همسایه: شهدا
شغل: شهدای آینده ( ان شاءالله)
دوست داࢪی به این
شهدای زنده بپیوندے؟ :))♥️
@mazhaby1a
خوشٰ به حال ان هفتاد ودو تنی که خودرا به قافلهی بهشتیان رساندند
خوشٰ به حال وهب خوشٰ به حال مسلم خوشٰ به حال مختار
حسین«علیهالسلام» دوای هر دل اشفتهیست
خدایا تا اخرین لحظه عمرمان به راه راست هدایتمان کن
همان راهی که حسین «علیه السلام» چراغ و راهنمایش بود
سلام من به حسین«علیه السلام» و به کربلای حسین«علیه السلام»
خدایا تورا قسم میدهم به غیرت حضرت عباس «علیه السلام»
در این شب ها هر دستی به سویت بلند شد.
خالی برنگردان
سلام بر محــــــــرم
التماس دعا داریم
زیارت شما و اهل بیت« ص» به قسمتِ یا همتِ؟
فقط به دعوتِ
امروزمون رو هدیه میدیم به امام رضا علیه السلام
يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِيَّ بْنَ مُوسَي أَيُّهَا الرِّضَا يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ
اي ابا الحسن اي علي بن موسي، اي رضا، اي فرزند فرستاده خدا،
يَا حُجَّهَ اللَّهِ عَلَي خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ مَوْلاَنَا
اي حجّت خدا بر بندگان اي آقا و مولاي ما
إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إلَي اللَّهِ
به تو روي آورديم و تو را واسطه قرار داديم و به سوي خدا به تو توسّل جستيم
وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
و تو را پيش روي حاجاتمان نهاديم، اي آبرومند نزد خدا، براي ما نزد خدا شفاعت كن
*🌹🍃 سلام به 14معصوم (ع)..*
*✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️*
*🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️*
*🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️*
*🌹🍃السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨* *یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران* *ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...وﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
*✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨*
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج والعافيةَ و النَّصر
#اَلـلـهُـمَعَـجِــلْلِـوَلـیـڪْاَلـْـفَــرَج
⛔️❌از این عکس برای عکس پروفایل خود استفاده نکنید❌⛔️
دوستان عزیز متاسفانه مدتیه یه عکسی پخش شده (عکس بالا):
و خیلی ها اون رو روی پروفایلاشون گذاشتن بدون اینکه حتی ذرهای به اون دقت کنند:
تو این عکس یه سوار رو نشون میده سوار بر اسب سفید که یه پرچم قرمز تو دستش داره و یه کلاهخود با پرهای سبز به سرش، که بلاتشبیه حضرت عباس(ع) هستش؛
اگه کمی عکس رو زوم کنید میبینید که تمام لباس این سوار زره آهنین و مشکیه، حتی کفش ها و پاهاش و همچنین عمامه به سر نداره و سر پنجه هاش هم به صورت چنگال مانند دیده میشه...
درحالی که لباس اعراب اینطور نبوده؛ زره آهنین به تن نداشتن، دست هاشون رو با دست بندها و ساعد بندهای چرمین میبستن؛ از همه واضح تر اینکه این سوار روی سینه اش حرف ((S)) لاتین به رنگ سفید هست و مثل عربها عمامه و لباس نداره،
دوستان دقت کنید که این یک حربه و مکر جدید دشمن برای توهین به مقدساته...
لطفا نشر بدید و هر کی هم این عکس رو روی پروفایلش داره برداره.
اون ((S)) انگلیسی هم مخفف satan هست که به فارسی همون شیطان میشه و اون مرد سوار نعوذ باللّٰه حضرت عباس(ع) نیست بلکه شیطان هست!
⛔️❌💯تا توان دارید بین دوستاتون پخش کنید💯⛔️❌
🚫 #تلنگر
🔁 #نشر_حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از به دنیا اومدن🥀🥀
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
💖به روایت حانیه💖
سرشو بالا گرفته بود،
به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد،😒
نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه.😣
هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته .
به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ،
تنها صدایی که شنیدم، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت
_اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم.
و بعد سکوت......
چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین. که یه دفعه با صداش به خودم اومدم. پشتش به من بود
_شما هیچی ندارید......
دوباره گریم شدت گرفت،😭😣
لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود، ای خداااا، من چیکار کردم.
_ یعنی چی؟
امیرحسین _خب چیزی ندارید..... که..... که.... خب روسری چیزی.......😒
وای خدا من چقدر خنگم.
_داشتم ولی ولی......تو کوچه افتاده فکر کنم.
بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه ، با رفتنش دوباره ترسم برگشت، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود.
بعد از یکی دو دقیقه برگشت،
بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ،
زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ، یکم اون طرف تر کیریپسم رو برداشتم و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل. بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام.
بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا و کاملا تعجب از معلوم بود، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود😒
امیرحسین _سوارشین لطفا
_کجا؟😣
امیرحسین _درست نیست...... یه دختر تنها......این موقع شب......میرسونمتون.
با این وجود که اونم غریبه بود،
ولی بهش اعتماد داشتم، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب.
امیرحسین _ خونتون کجاست؟
ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد.
تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد
_فکر میکردم......چادری شده باشن.
_من.....من.......متاسفم
امیرحسین _حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم
نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم.
_من فقط.....تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم.
سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت.
همزمان با رسیدن ما جلوی خونه، امیرعلی هم رسید،
با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم.
بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز. الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ،
درو که بازکردم . امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد،
هرکس دیگه بود الان هزارجور فکرمیکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود .
.
ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو.
قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم.😣😢 بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد
و اخرش هم با گریه و زاری از امیرحسین تشکرکرد.
💚💚💚💚💚💚💚
و صدافسوس كه از حال دلم بي خبري
❣افسانه صالحي ❣
💚💚💚💚
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
یه هفته از اون اتفاق میگذشت...
و من جرأت نداشتم از خونه برم بیرون ، فقط فاطمه و بچه ها چندبار اومده بودن دیدنم
و جالب بود برام که بین شقایق ویاسمین و نجمه تنها کسی که به نمازخوندن و حجاب من ایراد نمیگرفت شقایق بود.
🔥عمو🔥هم که هرچی بهش زنگ میزدم بر نمیداشت و این بیشتر نگرانم میکرد.
.
مامان_حانیه جان....مامان....بیا تلفن
_کیه؟
مامان_فاطمه
سریع دوییدم سمت تلفن
_سلااااام .😊
فاطمه_سلام خانوم.خوبی؟☺️
_ مرسی عزیزم تو خوبی؟
فاطمه_ فدات. باخوبیت. میگما خانوم گل.امروز کلاس ، میای؟
_مگه چهارشنبس امروز؟
فاطمه_ اره
_وای نه فاطمه. میترسم.😟
فاطمه_ از چی میترسی؟ اون موقع تنها بودن خطرناک بود، وگرنه اگه از کوچه های خلوت نری و دیروقت هم نباشه که چیزی نمیشه. تازه من با بابام میایم دنبالت.😊
_نه مزاحم نمیشم
فاطمه_ساعت 4/5 حاضر باش . خدانگهدارت.👋
منتظر هیچ مخالفتی از جانب من نشد و زود تلفن رو قطع کرد،
منم دیگه بیشتر تو خونه موندن رو جایز ندونستم و بیخیال این ترس مسخره شدم.
_مامان. من بعدازظهر با فاطمه میرم کلاس.
مامان_باشه. راستی میخوام به امیرعلی بگم به دوستش زنگ بزنه دعوتشون کنه، که یه تشکریم کرده باشیم، بلاخره اگه اون نبود الان......
بدون اینکه حرفش رو تموم کنه، پشتش رو به من کرد و مشغول ادامه گردگیریش شد.
نمیدونم چرا ولی دوست داشتم دوباره اون پسره رو ببینم ولی از طرفی نمیتونستم غرورمو بشکنم و دوباره تشکر کنم.😣
_ حالا نمیشه بیخیال شیم.😒
مامان_خجالت بکش. خیر سرت جونتو نجات داده. از ادب و نزاکت به دوره.
_اووووووو. حالا انگار منو از تو دهن اژدها دراورده.😕
مامان_کمتر از دهن اژدها نبوده، اگه اون نرسیده بود معلوم نبود الان کجا بودی.
راست هم میگفت، اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من میومد.
مثله بچه های تخص شونمو بالا انداختم و گفتم
_ هرجور دوست داری
.
در رو که باز کردم، همزمان فاطمه اینا رسیدن .
شیشه رو کشید پایین.
فاطمه_سلام خانوم ترسو😛
چپ چپ نگاهش کردم، اما جلوی باباش روم نشد چیزی بهش بگم.
سوار شدم و بدون کوچیک ترین توجه ای به فاطمه رو به باباش گفتم
_سلام. خوبید؟ خاله جان خوبن؟😊
بابای فاطمه_سلام دخترم. ممنون شما خوبی؟ خاله هم خوبن سلام رسوندن.
_ ممنونم.
فاطمه _قدیمیا میگفتن که جواب سلام واجبه ظاهرا
_علیک😕
فاطمه_خب؟ چه خبرا؟ خوش میگذره خوردن و خوابیدن؟😄
_ بزار برسیم کاملا خبرا رو برات شرح میدم پرو خانوم.😆
.
با دیدن مسجد دوباره اون اتفاق برام تداعی شد. "ای خدا اخه من چرا همش باید ضایع بشم جلوی این پسره؟"😅🙈
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_و_نهم
💖به روایت حانیه💖
مامان_حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه.
داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا.
مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد
که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه😉یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا .
میوه ها رو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب.😲
فاطمه_چته دیوونه؟ عه😅
_ عه خب ترسیدم.😄
فاطمه_چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟😉
_ چه خبری؟🙁
فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه.😉
_ مسخره😐
فاطمه_ نه جدا.
واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق.
_ خب. قول بده به کسی نگی.
فاطمه_ همین الان میرم میگم😄
_ عه توام.😬
کل ماجرا رو براش تعریف کردم.
از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست.
فاطمه_خب؟
_ خب به جمالت بالام جان.
فاطمه_ این چیش بده؟😕
_ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام. 😔
با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد. عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی.
با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال.
بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی.
مامان_ بیا این چایی ها رو ببر.
_ نه.
مامان_ چی نه؟
_ من نمیبرم.😕
مامان _ حرف نزن بدو. 😐
بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون
امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت. منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون.
همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن.
مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم.
پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین.
فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره.
چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم..
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313