بِدانید کہ شهادټ
مَرگ نیست ࢪسالت است...!
ࢪفتن نیست جاودانہ ماندن است...!
جان دادن نیست بلکہ جان یافتن است...!
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
ازمنبُریدهایکهصدایمنمیکنی؟
-آقاببخشاگردلتانراشکستهام💔(:
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_1
🛵 #رایحہعـشق💛
بسـمربّالـزَّهـرآ﴿س﴾
رمـانرایحہعـشقروتقدیـمنگـاھهايپرمھرتونمیڪنیم..📒
- -- --- ----‹🌱›---- --- -- -
آنروزڪهدوبـارهتـورادیدم؛
لحظهاينفـسڪشیدنبرایـمسخـتشد.
تـوآمديورایحہایخـوشبوازعـشقبرایـمآوردۍ!
- -- --- ----‹آغـآز👇🏻🌱›---- --- -- -
چادر سفید گلگلی که عزیز جون″مامان بزرگ″ برایم خریده بود رو در دستانم گرفتم.
نرم و لطیف بود.
امروز در مدرسه برای من و دوستام جشن گرفته بودند.
اگه اسمش رو دست بگم، گمانم جشن تکلیف بود.
دوباره چادر را سرم کردم و خودم را در آینه نگاه کردم.
به قول مامان راضیه مثل فرشته ها شده بودم.
فرشته ای چادری که از صد تا پرنسس قشنگ تر بود.
اما چیزی من را ناراحت میکرد.
عزیز میگفت من الان دیگه نمیتونم با هر کسی بازی کنم.
فقط با دختر ها میتونستم بازی کنم.
اینجوری حوصله ام سر میرفت، دخترا فقط خاله بازی و لیلی میکردند.
اما من تفنگ بازی را بیشتر دوست داشتم.
دوستای مامانم برای من عروسک میآوردند.
من تفنگ اسباب بازی میخواستم تا بتونم با پسرا تفنگ بازی کنم.
آن ها همشون تفنگ های خوشگلی داشتند ولی من فقط یک چوب!
بغض گلویم را گرفت.
صدای علی از حیاط میآمد.
علی: زن دایی، حدیث کجاست؟
مامان″زن دایی″: داخل اتاقه!
علی در اتاق حجره مانند را باز کرد و به من نگاه کرد.
علی: حدیث تو اینجایی؟
ایستاده بودم و فقط نگاهش میکردم.
علی: بیا بچه ها تیم کشی کردند، من تو رو آوردم توی تیم خودم، بیا بریم تفنگ بازی!
باز هم فقط به چشمانش خیره شده بودم.
علی: حدیث؟ چرا نمیای؟ میخوای کمکت کنم، بیا دستت رو بده به من!
جوابم سکوتی بود که خودم هم نمیخواستم.
علی کفش هایش را در آورد و وارد اتاق شد.
خواست دستم را بگیرد که دستم را عقب کشیدم.
علی: چیشده؟ بچه ها اذیتت کردند؟
سرم را به نشانه نه تکان دادم.
علی: پس چیشده؟ تو که تفنگ بازی دوست داشتی!
سرم را پایین انداختم و منمن کنان گفتم:
_دیگه دوست ندارم!
علی جلویم ایستاده بود و صحبتی نمیکرد.
علی: چقدر با این چادر قشنگ شدی.!
لبخندی زدم و دوباره سرم را پایین انداختم.
علی کمی آنطرف تر نشست و گفت:
-اگه تو نمیای، پس منم نمیرم.
از یه دندگی و کله شق بودنش خنده ام گرفت.
علی زانوهایش را بغل کرد و به حیاط خیره شد.
لحظه ای که نشست صبرش تمام شد.
به من نگاه کرد و گفت:
-چرا نمیای؟
_من دیگه نباید با شماها بازی کنم، من بزرگ شدم.
علی خنده ای کرد و گفت:
-بزرگ شدی؟ تو که یه سال از من کوچیکتری!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"اقای محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_2
🛵 #رایحہعـشق💛
جواب برای سوال علی نداشتم.
فقط میدانستم نباید با آن ها بازی کنم.
علی بلند شد و از اتاق به سرعت بیرون رفت.
مثل اینکه قهر کرده بود.
چه بهتر، اصلا من هم باهاش قهرم!
مثل چند لحظه پیش علی زانوهایم را بغل کردم و به زمین چشم دوختم.
حتی فرصت نکردم با علی خداحافظی کنم.
فردا از این شهر میرفتیم به شهری دیگر حداقل برای یک سال!
دلم برای علی تنگ میشد.
روز اولی که خواستم تفنگ دستم بگیرم و با پسر ها بازی کنم، پسرا من رو مسخره کردند.
اون روز علی خیلی سریع خودش رو رسوند.
یه کاری کرد که هیچکس دیگه منو مسخره نمیکرد.
از اون روز به بعد من همیشه توی تیم علی بودم.
در روز حداقل یه بار تفنگ بازی میکردیم، البته با اصرار من.!
بچه ها فوتبال رو بیشتر دوست داشتند ولی یک روز من توپ اون هارو قایم کردم و تا امروز بهشون ندادم.
اون ها هم مجبور شدند تفنگ بازی کنند.
با به یاد آوردن اون خاطرات شیرین خنده در لبانم نقش بست.
دیگر وقتش بود دفترچه خاطرات گذشته ام را ببندم و خاطرات جدیدی را باز کنم.
زندگی متفاوت، خاطراتی جدید پر از شیرینی و خنده!
ایکاش همیشه کودک بودم و بزرگ نمیشدم.
این دنیا سختی هایی برای آدم بزرگ ها داشت که برای آدم کوچیکا شیرین بود.
استاد رسولی: حدیثه فرهمند.!
دستم را بالا بردم و گفتم:
_بله استاد!
استاد اسم های بعدی را خواند.
هانیه در گوشم گفت:
-شنیدم امروز استاد رسولی کفریه، سر به سرش نذاریم بهتره.!
نگاهی به هانیه کردم و گفتم:
_با منی یا با خودت؟
استاد رسولی با کف دستش محکم روی میز خودش زد و گفت:
-خفه خون بگیرید.
از لحن عصبی رسولی جا خوردم.
باید حواسم را جمع میکردم تا امروز سوتی ندم و بهونه نشم.
استاد رسولی: فکر کردن اینجا خونه خاله ست، نه عزیز من اینجا دانشگاه ست، جای قرتی بازی و مسخره بازی و بگو و بخند نیست، هر دفعه یه کاری کردید بهتون چیزی نگفتم پررو شدید، از امروز حالیتون میکنم، ضامن، بیا برگه های آزمون رو پخش کن.
ضامن: استاد ولی تازه آزمون گرفتید.
استاد رسولی: حرف اضافه موقوف، بیا برگه هارو پخش کن، فقط نیم ساعت فرصت حل آزمون رو دارید، کسانی که رد بشن باید یک بار از روی دروس بنویسند.
سرم را بالا آوردم.
امروز هیچی درس نخونده بودم و معلوم بود که کارم تمومه.!
ضامن یک برگه آزمون جلویم گذاشت و خودش رفت.
نگاهی به چپ و راست کردم.
فرصت تقلب هم نبود.
ناچارا هرچه بلد بودم را نوشتم و برگه را تحویل دادم.
همراه هانیه از کلاس بیرون رفتیم و در راهرو دانشگاه ایستادیم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"اقای محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_3
🛵 #رایحہعـشق💛
هانیه: اگه من بخوام از روی این سه تا درس بنویسم که دستام فلج میشه!
نگاهی به انتهای راهرو کردم که بچه های لات دانشگاه رو دیدم.
نمیدونستم چرا اینارو راه میدن به دانشگاه!
از بازوی هانیه گرفتم و چند قدمی کشیدمش، جلوی حراست ایستادیم تا اون لات ها نتونند بیان تیکه بپرونند.
بعد از گذشت مدتی سرویس خوابگاه اومد دنبالمون و سوارمون کرد.
پرده رو کمی کنار کشیدم و به جاده خیره شدم.
آلارم گوشیم به صدا در اومد.
محسن″داداشم″ بود، خواستم اذیتش کنم.
تماس رو رد کردم و گوشی رو در دستم گرفتم.
پشت سرهم داشت زنگ میزد، ناچار شدم که جواب بدم.
_سلام خان داداش!
محسن: دختره پررو حالا تماس منو رد میکنی؟
خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
_شرمنده دستم خورد.
محسن: آهان پنج بار دستت خورد نه؟
_چیکار کنم حواسم پرت بود.
دستم را جلوی دهنم گرفتم تا کسی نشنود.
_بچه مچه توی راه نیست؟
محسن: بابا من هنوز با نسیم عروسی هم نکردم، چی میگی پیش خودت؟
_چرا عروسی نمیکنید خب، چند ماهه نامزدید.!
محسن: منتظریم عزیز دردونه خونواده که به ظاهر دانشگاه هستند بیان تهران بعد عروسی بگیریم.
_آخ قربون خودم که عزیز دردونه هستم برم، نسیم پیشته؟
محسن: نه بابا خونشونه!
_از طرف من بهش بگو خیلی احمقی.!
محسن: شتر در خواب بیند پنبه دانه!
_خودت چطوری؟ مامان بابا؟
محسن: مامان بابا خوبند، منم هعی نفسی میاد و میره!
_الهی اون نفسه قطع بشه دیگه نیاد.
محسن: دوست داری من بمیرم؟ میخوای به مامان بگم؟
_شوخی کردم بابا، به دل نگیر!
هانیه ضربه ای به بازوم زد و گفت:
-کیه؟
آروم گفتم:
_داداشمه، لابد دوباره نامزدش باهاش قهر کرده زنگ زده به من برای واسطه شدن!
هانیه خنده ای کرد و گوشی شو در آورد.
_خب میگفتی.!
محسن: کی میای؟
سرم را به شیشه ون تکیه دادم و گفتم:
_معلوم نیست، فعلا که درسام تمومی نداره!
محسن: از شوخی بگذریم دلم برات یه ذره شده، اینجا تنهام دلم میپوسه!
_قربون دل پوسیده داداشم برم، انشاءالله درسام تموم شد خیلی زود میام تهران.!
محسن: اون درسای تو که تمومی نداره، اصلا زن و چه به دانشگاه رفتن؟ میخوای چیکاره بشی تو، بیا بشین توی خونه، زن باید آشپزی بلد باشه، رخت شستن بلد باشه، ظرف شستن بلد باشه، خداروشکر خواهر ماهم هیچکدوم از اینارو بلد نیست، تو اصلا هیچیت به دخترا نرفته.!
_بازم تو شروع کردی؟ الان چیکار میکنی؟
محسن: چیکار میکنم؟ مثل همیشه نشستم توی حیاط دارم مگس میپرونم!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"اقای محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_4
🛵 #رایحہعـشق💛
محسن: چیکار میکنم؟ مثل همیشه نشستم توی حیاط دارم مگس میپرونم!
با متوقف شدن سرویس جلوی خوابگاه از شیشه بیرون رو نگاه کردم.
_به مامان بابا سلام برسون، چند روز پیش تقاضای مرخصی کردم هنوز جوابش رو بهم ندادند، اگه اجازه دادند میام، مواظب خودت باش!
محسن: تو هم همینطور.!
_فعلا!
تماس رو قطع کردم و از جایم بلند شدم.
هانیه روی صندلی خوابش برده بود.
بازوش رو تکون دادم و گفتم:
_هانیه؟ هانیه بلند شو رسیدیم.
هانیه خمیازه ای کشید و به من نگاه کرد.
بدون گفتن هیچ حرفی از جایش بلند شد و پشت سر من از ون پیاده شد.
چادرم را مرتب کردم و وارد خوابگاه شدم.
با اکثر دختر های خوابگاه دوست بودم.
دستگیره در اتاق را کشیدم و در باز شد.
نسترن روی تختش دراز کشیده بود و داشت کتاب میخوند.
_علیک سلام نسترن خانم!
نسترن برگشت و به ما نگاهی کرد و گفت:
-عه اومدید، سلام!
هانیه: یعنی میخوای بگی مارو ندیدی؟
نسترن: شنیدم امروز رسولی پدرتون رو در آورده!
_این چه طرز صحبته؟ امروز نمیدونم سر چی عصبی بود اومد عصبانیتش رو سر بچه های کلاس خالی کرد.
نسترن: وای چه استاد دیوونه ای دارید، یکی از یکی دیوونه تر!
نگاهی به جای خالی مریم کردم و گفتم:
_مریم کجاست؟
نسترن: رفته پشت خوابگاه تلفنی داره با نامزدش صحبت میکنه!
_نگاه کن چیکار کردی طفلک رو، از ترس تو از اتاقم فرار کرد.
نسترن: به منچه؟ اون روز خیلی قربون صدقه هم میرفتند، حیفم اومد تیکه نندازم.
هانیه روی تختش دراز کشید و گفت:
-بچه ها ساکت خوابم میاد.
نسترن: چشم ملکه الیزابت، ما سر و صدا نمیکنیم، شما راحت استراحت کنید.
دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد.
تخت پایینی مال من بود و بالایی مال هانیه.!
از کودکی کمی از ارتفاع میترسیدم.
با کلمه ارتفاع یاد خاطره آن روز افتادم.
با سرعت دنبال بچه ها میدویدم تا از آن ها عقب نمانم.
مدام بند کفشم باز میشد و تا یه قدمی افتادن بر روی زمین پیش میرفتم.
کمکم فاصله من از بقیه بیشتر میشد.
مدام در ذهنم این سوال میچرخید.
چگونه اینهمه سریع و پر انرژی میدوند؟
بند کفشم بار دیگر باز شد.
اما اینبار دیگر شانسی در کار نبود، با صورت بر زمین خوردم.
کف دستانم درد میکرد.
با کمک آرنج دست هام نشستم.
کم مانده بود که بغضم بترکد و گریه کنم، که علی دواندوان به سمتم آمد.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻" اقای محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_5
🛵 #رایحہعـشق💛
علی: چرا نشستی؟
با اشکان حلقه زده در چشمانم گفتم:
_بند کفشم باز بود زمین خوردم.
علی کنارم نشست و بند کفشم را پاپیونی گره زد.
همانطوری که مامان برایم گره میزد.
علی: پاشو، الان از بچه ها عقب میمونیم.
لبخندی زدم و از دست علی گرفتم و از جایم بلند شد.
علی سرعتش را کم کرده بود تا من هم بتوانم همراهش بدوم.
با دیدن پل ایست کردم.
علی چند قدم جلوتر ایستاد و گفت:
-چرا وایستادی؟
به پشت سرم نگاه کردم، چقدر از زمین ارتفاع داشتم.
چند قدمی به عقب برداشتم.
علی: بیا دیگه.!
_تو برو، من برمیگردم خونه.!
علی: تا اینجا اومدی میخوای برگردی؟
منمن کنان گفتم:
_من از بلندی میترسم.
علی خنده ای کرد و دوباره دستم را گرفت.
علی: دستم رو محکم بگیر و چشمات رو ببند!
همان کاری که علی گفته بود را انجام دادم.
علی من را همراه خودش میکشید.
بعد از گذشت مدتی علی گفت:
-چشمات رو باز کن!
چشمانم را باز کردم، از پل رد شده بودیم.
با ذوق و خوشحالی به سمت بچه ها دویدم.
از علی هم جلو زده بودم، دیگر نمیترسیدم که بیفتم یا پایم گیر کند.
با تکان داده شدن بازوم توسط مریم، به مریم چشم دوختم.
مریم: هو کجایی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_هیچی یاد یه خاطره ای افتادم.
مریم چشمانش را ریز کرد و گفت:
-ناقلا خانم، از این خاطره ها به ما هم بده.!
هانیه: ای بابا، اگه گذاشتید بخوابم، نسترن مریم، ناهار چی داریم؟
مریم: هیچی.!
هانیه نگاهی مرموزش را بین نسترن و مریم چرخاند و گفت:
-که هیچی، مگه امروز نوبت شما دو تا برگ چغندر نبود؟
مریم: حالا چیزی درست نکردم، شما تقبل بفرما، دست در جیب مبارک بکن همه رو یه پیتزا مهمون کن.
هانیه: پیتزا مخصوص یا ساده؟ نوشابه هم بگیرم؟ خیلی رو دارید جدا، زود باشید یه چیزی پیدا کنید بخوریم، ضعف کردم.
مریم: یخچال خالیه، روی گاز هم که چیزی نیست، چی پیدا کنم؟
هانیه: خودت رو بکشی هم من پیتزا نمیگیرم.
مریم: خسیس!
هانیه: بحث سر خسیسی نیست، بحث اینه که شما دو تا چرا از زیر کار در میرید؟
_بسه بچه ها، هانیه حالا چیزیه که شده، بذار برم اتاق های دیگه شاید یه چیزی برای خوردن باشه.!
هانیه: نه لازم نکرده، همین مونده اتاقای دیگه بفهمن ما دو تا تنبل داریم، زنگ بزن پیتزا سفارش بده.!
مریم از ذوق دست هایش را به هم کوبید و گفت:
-ایول.!
هانیه: ولی این دفعه اول و آخره، پیتزا ضرر داره، مامان بابا هاتون، شمارو به دست من سپرده.!
مریم: چشم ملکه الیزابت جان.!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻" اقای محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_6
🛵 #رایحہعـشق💛
از پنجره به بیرون چشم دوختم.
هوای دلنشینی بود.
استاد رسولی برگه هارا روی میزش گذاشت و سپس خودش پشت میز نشست.
استاد رسولی: ردّی زیاد داشتیم، آماده باشید، هرکی جریمه رو توی وقت معینش انجام نده دوبرابر باید انجام بده.!
دستانم به لرزه افتاده بود.
استاد رسولی: اسامی کسانی که قبول شدند، سرکار خانم هانیه جوادی.!
هانیه دختر درس خون دانشگاه بود.
استاد: تبریک میگم خانم جوادی، شما نمرتون از همه بالاتر بود، نفر بعدی آقای تشکر، آقای محسنی، آقای دانش، آقای سلیمی، خانم مبهم و نقل آخر سر کار خانم فرهمند.!
سرم را بالا آوردم و با تعجب به چشمان استاد خیره شدم.
استاد: شانس آوردی خانم فرهمند، تنها نیم نمره کافی بود تا رد بشی.!
لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم.
از خوشحالی میخواستم بالا و پایین بپرم.
استاد: راستی خانم فرهمند، با درخواست مرخصی تون موافقت شد.
سرم را بالا آوردم و گفتم:
_خیلی ممنون استاد.!
استاد: بقیه کسانی که اسمشون رو نخوندم باید جریمه رو بنویسند و بیارن، میتونید تشریف ببرید.
کیفم را برداشتم و از کلاس بیرون رفتم.
میخواستم خیلی سریع وسایلم را جمع کنم و راهی تهران بشم.
پاهایم دیگر توان راه رفتن نداشت.
به در خانه چشم دوختم و چمدانم را دنبال خودم کشیدم.
کسی نبود کمکم کند، از شدت گرما عرق کرده بودم.
تهران در آنوقت ظهر سوزان بود.
جلوی در ایستادم و به در خانه تکیه دادم.
نفسی گرفتم و لبخندی زدم تا شاداب به نظر برسم.
زنگ آیفون را فشار دادم و صدای دلنشین زنگ به صدا در آمد.
چقدر دلم برای این صدا ها تنگ شده بود.
محسن آیفون را برداشت و گفت:
-بله؟
صدایم را کلفت کردم و گفتم:
_آقای محسن فرهمند؟
محسن: حدیث تویی؟
از بچگی در تغییر صدا ضعیف بودم.
خنده ای کردم و در جواب محسن گفتم:
_آره، در رو باز کن.
محسن در را باز کرد.
اول از همه چمدانم را وارد حیاط کردم سپس خودم وارد شدم.
در را پشت سرم بستم و به گل های توی باغچه که رشد کرده بودند خیره شدم.
یادش بخیر، قبل از دانشگاه هر روز اینجا مینشستم و با نگاه کردن به این گل ها آرامش میگرفتم.
به قول مامان راضیه من با بقیه خیلی فرق دارم.
محسن دواندوان به حیاط آمد و چشمانش من را هدف گرفت.
لبخندی بر لبانم نشاندم و به سمتش رفتم.
محسن: بلاخره مرخصی رو گرفتی؟
_آره، فقط به خاطر تو.!
کمی جلوتر رفتم که بوی ادکلن محسن به مشامم خورد.
ایستادم و گفتم:
_چه خبرته؟ بوی ادکلنت تا یه کیلومتری میاد، جایی میخوای بری؟
محسن: میخواستم، حالا که تو اومدی بعدا میرم.
کفشانم را در آوردم و وارد خانه شدم.
بوی عطر چای داخل خانه پیچیده بود.
میخواستم خستگی چند ماهه ام را در چند روز به در کنم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"اقای محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
Ajab Moharami Shod Emsal_(www.new-song.ir).mp3
14.19M
عجب محرمی🥀😭
التماس دعا
*🌹🍃 سلام به 14معصوم (ع)..*
*✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️*
*🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️*
*🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️*
*🌹🍃السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨* *یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران* *ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...وﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
*✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨*
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج والعافيةَ و النَّصر
#اَلـلـهُـمَعَـجِــلْلِـوَلـیـڪْاَلـْـفَــرَج
• #حاج_قاسم_سلیمانی🏴 •
دنیا بعد تو
دیگر زیبایی قبل را ندارد(:💔'