همیشه در خفا کار میکرد،اینطور نبود که همه متوجهشوند چه کارهایی میکند ..
تا آنجا که بعضی از اقوام تا بعد از شهادتش بیخبر از فعالیت های جهادی دانیال بودند!
و معنی واقعی شهادت هم همین بود،
بیریا و خالص بودن!
#شهیددانیالرضازاده
72 روز تا محرم...❤️🩹
منبهشوقِداشتنـت ؛
روحدربدندارمآقایِاباعبـداللّٰه ..!!
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یاصاحب الزمان «عج»
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین «علیه السلام»
أَنْتَ إِلٰهِى أَوْسَعُ فَضْلاً،
وَأَعْظَمُ حِلْماً مِنْ أَنْ تُقايِسَنِى بِفِعْلِى وَخَطِيئَتِى
تو ای معبودم!
احسانت گسترده تر و بردباریات بزرگتر
از آنست که مرا به کردار ناپسند
و خطاکاری ام بسنجی…
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
می رسد روزی که بی هم می شویم
یک به یک از جمع هم کم میشویم
بی خبر از هم خوابیدن چه سود؟
برمزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟
زنده را در زندگی قدرش بدان
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟
گر نکردی یاد من تا زنده ام؛
سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟!
ديروزت از دست رفت و به فردايت يقين نيست
و امروزت غنيمت است ؛ پس اين فرصت به
دست آمده را درياب.
امام علی علیه السلام
هدایت شده از پنــــاهِ مــــن(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا نمیتونم ذوق خودم رو از روزهای جذابی که سپری میکنیم مخفی کنم. اینجا دانشگاه اوهایو هست. دانشجویان مسلمان مشغول نماز هستند که پلیس به قصد دستگیری حمله میکنه. حالا سایر دانشجویان دانشگاه حلقهی انسانی تشکیل دادن و با شعار «بذار نماز بخونن» جلوی پلیس ایستادن!
دقت کردید؟!
دیگه زورِ باتوم و شوکر و ... نمیرسه.
اسلام صداش بلند شده :)
✍️ سِیّد امیرحسین هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگیم امام رضا ،
داریم از همچین کسی حرف میزنیم ..(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمون برای فرش های ِحرمت هم تنگه . .
#ࢪمآن
عشقبہیڪشࢪط
#به_قلم_بانو
#قسمت1
#ترانه
بوقی زدم تا این نگهبان پیر که مثل یک لاکپشت راه می رفت مانع رو بده بالا و رد بشم!
کلافه از گرما دستمو روی بوق فشار دادم که بلخره سر و کله اش پیدا شد و عصبی غریدم:
- سه ساعته چیکار می کنین؟ پول می گیرین برای چی؟ باز کن دیگه بابا.
سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت!
مگه می تونست چی بگه؟ اونم به کی من که بابام رعیس دانشگاه ست و اخراج و ورود خروج همه تو دستمه.
ماشین مو توی حیاط زیر درخت پارک کردم و پیاده شدم.
مانتوی قرمز رنگ خوش دوختم رو صاف کردم و کوله امو روی دوشم انداختم و عینک هامو روی چشام گذاشتم.
طبق معمول همه ی نگاه ها روی من بود و بعید نبود!
با این همه پولداری و زیبایی معلومه که باید نگاه ها روی من باشه!
با دیدن نگاه ها و دهن های باز بقیه احساس قدرت و غرور می کردم.
داشتم از دیدن نگاه ها لذت می بردم که شاهرخ پارازیت اومد وسط افکارم!
پسر عموی کنه
دست دادیم و گفت:
- کوله ات سنگینه دختر عمو بده من برات میارم.
نگاهی به سر تاپاش انداختم تی شرت جذب مشکی و شلوار زخمی!
همچین زخمی هم نبود انگار سگ گازش گرفته بود و نصف شلوار و خورده بود.
با اکراء گفتم:
- نیازی نیست .
خواست چیزی بگه که گفتم:
- شاهرخ راه تو بکش و برو اول ظهر حوصله وراجی ندارم.
به لحن تند من عادت داشت و دهن کجی کرد و سر تکون داد و رفت.
کلافه اخمی کردم که یهو بند کفشم رفت زیر پام و نزدیک بود با صورت برم تو زمین که بین راه یکی بازمو گرفت و نگه م داشت.
عینکم و گوشیم از دستم افتاد و صدای ترق خورد شدن شون بلند شد.
دست دور بازوم تندی عقب کشیده شد.
یکم که از بهت خارج شدم برگشتم ببینم کی بوده که با یه فرد عجیبی روبرو شدم!
انگار یه چیزی درونم فرو ریخت و به وضوح صدای فرو ریختن شو حس کردم.
اب دهنمو قورت دادم و کنجکاو کل سر و ریخت شو نگاه کردم.
یه شلوار معمولی ساده راسته و یه پیراهن که تا بیخ دکمه هاشو بسته بود.
خفه نمی شه تو این گرما؟
اصلا به من نگاه نمی کرد و به زمین بود نگاهش.
با صدای ملایمی گفت:
- ببخشید جسارت کردم بهتون دست زدم امیدوارم منو حلال کنید قصدم فقط کمک بود شرمنده.
انتظار هر حرفی رو داشتم بجز این!
همه پسرا ارزوشون بود دست منو بگیرن اونوقت این معذرت خواهی می کنه؟
و راه شو کشید و رفت.
متعجب از رفتارش خم شدم و عینک و گوشی رو برداشتم هر دو رو توی سطل زباله انداختم و سمت طبقه بالا رفتم.
حسابی فکرم درگیر این پسره شده بود.
لباساش نگاهش به زمین صورتش حالت چهره اش .
روی صندلی اول نشستم و طبق معمول نگاه پسرا روی من زوم بود.
بدون اهمیت دادن به هیچ کدوم سعی کردم از فکر اون پسره بیرون بیام و از نگاه هایی که به خاطر زیبایی و مقام و ثروتم بود لذت ببرم.
حدود یک ربع بعد استاد رسید و شروع کرد به تدریس کردن!
باز هم فرمول ها و مسعله ها اه چقد سخته این پزشکی!
یه ۴۵دقیقه گذشته بود که صدای تقه ی دراومد.
استاد دست از نوشتن کشید و نگاه همه به سمت در جلب شد.
همون پسره بود .
نگاهش به استاد بود و گفت:
- سلام استاد.
استاد با بداخلاقی گفت:
- دیر تر می یومدی کجا بودید اقای..
پسره با همون ارامش گفت:
- نیک سرشت هستم استاد شرمنده وقت اذان بود و دانشگاه هم جدید طول کشید تا نمازخونه رو پیدا کنم.
استاد پوزخندی زد و گفت:
- بیرون .
بقیه هم نیشخندی زدن .
و عبدالی یکی از دانجشو های حاضر جواب صداش در اومد:
- عه استاد دلتون میاد بچه امون رفته بود نماز بخونه راش ندین گریه می کنه ها.
با اخم نگاهش بهش انداختم و نتونستم ساکت بمونم:
- شما حرف نزنی نمی گن لالی به جای ایراد گرفتن یقعه خودتونو ببند ادم فکر می کنه خواین بچه شیر بدین!
چند لحضه کلاس ساکت شد و یهو همه ترکیدن از خنده.
استاد با داد همه رو ساکت کرد و روبه نیک سرشت که هنوز وایساده بود و فقط گوش می کرد حتا سر بلند نکرد یا به ما نگاه نکرد و حتا از حرف من نخندید گفت:
- تو که اینجایی هنوز برو بیرون دیگه!
لب زدم:
- استاد به خاطر من بزارید بیان.
این یعنی اینکه اگه نزاریش بیاد داخل می دم بابام ادب ت کنه.
استاد سری فقط تکون داد و حتا این بار هم بهم نگاه نکرد فقط وقتی داشت از کنارم رد می شد با صدای بم و ارومی گفت:
- ممنونم خانو..
گفتم:
- ترانه هستم.
و با لبخند بهش خیره شدم که با حرفش جا خوردم:
- من اجازه ندارم شما رو به اسم کوچیک صدا بزنم فامیل شریفتون؟
متعجب گفتم:
- کامرانی.
سری تکون داد و چشاش دل از سرامیک کف کلاس نمی کند.
و گفت:
- ممنونم خانوم کامرانی.
به قلم بانو