هدایت شده از النحیط
امروز خیلی خوشحالم شاید ی روز خاصیه برام علاوه بر روز دختر امسال روز دختر برام متفاوته چون قراره یه عهدی ببندم اونم تو حرم مطهر امام زاده سید ابراهیم (ع) از نوادگان امام موسی بن جعفر خب یه جورایی حس خوبی دارم قراره اگه توفیق باشه امروز که روز دختره تعهد ببندم و اگه لیاقت نوکری باشه از امروز خادمی و شروع کنم امیدوارم لیاقتشو داشته باشم🥲❤️✨ خدا امسال روز دختر بهم بهترین توفیق و داد بهترین هدیه رو داد امیدوارم ک بتونم رو سفید بیرون بیام🥲🤍 خیلی خوشحالم که خانوم زهرا دستمو گرفت یه بنده رو سیاه بودم و .... ولی مامان زهرا دستمو گرفت لیاقت بستن امانتیشو بهم داد افتخار میکنم که یه دختر از تبار مادرمون زهرا هستم افتخار میکنم ک چادری ام افتخار میکنم به دختر بودنم من یه دخترم از تبار مادرمون زهرا بابا حسین، در کربلا نبودم... تا برای یاری امامم، کاری حسینی بکنم... اما... حالا هستم... تا با چادرم، کاری زینبی بکنم... میدانم که یزیدیان زمان... چشم به چادرم دوخته اند... من امروز روز دختر علاوه بر اینکه به دختر بودنم افتخار میکنم به اینکه دختر چادری ام افتخار میکنم تو این روز از مامان زهرا میخوام لیاقت و توفیق نوکری و از من نگیره:) مادرم زهرا همین امروز عهد مبینم علاوه بر خادمی تا روزی که زندم یادگاریت روی سرم میمونه و تا پای جان پای انتخابم هستم و یزیدیان زمانه نمیتونن این چادر و از سرم بردارن✨🌱 چـٰادُࢪَم شَهـٰادَتے دُختࢪانِه ࢪَقَم میزَنَد!💙🦋️ روزمون مبارک 💚
•روز اونایی که اگه ۱۰۰ سالشون هم بشه
بازم میگن ۱۸ سالمونه مبارک😁🥺•
•روزِ لباس چی بپوشمها مبارک😂🙂•
•روز اونایی که تا بابا از سر کار نیاد غذا نمیخورم مبارک•
•روز دخترای غر غرو اما خوش اخلاق مبارک•۴
•روز اونایی که داداش ها روشون غیرتی میشن مبارک•
•روزِ لبخندِ خدا مبارک•
•روز عاشقای خرید مبارک😂•
•روز کسایی که تو دعوا اگه مقصر اونا باشن ولی گریه شونو دربیاری تو مقصری در آخرم گریشون بند نمیاد مبارک :))•
•روز اونایی که بی بهانه قهر میکنن مبارک•
•روز هیچکس منو دوست نداره مبارک:)•
•روز فرشته های روی زمین مبارک•
•روز باشه های پر معنی مبارک😂•
•روز اونایی که دیر اماده میشن مبارک•
•روز مظلوم ترین کس بعد از هر خرابکاری مبارک•
•روز بالاتر از گل بهش نگید یه وقت خانم بدش میاد مبارک.😉
•روز اونایی که اولین عشقشون باباست مبارک•
•روز کسی که غمخوار پدره، تکیه گاه برادره، و دست راست مامانه، مبارک•
•روز مادرهای آینده مبارک•
•روز بی صدا گریه کردن ها مبارک 🥲•
•روز نازک نارنجیا مبارک•
•روز کسایی که هیچی لباس ندارن درحالی که کمدشون پر لباسه مبارک•
روزت مبارک قشنگترین دختر دنیا🤍✨🤌🏻
#روز_دختر_مبارک🫀
🌺روز دختر که میشه
🌺روز پدر که میشه
🌺روز عقد که میشه
🌺برای دخترهای شهدا خیلی سخته
🌹دخترای شهدا روزتان مبارک
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
#ࢪمآن #به_قلم_بانو #قسمت51 #ترانه - بله بابا؟ ... -علیک سلام بله؟ ... - باز شروع شد؟ بابا
#ࢪمآن
#به_قلم_بانو
#قسمت52
#مهدی
از دور ترانه رو نگاه می کردم که ساک شو توی کانکس گذاشت و رفت سمت اخرای منطقه.
از سمت راست بین تپه ها دمبال ش راه افتادم.
نگران ش بودم.
تا حد امکان بهش نزدیک شدم طوری که متوجه ام نشه.
نشست و اسپیکر کوچیک شو روشن کرد و مداحی گذاشت اما صداش کم بود و شروع کرد به حرف زدن.
تمام حرفاش بوی التماس داشت.
التماس ی که بند بند هر کدوم ش منو می خواست.
جووشش اشک و توی چشمام حس می کردم.
با ته دل گریه می کرد طوری که اخراش به نفس نفس افتاده بود دراز کشید و خون خونمو می خورد می ترسیدم از حال رفته باشه.
دیگه طاقت ام داشت طاق می شد نیم خیز شدم که برم کمک ش که نشست.
سریع نشستم برگشت انگار حضور مو حس کرده بود.
چیزی که ندید بلند شد و با قدم های شل و ول تلو خوران برگشت سمت کانکس و رفت داخل.
همون جا نشستم و طبق تمام این مدت شروع کردم لعنت کردن خودم.
سه روز گذشته بود هر روز کلی کار انجام می داد از اشپزی بگیر تا نظافت و راهنمایی مسافرا و هر وقت هم وقت خالی گیر میاورد می یومد همبن جا و گریه و التماس می کرد تا که از حال بره.
هیچی نمی خورد انگار چند باری حالش بد شده بود و به زور بقیه همکار هاش و خادم ها چند لقمه ای می خورد.
از روی پل داشتم رد می شدم رفته بودم وضو بگیرم و برگشتم که صدای جیغ یه خانوم لرزوندم.
پسر کوچیک یه ساله اش خم شده بود روی پل و افتاده بود سمت پایین یقعه لباس ش گیر کرده بود یه سیم خاردار و داشت خفه می شد و دست و پا می شد.
سریع دویدم و دستمو توی دور سیم خاردار حلقه کردم که سیم خاردار چند جای دستم فرو رفت و خون لباس مو کثیف کرد پیراهن پسر کوچولو رو از سیم خاردار در اوردم افتاد توی بغلم و اروم ول کردم دستمو که به سیم خار دار کشیده شد و عمیق دستمو برید افتادیم توی قایق کهنه پایین سر پل.
چند تا از سربازا و خادم ها با صدای جیغ اومده بودن.
سریع اومدن پایین پل و کمک مون.
بچه رو دست مادرش دادن و با صدای ترانه به خودم لرزیدم ای کاش منو نبینه :
- چی شده یا خدا سالمه بچه کی نجات ش داد .
خدا خدا می کرد پایین و نگاه نکنه و همون لحضه پایین و نگاه کرد و نگاه مون توی هم گره خورد.
بهت زده داشت نگاهم می کرد.
خشک شده بود احساس کردم نفس کشیدن یادش رفت.
قطره های درشت اشک ریخت روی گونه اش و چنان چشاش پر و خآلی می شد انگار منو اتیش می زد.
با قدم های سست از سمت چپ پل اومد پایین و زیر لب اسممو صدا می زد:
- مهد..ی مهدی..
بقیه با تعجب کنار رفتن .
باورش نمی شد خودم باشم.
دو قدم مونده بود برسه به قایق از حال رفت و پخش زمین شد.
سریع خادم ها طرف ش رفتن و از جا بلند ش کردن.
همه بهت زده بودن.
با کمک چند تا از بچه ها بالا رفتیم و استین م غرق خون بود و همین طور چکه می کرد روی زمین .
تو حال خودم نبودم .
توی کانکس درمان نشستم و استین مو پاره کردن و تا دکتر بیاد با یه باند محکم بستن دست مو جلوی خون ریزی گرفته بشه.
یکی از بچه ها گفت:
- چی شد خانوم دکتر کجاست؟
خادم به من نگاه می کرد و گفت:
- دکتر فقط هم خانوم کامرانی هست که از حال رفت به هوش اومده الان میاد.
و دوباره نگاهی به من انداخت .
پرده کنار زده شد و ترانه داخل اومد.
عصبی بود و به پهنای صورت اشک می ریخت و دو نفر سعی می کردن نگهش دارن با گریه گفت:
- ولم کنید خوبم خوبم .
سمتم اومد که بلند شدم و یه طرف صورتم سوخت.
می دونستم این سیلی حقمه.
دوتا خادم گرفتن ش همه با دهن باز نگاهمون می کردن:
- چطور تونستییی منو ترک کنی ها نگفتی بدون تو چیکار کنم با تووم ام سر تو ننداز پایین جواب منو بده ببین منو یه نگاه به من بنداز من همون ترانه ام؟ ببین چه داغون شدم .
دستشو به سرش گرفت و نشوندنش و بهش اب قند دادن .
فقط صدای گریه های ترانه بود که توی کانکس پیچیده بود.
مظلومانه گریه می کرد و نمی دونست با هر قطره اشک چه بلایی سر من داره میاره.
دست شو به چادر گرفت و باز خواستن نگهش دارن که گفت:
- می خوام دست شو بخیه بزنم کاری نمی کنم به خدا.
مسعول شون سری تکون داد .
بدون نگاه کردن بهم وسایل و اورد و گفت:
- دستت و بزار روی میز.
همین کارو کردم و اول یه بی حسی بهم زد و مشغول کارش شد.
اشکاش تمومی نداشت و گاهی انقدر جلوی دید شو می گرفت که مجبور می شد وایسه و با گوشه استین ش پاک کنه چشاشو.
دستم و میز از اشکاش خیس شده بود.
کارش تمام شده بود .
لب زدم:
- ترانه.
وسایل همون طور رها کرد و زد بیرون.
بلند شدم و دنبالش رفتم.
#ࢪمآن
#به_قلم_بانو
#قسمت53
#مهدی
با اینکه بی جون بود و رنگ پریده اما سعی می کرد بره بره و منو نبینه.
کسی که تمام این مدت داغون ش کرده بود و نبینه.
نزاره من اشکای توی چشاش که خشک نمی شد و ببینم.
کم کم قدم هاش اروم شد و صدای نفس های بی رمق ش بلند شد.
نفس نفس می زد یهو وایساد و روی معده اش خم شد.
سریع خودمو بهش رسوندم و دو زانو روی زمین افتاد.
شونه هاشو گرفتم و گفتم:
- ترانه عزیزم جانم چی شد رنگ به رو نداری
همین طور زرد تر می شد و مسعول خادم ها خودشو رسوند و گفت:
- ترانه ترانه جان رنگ به رو نداری عزیزم هیچی نخوردی از دیشب
دوتا از خادم ها رو بلند صدا کرد و زیر بغل شو گرفتن بردن ش توی کانسک شون.
دم در کانکس نگران قدم می زدم فرمانده امون سمتم اومد و گفت:
- اینجا چه خبره؟ تو چه بلایی سر اون دختر اوردی مهدی؟ نکنه به همین خاطر بود روزا توی شلمچه زیاد افتابی نمی شدی و کلاه تو تا ابرو هات جلو کشیده بودی؟
روی زمین نشستم و به در کانکس تکیه دادم و گفتم:
-حاجی درمونده ام نمی دونم چی خوبه چی بد!
کنارم نشست و سرمو روی شونه اش گذاشتم و به گند طلایی خیره شدم و براش تعریف کردم.
بعد از شنیدن حرفام حاجی گفت:
- این چه کاری بود با این دختر کردی؟ تو حق نداشتی تنهایی تصمیم بگیری باید از اون می پرسیدی می خواد کنارت باشه یا نه تو باعث عذاب کشیدن ش شدی مریض ش کردی پسر تو صلاح شو میخواستی اما به چه قیمت؟ به قیمت شکوندن دل ش؟ یا داغون کردن ش؟
شاید اون خودش قبول بکرد کنار تو باشه و جهاد کنه.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- حاجی منم داغون شدم ولی به خدا به خاطر سلامت ش این کارو کردم من طاقت ندارم ببینم بلایی سرش میاد حاجی ولی حالا پشیمونم شما درست می گید حاجی کمک کن منو ببخشه.
مسعول شون بیرون اومد و سریع بلند شدم.
با نگرانی گفت:
- چیزی نمی خوره لج کرده.
حاجی گفت:
- حاج خانوم بی زحمت خواهر ها رو بیارید بیرون بزارید همسر ش بره پیشش.
حاج خانوم مردد سری تکون داد و خادم ها رو بیرون اورد.
یا خدایی گفتم و داخل رفتم.
روی تخت دراز کشیده بود با همون صورت رنگ پریده و لبای خشک ترک خورده از سرما .
زیر چشاش گود افتاده بود و کبود شده بود.
می لرزید و پتو رو تا گردن ش بالا کشیده بود.
با دیدن ام سرعت ریختن اشکاش بیشتر شد.
یکم اب از توی بشکه برداشتم با یه دستمال.
کنارش نشستم و دستمال و خیس کردم.
اروم به لبای ترک خورده اش کشیدم .
زل زده بود بهم و اشک می ریخت.
هر چی نفرین بلد بودم نثار خودم می کردم.
خم شدم و یکم کمر شو بلند کردم بالشت و کج کردم تا سرش بالا تر بیاد.
خابوندمش و ظرف غذا رو برداشتم