یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۸۸ مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۸۹
من خوشحال از غیبت کامران، بدهیم رو که داخل پاکت بود روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:
_وقتی اومد از طرف من اینو به ایشون بده و خیلی ازش تشکر کن.
سعید یک نگاهی به پاکت انداخت و گفت:
_بشینید حالا تا از خودتون پذیرایی کنیدآقا کامران هم از راه میرسه!
من با عجله گفتم:
_نه ممنون..خدانگهدار
و از کافه خارج شدیم.به فاطمه گفتم _خداروشکر بخیر گذشت..
فاطمه ساکت بود. پرسیدم
_چرا چیزی نمیگی؟
فاطمه گفت:
_وقتی پول رو ببینه امکانش هست بهت زنگ بزنه.
با خونسردی گفتم:
_شمارم رو نداره..
_آدرست رو که داره!!
نگران شدم:
_یعنی بنظرت بازم پا میشه بیاد دم خونمون؟ من که بعید میدونم!
فاطمه ابروش رو بالا انداخت:
_خدا روچه دیدی؟شاید اومد..پس آماده هر اتفاقی باش
پرسیدم:
_خب اگر اومد چکارکنم؟
فاطمه گفت:
_نمیدونم..واقعا نمیدونم!
🍃🌹🍃
چند روز گذشت ولی خبری از کامران نشد.این یعنی اینکه کامران بعد از اون جریان دیگه قید منو زده بود.واین یعنی حدس من درست بود! او کسی نبود که بشه به عشقش وحرفهاش اعتماد کرد.
پنج شنبه بود و طبق روال پنج شنبه ها مراسم دعای کمیل در مسجد برگزار شد. من وفاطمه مشغول پذیرایی از نمازگزاران بودیم که فاطمه تلفنش زنگ خورد وبعد از مدتی منو فرا خواند که حاج مهدوی گفته بعد از نماز ما بریم سراغش!
من با تعجب پرسیدم:
_چیکارمون داره؟
فاطمه شانه بالا انداخت.:
_نمیدونم لابد درباره مسجد یا بسیجه!
🍃🌹🍃
به فکر فرورفتم.
یعنی حاج مهدوی منم مثل فاطمه امین مسایل مربوط به مسجد،میدانست؟
از تصور این فکر ذوق زده شدم و با اشتیاق و بی صبرانه منتظر دیدن حاج مهدوی شدم.
وقتی مسجد خالی از جمعیت شد ما به سمت درب آقایان حرکت کردیم.اونجا حامد هم حضور داشت من قبلا هم او را دیده بودم.
او جوانی با قد متوسط و لاغراندام بود که ته ریش داشت و همیشه یک لبخند معصومانه گوشه ی لبش بود..او با دیدن فاطمه جلو آمد و خوش وبشی عاشقانه کرد. با دیدن آن دو، در رویاهای خودم غرق شدم.کاش میشد من هم مثل فاطمه، سرو سامان میگرفتم.آن هم با مردی مومن و عاشق!!
فاطمه از حامد سراغ حاج مهدوی رو گرفت.حامد گفت:
_نمیدونم والا ..الان که تو مسجد بود.
فاطمه پرسید:
_نمیدونی چیکارمون دارن؟
حامد لبهایش رو پایین اورد:
_نمیدونم! ازش نپرسیدم!
فاطمه شانه بالا انداخت. من فقط شنونده بودم.و تمام حواسم به این بود که بعد از یک ماه واندی فرصتی پیش آمده تا دوباره حاج مهدوی رو از نزدیک ببینم.
دقایقی بعد حاج مهدوی از مسجد بیرون آمد. در همانجا نگاهش با من تلاقی کرد و ابروانش در هم گره خورد. دلم لرزید.نکند فاطمه به اشتباه منو با خودش اورده بود؟ نکنه حاج مهدوی اصلا با من کاری نداشته بود؟
آب دهانم رو قورت دادم و منتظر شدم که او جلو بیاید.او کفشهایش رو پوشید و با صورتی در هم رفته جلو آمد و سلام کرد.
ما هم جواب سلامش رو دادیم.
کمی این پا اون پا کرد و خطاب به من گفت:
_شما چند وقته مشغول کار در بسیج هستید؟
من که آمادگی شنیدن این سوال رو نداشتم به فاطمه نگاه ملتمسانه ای کردم.
فاطمه بجای من جواب داد:
_حدودا شیش هفت ماهی میشه حاج آقا.
حاج مهدوی هنوز ابروانش گره خورده بود.
_از فاطمه پرسید از ایشون مدارکی هم دارید.؟
فاطمه سریع پاسخ داد:
_بله حاج اقا. چطور مگه؟
حاج مهدوی خطاب به من گفت:
_شما کارت فعال بسیج رو دارید؟
داشتم زیر خشونت پنهان لحنش له میشدم جواب دادم:
_بله
_بسیار خب..شما برای این محل نیستید. درست نیست که در بسیج اینجافعالیت کنید. در اسرع وقت به مسجد محله ی خودتون مراجعه کنیدو برگه ی صلاحیتی که خانوم بخشی بهتون میدن رو به پایگاه محله ی خودتون ارایه بدید تا ان شالله در اونجا فعالیت کنید.
من که از تعجب در جا میخکوب شده بودم به فاطمه نگاهی انداختم و با لکنت گفتم:
_آاااخه..چرا؟؟ مگه چه اشکالی داره من در همین پایگاه و بسیج این منطقه باشم؟
او به سردی گفت:
_نمیشه خواهر من! این برخلاف قوانینه
فاطمه هم داشت سوالات منو تکرار میکرد.ولی حاج مهدوی بی تفاوت به سوالات ما قصد رفتن کرد که گفتم:
_چطور تا دیروز برخلاف قوانین نبود؟؟ چرا قبلا ازم دعوت کردید عضو بسیج این ناحیه بشم که حالا منو پاسم بدید به ناحیه ی دیگه..
لحظه ای سکوت شد و بعد حاج مهدوی یک قدم به سمتم برداشت و نگاه تندی به فاطمه کرد و بعد رو به من گفت:
_اینو باید خانوم بخشی جواب بدن! در پناه خدا..یا علی
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🔴کشته و زخمی شدن نظامیان اسرائیل در غزه
♦️منابع عبری زبان بامداد امروز اعلام کردند بر اثر وقوع یک حادثه امنیتی خطرناک در رفح واقع در جنوب نوار غزه، دو نظامی ارتش اسرائیل کشته و ۶ نفر دیگر زخمی شدند.
#زن_ایرانی_فاطمی_و_زینبی
#متنفر_از_نتانیاهو_و_جولانی
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌آن وقت که شهید رئیسی گزارش عملکرد می دادند برخی فکر می کردند کار مهمی انجام نشده است ولی حالا می فهمند که این مرد بزرگ چه می کرد و نتیجه تلاش شبانه روزی او چه رفاهی برای مردم ایجاد می کرد.
✍متاسفانه قدرشناسی نکردیم!
🔶🔷قاسم روانبخش
┄🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖐 پنج چیز باارزش که از رفتن شما به #مسجد نصیبتان می شود چیست؟🤔🕌
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🔷سطح دغدغه رسانه کارمند شورای اطلاع رسانی دولت همزمان با دلار ۷۵ هزارتومانی، قطعی برق و گاز، سکه ۵۵ میلیون تومانی و... ؛ "پزشکیان زورخانه ای به جلسه وارد شد"
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
▪️امام علي عليه السلام: در مشورت خود انسان بخيل را دخالت مده که تو را از نيکي و بخشش باز داشته، از فقر و تنگدستي ميترساند.
✍منبع: نهج البلاغه، نامه 53
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پزشکیان: تمام مشکلات ما این است که من به حق خودم قانع نیستم
🔹اختلافاتی که در جامعه وجود دارد برای اینکه به حقوق دیگران احترام نمیگذارم و به حقوق قومیت، جنسیت و تفکر و اندیشه احترام قائل نیستیم.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لیلیِ عاج، نویسنده و کارگردان در حضور رهبر انقلاب: من بهجای انگشتر از شما که لذت ادبیات و جادوی کلمات را درک کردهاید، یک نصیحت میخواهم.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مریم ابراهیمی، فعال حوزهٔ تسهیلگریِ ازدواج در حضور رهبر انقلاب: گلایه دارم از پسرانی که زمان مهریهٔ ۱۴ سکه دم از ولایتمداری میزنند اما به خرید جهیزیهٔ ایرانی که میرسد سخنان شما را فراموش میکنند.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: حضرت زهرا(س) الگوی جاودان زن مسلمان در عبادت، سیاست، تربیت و زندگی است.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
افزایش ٨٠ هزار تومانی گوشت تنظیم بازاری منتفی شد
🔹از ٣ روز پیش بهدلیل واگذاری گوشت وارداتی توسط دولت به چند شرکت خصوصی بستهبندی، قیمت گوشت در هر کیلو بین ۵۰ تا ۸۰ هزار تومان گران شد. این در حالی است که حدود ١.۵ سال است دولت گوشت قرمز را با ارز ۲۸.۵۰۰ تومان وارد کشور میکند و این گوشت در بخش قصابی تمامی فروشگاههای زنجیرهای بهصورت فلهای توزیع و همانجا خرد، تمیز و بستهبندی میشد.
🔹حالا بهدلیل اعتراضات مردمی و ورود دستگاههای نظارتی از امروز قیمت گوشت دوباره به حالت عادی (گوشت مخلوط ٢٧٠ هزار تومان، ران ٣١٠ هزار تومان و...) بازگشت و دیگر مردم مجبور نیستند بهدلیل بستهبندی هزینۀ مازاد پرداخت کنند.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: تصور آمریکا و رژیم صهیونیستی و برخی از همپیمانان آنها مبنی بر پایان مقاومت کاملاً اشتباه است؛ آن کسی که ریشهکن خواهد شد، اسرائیل است.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🌼 متکبرها به بهشت نمی روند 🌼
✍ امام علی علیه السلام:خداوند، مخلوقات خود را آزمایش میکند، تا بد و خوب از هم مشخص شوند و تکبّر و خودپسندی را از آنها دور کند. پس، از آنچه خداوند نسبت به ابلیس انجام داد عبرت گیرید، زیرا اعمال فراوان و کوششهای مداوم ابلیس با تکبّر از بین رفت.او شش هزار سال عبادت کرد، امّا با ساعتی تکبّر، همه را نابود کرد. چگونه ممکن است پس از ابلیس، فرد دیگری همان اشتباه را تکرار کند و سالم بماند؟ نه؛ هرگز! خداوند هیچ گاه انسانی را برای عملی وارد بهشت نمیکند که برای همان عمل، فرشتهای را محروم کرده است.
📚نهج البلاغه ، خطبه ۱۹۲
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۸۹ من خوشحال از غیبت کامران، بدهیم رو که داخل پاکت بود روی پیشخوان
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۹۰
من فقط علامت سوال بودم و خشم بی جواب!! فاطمه هم دست کمی از من نداشت.رو به حامد پرسید:
_چرا حاجی اینطوری کرد؟؟این دیگه چه قانونیه.؟؟؟ ای وای دیدی چه بد نگاهم کرد؟؟خب اگه به من از قبل میگفتند چنین قانونی هست من ایشون رو ثبت نام نمیکردم! چرا باید نیروی به این فعالی رو از دست بدیم؟
🍃🌹🍃
فاطمه اصلا متوجه نبود که من چه حالی دارم.حاج مهدوی با این کارش داشت رسما منو از مسجد بیرون می انداخت.. در حالیکه اونشب تو ماشین بهم گفت مسجد خونه ی خداست!!
چرا الان؟ چرا بعد از دو ماه؟ من که دیگه بعد از اونشب دنبال او نرفتم؟ هرطوری بود خودم و دلتنگیمو کنترل کردم تا مبادا خلف وعده کرده باشم. پس چرا این قدر سردو نامهربون باهام رفتار کرد؟
او چقدر از من متنفر بود!! نگاهش لحظه ی آخر حالم رو بد کرد..
باید از شدت حقارتهایی که توسط او مدام متحمل میشدم دست از علاقه اش برمی داشتم ولی او هرچه از من بیشتر دوری میکرد دیوانه تر میشدم.فاطمه وحامد هنوز در مورد رفتار حاج مهدوی حرف میزدند و اصلا نمی دیدند که من چقدر صورتم قرمز شده!! و نمیدیدند که دستهایم از شدت ناراحتی میلرزد. از آنها فاصله گرفتم و به سمت خیابان روانه شدم.فاطمه خودش رو بهم رسوند.
_رقیه سادات؟ ؟
داشت اشکهای خفته در چشمم بیدار میشد. نگاهش کردم.
_دیرم شده ..خداحافظ
فاطمه دستم رو گرفت تا مانع رفتنم شود:
_چه اخلاق بدی داری که هروقت از چیزی ناراحت میشی سرتو پایین میندازی بی خداحافظی میری!
دستم رو با مهربانی فشار داد:
_ناراحت نشو..من امشب ازشون میپرسم که چرا یک دفعه چنین تصمیمی گرفتن.
بغضم رو فروخوردم و با لبخندی تلخ گفتم :
_مهم نیست… فعلا
دستم رو از داخل دستش بیروم کشیدم و به سمت تاکسیها حرکت کردم.
🍃🌹🍃
وقتی رسیدم دم خونه،
همسایه یکی از واحدها با دیدنم بجای جواب سلام، اخمی کرد و درحالیکه زباله هاش رو گوشه ای میگذاشت زیر لب غر زد:
_هرچی بی کس وکار و الواته دورو برماست!
منظورش من بودم؟!! مگه من چیکار کرده بودم؟! من فقط مسجد میرفتم!
تمام شب به رفتار حاج مهدوی و همسایه ام فکر میکردم .وخود بخود دکمه ی تکرار در ذهنم روشن میشد.قلبم به سختی شکسته بود و روحم زخمی نگاه نامهربان حاج مهدوی شده بود.
دلم میخواست از او بپرسم چرا.؟؟ از من در این مدت چه خطایی سر زده بود که او خواستار بیرون کردن من از بسیج شد.واز مرد همسایه بپرسم که چرا بی تحقیق منو لات و بی کس وکار خوند؟!
🍃🌹🍃
شب بعد فاطمه زنگ زد.
بعد از حرف زدن از این در و اون در گفت:
_من با حاج مهدوی درباره ت صحبت کردم..ایشون سر حرف خودشون هستن. میگن درست نیست که تو از یک محله ی دیگه واسه حوزه ی ما فعالیت کنی..
با بغض گفتم:
_تو باور کردی؟
_راستش نه..ولی آخه چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟؟
کاش روی گفتن ماجرا رو داشتم.
به ناچار سکوت کردم و بعد از دلداری دادنهای فاطمه گوشی رو قطع کردم.
نمیتونستم همینطوری یک گوشه بشینم و حاج مهدوی وبقیه در مورد من دچار قضاوت بشن.
🍃🌹🍃
تصمیم گرفتم برای حاج مهدوی نامه ای بنویسم.
با اشک و ناله گلایه ام رو از رفتارش درنامه ای نوشتم ولی بعد، پشیمان شدم که به دستش برسونم.شاید بخاطر اینکه خودم رو سپرده بودم دست خداوند، تا او به دلم بیندازد که چه کاری خوب است و چه کاری بد.قطعا این نامه کار را بدتر میکرد.
🍃🌹🍃
روزها یکی بعد از دیگری سپری میشدند و من روز به روز در تنهایی فرو میرفتم. و رفتار همسایه ها باهام سرد وسنگین شده بود.فاطمه، دیگر مثل قدیم وقتش رو با من نمیگذروند و جواب تلفنهایم رو یک در میان میداد.
علت این کم پیدایی رو گذراندن وقتش با حامد و خرید عروسی مطرح میکرد.و من هم به او حق میدادم و سعی میکردم کمتر مزاحم او باشم. او بعد از چندین سال تحمل مشکلات و ناراحتیها، تازه برایش فرصتی فراهم شده بود که زندگی کند.پس نباید با مشکلات و تنهاییهام خاطر او را مکدر میکردم.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🇮🇷
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۹۰ من فقط علامت سوال بودم و خشم بی جواب!! فاطمه هم دست کمی از من ندا
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۹۱
ماه رمضان بود.
در خانه ام رو زدند. با خودم فکر کردم شاید همسایه ی زیرینم که خانمی جوان ومهربان بود نذری آورده.
چادر سر کردم و از چشمی نگاهی به بیرون انداختم ولی کسی مشخص نبود. پرسیدم _کیه؟
جوابی نیومد.داشتم چادرم رو در میاوردم که دوباره در زدند .لای در رو به آرومی باز کردم. مسعود پشت در بود.به محض دیدنش قصد کردم در رو ببندم که مسعود با پایش مانع شد و گفت:
_زیاد وقتت رو نمیگیرم.
در حالیکه در رو فشار میدادم گفتم:
_من با شما حرفی ندارم.بهتره برگردی.
او به آرومی گفت:
_حرفم مهمه..باید بهت بگم.پس به نفعته بشنوی.
حالا بازوهاش رو هم داخل درز در انداخت و با تمام قدرت سعی کرد در رو باز کند.زور من در مقابل بازوهای تنومند او خیلی ناچیز بود و او داخل اومد.با وحشت صدام رو بالا بردم:
-از خونه ی من برو بیرون!
او دستش رو به علامت هیس جلو آورد و گفت:
_اگه فکر من نیستی فکر آبروت باش.یک وقت همسایه ها صداتو میشنون برات بد میشه! حرفمو میزنم ومیرم..
به آشپزخونه رفتم و چاقویی زیر چادرم پنهان کردم تا اگر از ناحیه ی او خطری تهدیدم کرد وسیله ای برای دفاع داشته باشم.و سریع به نزد او بازگشتم.
او که به در تکیه زده بود با دیدنم به تمسخر گفت:
_فکر میکردم رفتی برام شربتی آبی چیزی بیاری..
با اکراه از او رو برگردوندم و گفتم:
_حرفتو بزن و سریع برو.
او یک قدم جلو برداشت..خودم رو سپردم دست خدا.گفت:
_ببخشید بابت روز آخری که اینجا بودیم.من از جانب نسیم عذر میخوام.
جواب دادم:
_چطور نسیم خودش نیومده واسه عذر خواهی؟! من احتیاجی به عذرخواهی کسی ندارم.اگر نسیم این کار رو نمیکرد عجیب بود.
او لبخند معنی داری گوشه ی لبش نشست و گفت:
_آره واقعا! اگه نسیم اینکارو نمیکرد عجب داشت!! از زمانیکه یادم میاد همیشه بهت حسودی میکرد.تحمل اینکه تو به یه جایی برسی براش خیلی سخته.
_اومدی اینجا که این حرفها رو بزنی؟؟
🍃🌹🍃
او دستهاش رو به هم کوبید وگفت:
_نه اومدم بهت بگم منم هستم! تا تهش!! الان دیگه از همه چی خبر دارم.
با تعجب نگاهش کردم:
_چیییی؟؟؟؟ چی میگی تو؟؟
او روی مبل نشست و در حالیکه به اون لم میداد گفت:
_هیچ وقت باور نکردم که تو از این بازی پردرآمد خسته شده باشی..میدونستم باید یک دلیل مناسب تر واسه پشت پا زدن به بختت داشته باشی. البته بهت حق هم میدم.نصف کردن درآمد با سه نفر زیاد سود خوبی برات نداشت.انصافش هم بخوای حساب کنی تو، تو این وسط از همه بیشتر تلاش میکردی
پس سهم بیشتری حقت بود.اومدم اینحا بهت بگم منم هستم.نسیم و میپیچونیم و باهم کار میکنیم.نصف نصف!!
با عصبانیت به سمتش رفتم و گفتم:
_بهتره از این خونه بری بیرون ..این اراجیف فقط به درد اون کله منحرف و منفعت طلب خودتون میخوره.لابد کلی هم با خودت کیف میکنی که خیلی بچه زرنگی نه؟؟!! یا از خونه ی من میری بیرون یا جیغ میزنم همسایه ها رو خبر میکنم.
او از جا بلند شد و صورتش رو نزدیکم آورد و با غیض گفت:
_مطمئنی اگه همسایه ها بیان من ضرر میکنم و تو برنده میشی؟ میخوای امتحان کنی؟
با حرص گفتم:
_هم تو ..هم نسیم..حال به هم زنین ترین موجودات عالمید…
او خنده ای موذیانه کرد:
_اونوقت تو چی هستی؟؟؟فک کردی منم مثل کامران یا اون آخونده ام که خام این بازیات بشم؟؟؟ همزمان هم به فکر تلکه کردن کامرانی هم اون آخونده مقدس نما ؟؟؟
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🇮🇷
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۹۱ ماه رمضان بود. در خانه ام رو زدند. با خودم فکر کردم شاید همسایه
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۹۲
مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ یعنی منو تعقیب میکرد در این مدت؟خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت:
_چیه؟؟ جا خوردی؟؟ آره عسل خانوووم! وقتی بهت میگم همه چی رو میدونم یعنی واقعا همه چی رو میدونم..ولی خوشم اومد از انتخابت.اولش که فهمیدم با اون آخونده ای. باخودم گفتم نکنه جدی جدی متحول شدی!! ولی بعد دیدم نه باباااا آخونده حسابی از پول مردم مال ومکنت جمع کرده!
_تو یک احمقی!!! چون اینها فقط زاده ی خیالته! وقتت رو تلف کردی جناب زرنگ! چون من دیگه دنبال این کثافت کاریها نیستم.بهتره وقتی هم میخوای از اون روحانی حرف بزنی مراقب کلماتت باشی! اون آدم، خیلی محترم تر از اون حرفهاست که بخوای تو دهن نجست اسمش رو بیاری، میری از این خونه بیرون یا به زور بندازمت بیرون؟!
🍃🌹🍃
او دوباره خندید کف زد:
_عهههه؟؟ باریکلا باریکلا..میبینم که وکیل مدافعش هم شدی.!! بدبخت نکنه فکر کردی اون آخونده، دخترای خشگل مشگل آفتاب مهتاب ندیده رو ول میکنه میچسبه به تو؟!! خیلی به دردش بخوری صیغه ی یک هفته ایت کنه!!
دیگه داشت زیادی حرف میزد.خودم به درک هرچه میشنیدم حقم بود ولی او حق نداشت مرد پاک و اهورایی قلب منو، متهم به هوسرانی کنه.با حرص گفتم:
_خفه شوووووو
او تهدیدم کرد:
_ببین من دارم باهات راه میام ولی تو خودت نمیخوای ها..تو بدون من نمیتونی به جایی برسی! کم میاری! پس نزار..
بلند داد زدم:
_گفتم برووووو بیرووووون!!!
نفس نفس میزدم.او با خشم به سمت در رفت.
_به حرفهام فکر کن..من آدم کینه توزی هستم. از زرنگ بازی هم خوشم نمیاد..اگر بنا باشه من چیزی نخورم نمیزارم از گلوی تو هم چیزی پایین بره..
با نفرت گفتم:
_تو یک دیوانه ای!! ازبس تو کثافت رقصیدید پاک شدن آدمها براتون باورنکردنیه!!
او دوباره خندید:
_حرفهای خنده دار نزن عسل طلا..خشگل بلا…تو شاید دختر باهوش وبازیگر قهاری باشی ولی یادت باشه که من بازیگری رو یادت دادم خاله سوسکه! هیچ وقتم اون چادرچاقچورتو باور نمیکنم!
_به درک!!! کی خواست تو باور کنی؟
_د..نه دیگه…نشد!!! اگه من باورم نشه هیچکی باورش نمیشه!!!
🍃🌹🍃
و بعد در رو باز کرد.
به سمت در دویدم تا به محض خروجش در رو قفل کنم که دیدم همسایه ی واحد بالا، کنار راه پله ایستاده و مارو تماشا میکند.کاملا پیدا بود که او مدتها اونجا ایستاده بوده تا علت سرو صدا رو جویا بشه..مسعود با بدجنسی تمام، در حضور او برایم بوسه ی خداحافظی فرستاد و گفت:
_خداحافظ عسل طلا!!
از شرم سرخ شدم. از رفتار زن همسایه، هم عصبانی بودم هم خجالت زده. سلام دادم و تا خواستم در رو ببندم، او جلو آمد پرسید:
_کی بود عسل خانوم؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم: _هیچکی..برادرم بود..
بلافاصله گفت:
_شما که میگفتی کسی رو نداری!
عصبانی از فضولی اش گفتم:
_ناتنیه!!! شب خوش.!!
ومحکم در رو بستم!
🍃🌹🍃
هردم از این باغ بری میرسید!!!
از پشت در صداش رو شنیدم که به تمسخر گفت:
_چقدرم ماشالله برادر ناتنی داره! همشونم براش بوس میفرستن! ما تو این ساختمون امنیت نداریم.
پشت در نشستم و چاقوی در دستم رو گوشه ای پرت کردم!سوت آغاز یک بازی جدید به صدا در اومده بود واینبار هم من تنها بودم!
🍃🌹🍃
تنها امیدم، شغلم بود
و وقتی دلم میگرفت به سالن موزه میرفتم و با شهدا درددل میکردم.اونها هم با نگاه پاک و آسمونیشون ازتوی قاب دلداریم میدادند. ازشون کمک خواستم تا بتونم با ناملایمات کنار بیام. برای اونها ختم برداشتن، همیشه حالم رو خوب میکرد.
ولی روزگار دست بردار من نبود.
کم کم داشت مصایب و مشکلات رو وارد میدون زندگیم میکرد .اوضاع وقتی بدتر شد که من تصمیم گرفتم قوی تر باشم.
چند وقتی میشد فاطمه رو ندیده بودم.در شب احیا فاطمه باهام تماس گرفت وازم خواهش کرد برای مراسم به مسجد برم تا با هم باشیم.من که دیگه مثل سابق به مسجد اون محل نمیرفتم از شوق دیدار او قبول کردم.
🍃🌹🍃
اون شب چند خانوم مسجدی، با اینکه بعد از مدتها منو میدیدند، سمتم نیومدند.گمان کردم که متوجه ی حضورم نشدند و خودم به رسم ادب، نزدیکشون رفتم و احوالپرسی کردم ولی اونها خیلی سرد و سنگین جوابم رو دادند.
چرا حالا که تغییر کردم همه ی آدمها از من فاصله میگیرند؟؟
به فاطمه گفتم.او گفت:
_تو حساس شدی! همه چیز عادیه!چون خودت فکر میکنی قبلا گناه کردی به خیالت همه خبر دارند.
دلم میخواست قضیه ی مسعود و حرفها وتهدیدهاش رو برای فاطمه بگم ولی چون ربط به حاج مهدوی داشت نمیتونستم حرفی بزنم و مجبور بودم، تنهایی این اضطراب رو تحمل کنم.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ربات جراح ایرانی روی ربات آمریکایی را کم کرد
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
القسام: ۳ نظامی صهیونیست را به هلاکت رساندیم
🔹شاخۀ نظامی جنبش حماس از درگیری با یک گروه از نظامیان صهیونیست در غرب اردوگاه جبالیا واقع در شمال غزه و هلاکت ۳ نظامی صهیونیست خبر داد.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
چهارشنبه🌸 ۲۸ آذر ۱۴۰۳ ه.ش _ ۱۶ جمادی الثانی ۱۴۴۶ قمری
سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب شکاری 😁
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
به نام آفریدگار هستی
🌹صبح شما عزیزان بخیر و سرور🌹
امروز سهشنبه ۲۷ آذر ماه سال ۱۴۰۳
✅گذر زمان
زمانی که جوان هستی به مسنترها احترام بگذار. زمانی که قوي هستی به ضعيفترها کمک کن. زمانی که اشتباه کردهای به اشتباهات اعتراف کن. چون روزی تو هم پير و ضعيف میشوی و اشتباه میکنی.
🤲نــــیــــایـــش صــــبــــحــــگــــاهے🤲
الهی نام تو ما را جواز، مهر تو ما را جهاز،
شناخت تو ما را امان، لطف تو ما را عیان!
الهی ضعیفان را پناهی.
قاصدان را بر سر راهی.
مومنان را گواهی.
چه عزیز است آن کس که تو خواهی...
الهی در جلال رحمانی، در کمال سبحانی، نه محتاج زمانی و نه آرزومند مکانی،
نه کس به تو ماند و نه به کسی مانی.
پیداست که در میان جانی، بلکه جان زنده به چیزی است که تو آنی!
خدایا🤲🏻
امروز
حاجت دوستانم را
برآورده کن
به وجودشان سلامتی
به لحظه هایشان شادی
به کارشان رونق و
به زندگیشان آرامش
دل دردمندان را شاد
و دوستانم را حاجت روا بفرما🤲🏻
آمیـــن ....... 🤲🏻
↩️عبارت تاکیدی ↪️
هیچ وزنه ای سنگین تر از بلند کردن خودت در روزهای ناامیدی نیست !
دمت گرم که بلند میشی،
دمت گرم که ادامه میدی..
❤️خداوندا سپاسگزارم❤
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
♨️اگر ۵ پزشک متخصص بر صلاحیت برتر یک متخصص اجماع کنند عقلا بدنبال او می روند..👇🏼
✅آیت الله بهجت :
در پاسخ به اینکه آقای خامنه ای برای رهبری جوان اند فرمودند:
همان یکبار که گفتند علی(ع)جوان است برای هفت پشتمان کافیست.
✅آیت الله وحید خراسانی:
من ایشان(امام خامنه ای)را از قدیم میشناسم و در سَلیمُ النَّفس بودن ایشان تردیدی ندارم.
✅آیت الله بهجت(ره):
من تضمین میکنم که اولیاء الهی تو را تنها نگذارند..
✅علامه جوادی آملی:
هر لفظی غیر از "امام خامنهای" جفاست به ایشان...
✅آیت الله ناصر مکارم شیرازی:
تبعیت از حکم حکومتی ولی فقیه بر مراجع تقلید هم واجب است...
✅ آیتالله اراکی:
وظیفه ما در برابر کسی که لحظه لحظه عمرش برای میلیون ها نفر مایه برکت است بسیار سنگین است.
✅آیتالله فاضل لنکرانی :
در مقام علمی و اجتهاد و فقاهت معظم له جای هیچ گونه تردید نیست.
✅آیتالله مکارم شیرازی:
اگر مقام معظم رهبری حرمت نداشته باشند امروز هیچ کدام از ما ایرانی ها حرمت نخواهیم داشت.
✅آیتالله سبحانی:
رهبر انقلاب از نعمت های الهی است و هر حرکتی که موجب تضعیف رهبری شود مسلماً حرام است.
✅آیتالله گلپایگانی :
تضعیف شما را حرام میدانم . عمده ، عظمت شماست .
شما رهبر مسلمین هستید.
✅ آیتالله نوری همدانی:
آیتالله خامنهای نائب امام زمان(عج) است و در کل جهان فرمانده کل قواست.
✅ آیتالله شبیری زنجانی:
من آقای خامنه ای را هم مجتهد میدانم هم عادل.
من ایشان را بر بعضی از علمای معروف ترجیح میدهم
✅ آیتالله صافی گلپایگانی:
در نظامی که آقای خامنه ای هست چه کسی را سراغ دارید که از ایشان مؤمن تر و دلسوز تر باشد
✅ آیتالله علوی گرگانی:
حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران از نظر تدبیر،سیاست و علم بهترین رهبر دنیاست.
✅ علامه حسن زاده آملی:
سینه خودرا شکافتم،هرجای آسمان رفتم این سید رادیدم، باید قنبر خامنهای کبیر بود.
✅ آیتالله بهاءالدینی خطاب به امام خامنه ای:
اجازه بدهید دستتان را ببوسم تا فردا که به محضر جدّه ام زهرا(س)مشرف شدم،عرض کنم دست ولی خودرا بوسیدم.
✅ آیتالله مشکینی:
ایشان(امام خامنه ای) سایر شرایط ولایت امت و رهبری جامعه ی اسلامی را به بهترین شکل داراست.
✅آیتالله محمد مومن (بعد از انتخاب امام خامنه ای در سال 68):
بهتر از آقای خامنه ای نداشتیم و این لطف خدا بود که به ذهن ما خطور کرد.
✅ آیتالله میرزا هاشم آملی:
انتخاب شما از سوی خبرگان موجب آرامش گردید چرا که شما صاحب درایت هستید.
✅ آیتالله خوشوقت:
حراست از حریم ولایت بر همگان واجب است.
✅ آیتالله صمدی آملی:
چشم بصیرت ایشان بسیار بسیار تیز است پس حرف ایشان را درست بفهمید و اجرا کنید.
✅ آیتالله شاه آبادی:
اگر این سید اولاد پیغمبر را رها کنیم واقعا بیچاره ایم.
مردم اگر به دین علاقه دارند باید بدانند فقط ایشان به درد میخورد.
✅ علامه مرحوم بهلول:
زهد آقای خامنه ای بیشتر از من است،چرا که من چیزی ندارم ولی آقای خامنه ای میتوانند داشته باشند و زهد می ورزند.
✅ هشدارآیت الله ناصری دربارۀ امام خامنه ای :
👈 در آینده شاید مشکلاتی باشد سعی کنید از مقام رهبری جدا نشوید..
بنده بینی وبین الله این رو احساس کردم که تذکر بدم .
✔️ جامعه نیازمند تبیین و آگاهی هست
_ 🇮🇷🇮🇷 جهاد تبیین 🇮🇷🇮🇷_
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اشاره ی کاملا مستقیم امام خامنه ای به تقدیم شدن پرچم انقلاب به امام زمان (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 چگونه با امام زمان عجلالله در این عصر ارتباط بگیریم ...
👤 #آیتاللهبهجت
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند
همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام.
اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟
خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر؟
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن.
در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.
📚 کیمیای سعادت
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar