eitaa logo
یاران ابراهیم
153 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و شش برخورد با دزد🌹 🗣عباس هادی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قاســـــم نبــــودے ببینـــے شهــــر آزاد گشتــــہ :')))🥀💔 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
تابستان سال ۱۳۶۱ بود. یک شب با هم به هیئت رفتیم. بعد هم در کنار بچه‌های بسیج حضور داشتیم. آخر شب هم برای چند نفر از جوانان محل شروع به صحبت کرد. خیلی غیرمستقیم آن‌ها را نصیحت نمود. ساعت حدود دو نیمه شب بود. من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می‌خواهم بروم خانه و بخوابم. شما چه می‌کنی؟ ابراهیم گفت: «منزل نمی‌روم، می‌ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود. شما می‌خواهی برو.» بعد نگاهی به اطراف کرد. یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد یک فضای تقریباً دو متری بود. ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت و همانجا دراز کشید. بعد گفت: «دو ساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می‌آیند، مجبور هستند برای عبور، من را بیدار کنند». بعد با خوشحالی گفت: «این‌طوری هم نمازم قضا نمی‌شه، هم صبح رو به جماعت می‌خوانم.» ابراهیم به راحتی همانجا خوابید. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️‏آقا جان الهی ما برات بمیریم ، ما فدایی تو هستیم ، اشک چشمان تو جگر ما رو آتیش میزنه. آقا جان اینهمه سرباز و فدایی داری بخدا بغض تو از غم حاج قاسم برای ما بزرگتره https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
‌ ســـــلام ای دوست عزیز...🌺 ♨️اومدم چند ڪلامے باهات حرف بزنم..😊 ▪️نمیدونم الان چیـا ڪم دارے و چه کاری داری انجام میدی⁉️ ▪️ڪجـاهاے زندگیت گره داری و هنوز حل نشده⁉️ ▪️ناراحتیـت چیا هست وچه غصه ای داری و به کسی نگفتی⁉️ نمیدونم چقدر تلاش ڪردے برے .. نمیدونم چقدر برا دلـ💔ـواپسے و بیقراری میکنی..😭 چقدر دلت هوایے میشہ برا اومدنش و یا حتی یه لیوان آب‌ هم به یادش هستی یان...!!؟؟😔 میبینی چقدر امام زمون غریبه..😭 ♨️چند تا حرف دارم برات...ای رفیق. ڪہ اگہ خوب دل بدے به حرفام❣ شاید یہ جا پیدا ڪنے ڪہ برے دردودل ڪنے با یه دوست💞 که غصه هاتو ڪم ڪنے دیگہ هے نگے من ڪہ تنهـام و کسی حواسش بهم نیست..(💔)☺️ 👈هر وقت دلتــ💔ــ ـگرفت از آدمای این دنیا، دلت تنگ شد براے یہ مهربونی که همیشه هواتو داشته باشه..💞 ڪہ بتونے حرفاتو بهش بگے و کمکت کنه.. برو سر مزار ،فرقی نمیکنه چه شهیدی باشه...🌷 اونجا یہ برای خودت انتخاب ڪن، و سر مزارش حرفاتو بزن.. اگہ نمیتونے برے، بگرد دنبال شهیدے ڪہ تورو نگہ میداره و اکثر زندگیت دیدیش ولی اهمیت نمیدادی به نگاهش...😪👌 سریع برو یه شهیدی انتخاب کن برای رفاقت باهاش و امشبم شب جمعه هست و شب زیارتی سیدالشهداست.. امشب همه شهدا دور ارباب جمع شدن و دارن روضه میخونن و ارباب براشون حرف میزنه..😔😢 و اگه تو اون شهیدی که انتخاب میکنی را باهاش رفیق شی..،اونم تورو پیش آقا یاد میکنه و اسمت را میبره..پس چه بهتر..😌 باهاش شو و عهد ببند😊 حرفاتو بهش بزن..حرف دلتو،گرفتاری هاتو،نیاز هاتو یا درد دل هاتو..😭💝 اصلا رودربایستے نڪنیااا،خجالت هم نکش ازش همہ رو بگــــو...باهاش راحت باش بےتعارف...😩💧 این رفیق با بقیہ رفقات فرق دارهااا😌 حتے اگہ غصہ هات😓 سر اشتباهات خودت بود.. نمازت قضا شد یا از قصد نخوندی حالا به دلایلی ولی بگو،... غیبت شنیدے،یا غیبت کردی.. نگاهت بہ خطا رفت،یا حواست نبود..⛔️ برو بهش بگــو.. ڪہ دلت شڪستہ از گناه و توی باتلاق گناه گیر کردی..📛، بگو غم دارے برا دورے از ، بگو دستتو بگیره... بهش بگو :👥 (من یہ رفیق شهید🕊 دارم اونم ؛هوامو داشته باش😔 تویے ڪہ زنده اے و همه چیزی را میبینی.. من کسی را ندارم کمکم کنه و درد هامو بدونه..و بهم اهمیت بده.. دارم از این دنیا و آدم هاش خسته میشم؛دنیایی که خیلی کم به امام زمانشون اهمیت میدن و یا اصلا کسی یاد امامش نیست..😭💔 تویے ڪہ دنیا رو چشیدے و راه خودتو پیدا کردی و از این دنیا دل کندی، ارزشی برات نداشت و دردامو میفهمے...😢 آخ اگــہ ڪہ دلــت بشـڪنہ...😔 خودش خیلی قشنگ خریدار دلتــ❤️ــہ و نازتو میکشه.. حتما امتحانش ڪن..ببین چه معجزه ای میکنه..😍👌 ...✌️ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🚩اجتماع بزرگ 🚩 🔴اجتماع در بزرگداشت سردارشهید حاج قاسم سلیمانی و شهدای مقاومت 💠قرائت قاری بین المللی سیدجواد حسینی(تهران) 💠سخنران حجة الاسلام والمسلمین سیدحمید حسینی(عراق) 💠بانوای گرم برادر حاج میثم مطیعی(تهران) 🔸شنبه ۱۲ بهمن 🔸 ساعت ۱۹🔸 🔹آستان مقدس امام زاده جعفر علیه السلام 🔹 💠 جامعه ایمانی مشعر 📢 اطلاع رسانی رویدادهای مردمی،فرهنگی، اجتماعی یزد 🇮🇷 @Farhangyazd https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💚 💝 ای صاحب ایام بگو پس تو ڪجایی کی می شود ای دوسٺ کنی جلوه نمایی از هر که سراغ شب وصل تو گرفتم گفتند قرار اسٺ که یک جمعه بیایی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
°•|🌿🌹 میگویند که ابتدای صبــح رزق بندگانت را تقسیم میکنی!! میشود رزق من امـروز رفاقتی️ باشد از جنس شهـیدان .. با عطـر شهــــــادت .. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
یاران ابراهیم
قاســـــم نبــــودے ببینـــے شهــــر آزاد گشتــــہ :')))🥀💔 #خانطومان https://eitaa.com/joinchat/82
سرباز ولایت: مرا یاد بلباسی می اندازد. دلنوشته همسرشهید بلباسی: "نمی دانم خبردرست است یاشایعه،شنیده ام که قراراست مقتل تو تفحص شود،شایدنیزه شکسته ها را کنار بگذارند وپیکررنجورت ازدندان گرگ ها را بیابند،سخت می شود تو را ازگودال برگرداند عزیزم،کاش بوریا داشته باشند... "دختر بی بی مریم" https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمت بیست و هفت شروع جنگ🌹 🗣تقی مسگرها https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
صبح روز دوشنبه سی و يكم شهريور 1359 بود. ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشی بودند. 💫سلام كردم و گفتم: امروز عصر قاسم با يک ماشين تداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم. 💫با تعجب پرسيد: خبريه؟! 💫 گفتم: ممكنه دوباره درگيری بشه. 💫جواب داد: باشه اگر شد من هم ميام. 💫ظهر همان روز با حمله هواپيماهای عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه می كردند. 💫ساعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكری با يک جيپ آهو پر از وسایل تدارکاتی آمد. علی خرمدل هم بود. من هم سوار شدم موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. 💫گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشی نداشتيد؟! 💫گفت: اثاث ها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. 💫روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختی بسيار و عبور از چندين جاده خاكی رسيديم سرپل ذهاب. 💫هيچ كس نمی توانست آنچه را می بيند باور كند. مردم دسته دسته از شهر فرار می كردند. از داخل شهر صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره شنيده می شد. 💫مانده بوديم چه كنيم. در ورودی شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچه های سپاه را ديديم كه دست تكان می دادند! 💫گفتم: قاسم، بچه ها اشاره می كنند كه سريع تر بياييد! 💫 يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. 💫از پشت تپه تانک های عراقی كاملاً پيدا بود. مرتب شليک می كردند. 💫چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد ولی خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. 💫يكی از بچه های سپاه جلو آمد و گفت: شما كی هستيد!؟ من مرتب اشاره می كردم كه نياييد، اما شما گاز می داديد! 💫قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! 💫آن رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پيش بچه هاست. امروز صبح عراقی ها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند. 💫حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يک جای امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند! 💫ابراهيم جلو رفت و با تعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چی بود؟! 💫قاسم هم خيلی با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از خدا می خواستم كه وقتی با دشمنان اسلام و انقلاب می جنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم! 💫ابراهيم خيلی دقيق به حرف های او گوش می كرد. 💫بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردی، ايشان از قبل قاسم را می شناخت. خيلی خوشحال شد. بعد از كمی صحبت، جائی را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آن طرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتونی اونها رو بياری تو شهر. 💫با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولی خيلی ترسيده بودند. اصلاً آمادگی چنين حمله ای را از طرف عراق نداشتند. 💫قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند طوری با آنها حرف زدند كه خيلی از آنها غيرتی شدند. 💫آخر صحبت ها هم گفتند: هر كی مَردِه و غیرت داره و نمی خواد دست بعثی ها به ناموسش برسه با ما بياد. 💫سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندی. 💫چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم. قاسم هم منطقه خوبی را پيدا كرد و نشان داد. توپ ها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليک کردند. 💫با شليک چند گلوله توپ، تانک های عراقی عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. 💫بچه های ما خيلي روحيه گرفتند. 💫غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانه ای را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزديک تر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعای توسل بخوانيم. 💫شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يک گلوله خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شـد. 💫 گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صدای انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد. 💫وارد اتاق شديم. چيزی كه می ديديم باورمان نمی شد. يک تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! 💫 محمد بروجردی با شنيدن اين خبر خيلی ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعای توسل را خوانديم. 💫فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهی كرديم. 💫روز بعد رفتيم مقر فرماندهی. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشيد. 💫بعد يک مدرسه را كه تقريباً پر از مهمات بود به ما تحويل دادند. يک روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت مهمات را از شهر خارج كردند. 💫ابراهيم به شوخی می گفت: بچه ها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره بیاد، هيچی از ما نميمونه! 💫وقتی انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيری رفتيم. سنگرها در غرب سرپل ذهاب تشكيل شده بود. 💫چند تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالی و علی قربانی مسئول نيروهای رزمنده شده بودند.
💫آنها در منطقه پاوه گروه چريكی به نام دستمال سرخ ها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند. 💫داخل شهر گشتی زديم‌ چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودی، مجيد فريدوند و.. با هم رفتيم به سمت محل درگيری با نيروهای عراقی. 💫در سنگر بالای تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيری ما با نیروهای عراقی است. از تپه های بعدی هم عراقی ها قرار دارند. 💫چند دقيقه بعد، از دور يک سرباز عراقی ديده شد. همه رزمنده ها شروع به شليک كردند. 💫ابراهيم داد زد: چيكار می كنيد! شما كه گلوله ها رو تموم كرديد! 💫بچه ها همه ساكت شدند. 💫ابراهيم كه مدتی در كردستان بود و آموزش های نظامی را به خوبی فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديک بشه، بعد شليک كنيد. 💫در همين حين عراقی ها از پايين تپه، شروع به شليک كردند. گلوله های آرپيجی و خمپاره مرتب به سمت ما شليک ميشد. بعد هم به سوی سنگرهای ما حركت كردند. 💫رزمنده هاييی كه برای اولين بار اسلحه به دست می گرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهای عقب دويدند. 💫خيلی ترسيده بوديم. 💫فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! 💫لحظاتی بعد صدای شليک عراقی ها كمتر شد. نگاهی به بيرون سنگر انداختم. عراقی ها خوب به سنگرهای ما نزديک شده بودند. 💫يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقی ها حمله كردند! آنها در حالی كه از سنگر بيرون می دويدند فرياد زدند: الله اكبر 💫شايد چند دقيقه ای نگذشت كه چندين عراقی كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراقی ها توسط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند. 💫بقيه هم فرار كردند. 💫ابراهيم سريع آنها را به طرف داخل شهر حركت داد. 💫تمام بچه ها از اين حركت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اسرا عكس می انداختند. بعضی ها هم با ابراهيم عكس يادگاری می گرفتند! 💫ساعتی بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. 💫ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم. 💫در تهران تشييع جنازه با شكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل تشييع شد. 💫جمعیت بسیار زیادی هم آمده بود. 💫علی خرمدل فریاد می زد فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20