#پهلوان_انقلاب۶۵
صورتش سفیدتر از همیشه بود چفیه ای عربی انداخته و اورکت زیبایی پوشیده بود به سمت ما آمد و با همه بچه ها دست داد کشیدم از کنار و گفتم باشه برام خیلی نورانی شدی!
نفس عمیقی کشید و با حسرت گفت روزی که بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم اما با خودم گفتم خوش به حالش که با شهادت رفت حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره.
اصغر وصالی، علی قربانی، قاسم تشکری و خیلی از رفقای ما هم رفتند طوری شده که توی بهشت زهرا سلام الله علیها بیشتر از تهران رفیق داریم.
مکثی کرد و ادامه داد خرمشهر هم که آزاد شد من میترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم هرچند توکل ما به خداست.
بعد نفس عمیقی کشید و گفت خیلی دوست دارم شهید بشم اما خوشگل ترین شهادت رو می خوام.
با تعجب نگاهش کردم منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشک از گوشی چشمانش جاری شد.
ابراهیم ادامه داد اگه جایی بمانی که دست احدی به تو نرسه کسی هم تو رو نشناسه خودت باشی و آقا مولا هم بیاد سرت رو به دامن بگیره این خوشگل ترین شهادته.
گفتم داداش ابرا تو رو خدا اینجوری حرف نزن بعد بحث رو عوض کردم و گفتم بیا با گروه فرماندهی بریم جلو اینطوری خیلی بهتره هرجا هم که احتیاط شد کمک می کنی.
گفت نه من می خوام با بسیجی ها باشم.
بعد با هم حرکت کردیم و اومدیم سمت گردان های خط شکن.
آنها مشغول آخرین آرایش نظامی بودند گفتم داش ابرام مهمات برات چی بگیرم؟گفت فقط دو تا نارنجک اسلحه هم اگه احتیاج شد از عراقی ها می گیریم!
حاج حسین الله کرم از دور خیره شده بود به ابراهیم رفتیم به طرفش، حاجی محو به چهره ابراهیم بود.
بی اختیار ابراهیم را در آغوش گرفت و لحظهای در این حالت بودند میدانستند که این آخرین دیدار است.
بعد ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و گفت حسین این هم یادگار برای شما.
چشمه ها و سیل پر از اشک شد گفت: نه ابرام جون پیش خودت باشه احتیاجت میشه.
ابراهیم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتیاجی ندارم.
حاجی هم که خیلی منقلب شده بود بحث را عوض کرد و گفت ابرام جون برای عملیات دوتا راهکار عبوری داریم بچه ها از راهکار اول می کنند.
من با یک سری از فرماندهان و بچههای اطلاعات از راهکار دوم می ریم.
تو هم با ما بیا.
ابراهیم گفت من از راهکار اول با بچه های بسیجی میرم مشکلی که نداره!؟
حاجی هم گفت نه هر طور راحتی.
ابراهیم از آخرین تعلقات مادی جدا شد بعد هم رفت پیش بچه های گردان هایی که خط شکن عملیات بودند و کنارشان نشست.
«شادی روحش صلوات»
#پهلوان_انقلاب_ابراهیم_هادی
✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی
┄┅♡☫♡┅┄
🇮🇷به جمع سربازان جهاد تبیین در پیامرسان ایتا بپیوندید 👇
eitaa.com/yaranhamdel
#پهلوان_انقلاب۶۶
والفجر مقدماتی
راوی: علی نصرالله
گردان کمیل خط شکن محور جنوبی و سمت پاسگاه بود یکی از فرماندهان لشکر آمد و برای بچه های گردان شروع به صحبت کرد:
برادر ها امشب برای عملیات والفجر به سمت منطقه فک حرکت می کنیم دشمن سه کانال بزرگ به موازات خط مرزی جلوی راه شما زده تا مانع عبور شود. همچنین موانع مختلف را برای جلوگیری از پیش روی شما ایجاد کرده اما انشاالله با عبور شما از این موانع و کانالها عملیات شروع خواهد شد.
با استقرار شما در اطراف پاسگاه های مرزی طاووسیه و رشیدیه، مرحله اول کار انجام خواهد شد.
بعد بچه های تازه نفس لشکر سیدالشهدا علیه السلام و بقیه رزمندگان از کنار شما عبور خواهند کرد و برای ادامه عملیات به سمت شهر العماره عراق می روند و انشاالله در این عملیات موفق خواهید شد.
ایشان در مورد نحوه کار و موانع و راه های عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسیر شما یک راه باریک در میان میادین مین خواهد بود. انشاالله همه شما که خط شکن محور جنوبی فکه هستید به اهداف از پیش تعیین شده خواهید رسید.
صحبت هایش تمام شد بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد اما نه مثل همیشه! خیلی غریبانه روضه می خواند و خودش اشک می ریخت.
روضه حضرت زینب سلام الله علیها را شروع کرد.
🗨️ ادامه...👇
#پهلوان_انقلاب۶۶
بعد هم شروع به سینه زنی کرد اولین بار بود که این بیت زیبا را شنیدم:
امان از دل زینب
چه خون شد دل زینب
بچه ها با سینه زنی جواب دادند و هم از اسارت حضرت زینب سلام الله علیها و شهدای کربلا روضه خواند.
در پایان هم گفت: بچه ها امشب یا به دیدار یار می رسید یا باید مانند عمه سادات اسارت را تحمل کنید و قهرمانانه مقاومت کنید (عجیب بود که تقریباً همه بچه های گردان های کمیل که ابراهیم برایشان روضه خواند یا شهید شدند یا اسیر)
بعد از مداحی عجیب ابراهیم بچه ها در حالی که صورت هایشان خیس از اشک بود بلند شدند نماز مغرب و عشا را خواندیم! از وقتی ابراهیم برگشته، سایه به سایه دنبال او هستم یک لحظه هم از تو جدا نمیشوم.
من به همراه ابراهیم یکی از پل های سنگین و متحرک را روی دست گرفتیم و به همراه نیرو ها حرکت کردیم.
حرکت روی خاک رملی فکه بسیار زجر آور بود. آن هم با تجهیزاتی به وزن بیش از ۲۰ کیلو برای هر نفر! ما هم که جدایی از وسایل یک پل سنگین را مثل تابوت روی دست گرفته بودیم!
همه به یک ستون و پشت سرهم از معبری که در میان میدان های مین آماده شده بود حرکت کردیم.
حدود ۱۲ کیلومتر پیاده روی کردیم رسیدیم به اولین کانال در جنوب فکه. بچه ها دیگر رمقی برای حرکت نداشتند.
ساعت نه و نیم شب یکشنبه هفدهم بهمن ماه بود. با گذاشتن پل های متحرک و نردبان از عرض کانال عبور کردیم سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود عراقی ها حتی گلوله های شلیک می کردند!
یک ربع بعد به کانال دوم رسیدیم از آن هم گذشتیم با بیسیم به فرماندهی اطلاع داده شد.
چند دقیقهای نگذشته بود که به کانال سوم رسیدیم.
ابراهیم هنوز مشغول بود و در کنار کانال دوم بچه ها را کمک می کرد. خیلی مواظب نیروها بود. چون در اطراف کانال ها پر از میادین مین و موانع مختلف بود.
🗨️ ادامه...👇
#پهلوان_انقلاب۶۶
خبر رسیدن به کانال سوم یعنی قرار گرفتن در کنار پاسگاه های مرزی و شروع عملیات.
اما فرمانده گردان بچه ها را نگه داشت و گفت طبق آنچه در نقشه است باید بیشتر راه میرفتیم اما خیلی عجیبه هم زود رسیدیم هم از از پاسگاه ها خبری نیست!
تقریباً همه بچه ها از کانال دوم عبور کردند یک دفعه آسمان فکه مثل روز روشن شد!
مثل اینکه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شلیک کردند از خمپاره و توپخانه گرفته تا تیربار ها که در دوردست قرار داشت. آنها از همه طرف به سوی ما شلیک کردند!
بچه ها هیچ کاری نمی توانستند انجام دهند موانع خورشیدی و میدان های مین جلوی هر حرکتی را گرفته بود.
تعداد کمی از بچه ها وارد کانال سوم شدند بسیاری از بچه ها در میان خاک های رملی گیر کردند همه به این طرف و آن طرف می رفتند.
بعضی از بچه ها می خواستند با عبور از موانع خورشیدی در داخل دشت سنگر بگیرند اما با انفجار مین به شهادت رسیدند.
اطراف مسیر پر از زمین بود ابراهیم این را می دانست برای همین به سمت کانال سوم دوید و با فریاد هایش اجازه رفتن به اطراف را نمی داد.
همه روی زمین خیز برداشتن هیچ کاری نمی شد کرد توپخانه عراق کاملاً میدانست ما از چه محلی عبور می کنیم! و دقیقا همان مسیر را می زد.
همه چیز به هم ریخته بود هر کس به سمتی می دوید.
دیگر هیچ چیز قابل کنترل نبود تنها جایی که امنیت بیشتری داشت داخل کانال ها بود در آن تاریکی و شلوغی ابراهیم را گم کردم!
🗨️ ادامه...👇
#پهلوان_انقلاب۶۶
تا کانال سوم جلو رفتم اما نمیشد کسی را پیدا کرد! یکی از رفقا را دیدم و پرسیدم ابراهیم را ندیدی!؟ گفت چند دقیقه پیش از اینجا رد شد.
همینطور این طرف و آن طرف می رفتم یکی از فرماندهان را دیدم من را شناخت و گفت: سریع برو توی معبر بچه هایی که توی راه هستند بفرست عقب اینجا توی این کانال نه جا هست نه امنیت برو و سریع برگرد.
طبق دستور فرمانده بچه هایی را که اطراف کانال دوم و توی مسیر بودند آوردم عقب،حتی خیلی از مجروح آرا کمک کردیم و رساندیم عقب.
این کار دو سه ساعتی طول کشید. میخواستم برگردم اما بچه های لشکر گفتند نمیشه برگردی! با تعجب پرسیدم چرا!؟
گفتند دستور عقب نشینی صادر شده فایده نداره بری جلو چون بچه های دیگه هم تا صبح بر می گردند.
ساعتی بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود خسته بودم و ناامید. از همه بچه هایی که برمی گشتند سراغ ابراهیم را می گرفتم اما کسی خبری نداشت.
دقایقی بعد مجتبی را دیدم با چهره های خاک آلود و خسته از سمت خط بر می گشت با ناامیدی پرسیدم مجتبی،ابراهیم رو ندیدی!؟
همینطور که به سمت من می آمد گفت ۱ ساعت پیش با هم بودیم.
با خوشحالی از جا پریدم جلو آمدم و گفتم: خب،الان کجاست!؟
جواب داد نمی دونم، بهش گفتم دستور عقب نشینی صادر شده، گفتم تا هوا تاریکه بیا برگردیم عقب هوا روشن بشه هیچ کاری نمی تونیم انجام بدیم.
اما ابراهیم گفت: بچه ها تو کانال ها هستند من می رم پیش اونها، ها همه با هم برمی گردیم.
مجتبی ادامه داد: همینطور که با ابراهیم حرف میزدم یک گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد.
🗨️ ادامه...👇
#پهلوان_انقلاب۶۶
ابراهیم سریع با فرمانده آنها صحبت کرد و خبر عقب نشینی را داد من هم چون مسیر را بلد بودم با آنها فرستاد عقب.
خودش هم یک آرپی جی با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت کانال، دیگه از ابراهیم خبری ندارم.
ساعتی بعد میثم لطیفی را دیدم به همراه تعدادی از مجروحین به عقب بر می گشت به کمک شان رفتم از میثم پرسیدم چه خبر!؟
گفت من و این بچه هایی که مجروح هستند جلوتر از کانال لای تپه ها افتاده بودیم ابرام هادی به داد ما رسید.
یکدفعه سرجایم ایستادم با تعجب گفتم: داش ابرام!؟ خب بعدش چی شد!؟
گفت به سختی ما را جمع کرد تو گرگ و میشه هوا ما رو آورد عقب.
توی راه رسیدیم به یک کانال،کف کانال پر از لجن و... بود، عرض کانال هم زیاد بود.
ابراهیم رفت دوتا برم کارت آورد و با آنها چیزی شبیه پل درست کرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو.
ساعت ۱۰ صبح، قرارگاه لشکر در فکه محل رفت و آمده فرماندهان بود. خیلی ها می گفتند چندین گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند!
«شادی روحش صلوات»
#پهلوان_انقلاب_ابراهیم_هادی
✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی
┄┅♡☫♡┅┄
🇮🇷به جمع سربازان جهاد تبیین در پیامرسان ایتا بپیوندید 👇
eitaa.com/yaranhamdel
#پهلوان_انقلاب۶۷
کانال کمیل
راوی: علی نصرالله
یکی از مسئولین اطلاعات را دیدم و پرسیدم: یعنی چی گردان ها محاصره شدند؟ عراق هم که جلو نیومده، بچه ها هم توی کانال دوم و سوم هستند.
فرمانده گفت: کانال سومی که ما در شناسایی دیده بودیم. با این کانال فرق داره این کانال و چند کانال فرعی را عراق زرد و همین دو سه روز درست کرده.
این کانال ها درست در موازات خط مرزی ساخته شده ولی کوچک تر و پر از موانع.
بعد ادامه داد: گردان های خط شکن برای این که زیر آتش نباشند. رفتند داخل کانال با روشن شدن هوا تانکهای عراقی جلو آمدند و دو طرف کانال را بستند دشمن هم کانال ها را زیر آتش گرفته.
بعد مکثی کرد و گفت: عراق ۱۶ نو مانع سر راه بچه ها چیده بود عمق موانع هم نزدیک به ۴ کیلو متر بوده! منافقین هم تمام اطلاعات این عملیات را به عراقی ها داده بودند.
خیلی حالم گرفته شد با بغض گفتم: حالا چه باید کرد!؟
گفت اگر بچه ها مقاومت کنند، مرحله دوم عملیات را انجام میدهیم و آنها را می آوریم عقب.
در همین حین بی سیم چی مقر گفت: یک خبر از گردان های محاصره شده! همه ساکت شدند بیسیم چی گفت: میگه «برادر ثابت نیا با برادر افشردی دست داد!»
این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان کمیل به شهادت رسیده.
🗨️ ادامه...👇
#پهلوان_انقلاب۶۷
عصر همان روز خبر رسید حاج حسینی معاون گردان کمیل هم به شهادت رسیده و بنکدار معاون گردان به سختی مجروح است. همه بچه ها در قرارگاه ناراحت بودند حال عجیبی در آنجا حاکم بود.
🔅🔅🔅
بیستم بهمن ماه بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فکه شدند. یکی از رفقا را دیدم از قرارگاه میآمد پرسیدم چه خبر؟
گفت الان بیسیم چی گردان کمیل تماس گرفت با حاج همت صحبت کرد و گفت شارژ بیسیم داره تموم میشه خیلی از بچه ها شهید شدند برای ما دعا کنید به امام سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت میکنیم.
با دلی شکسته و ناراحت گفتم وظیفه ما چیه باید چه کار کنیم؟
گفت توکل به خدا برو آماده شو امشب مرحله بعدی عملیات آغاز میشه. غروب بود بچه های توپخانه ارتش با دقت تمام خاکریزهای دشمن را زیر آتش گرفتند.
گردان حنظله و چند گردان دیگر حرکت شان را آغاز کردند. آنها تا نزدیکی کانال کمیل پیش رفتند حتی با عبور از موانع به کانال سوم هم رسیدند اما به علت حجم آتش دشمن فقط تعداد کمی از بچه های محاصره شده توانستند در تاریکی شب از کانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند.
این حمله هم ناموفق بود تا قبل از صبح به خاکریز خودمان برگشتیم. اما بیشتر نیروهای گردان حنظله در همان کانال های مرزی ماندند. در این حمله و با آتش خوب بچه ها بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد.
🔅🔅🔅
۲۱ بهمن ۱۳۶۱ بود و صدای تیراندازی و شلیک های پراکنده از داخل کانال شنیده می شد.
به خاطر همین مشخص بود که بچه های داخل کانال هنوز مقاومت میکنند اما نمی شد فهمید که پس از چهار روز با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند!؟
غروب روز پایان عملیات اعلام شد بقیه نیروها به عقب بازگشتند.
🗨️ ادامه...👇
#پهلوان_انقلاب۶۷
یکی از بچه هایی که دیشب از کانال خارج شد را دیدم. می گفت: نمیدانی چه وضعی داشتیم آب و غذا نبود مهمات هم بسیار کم،اطراف کانال ها هم پر از انواع مین!
با هر چند دقیقه گلوله ای شلیک می کردیم تا بدانند هنوز زنده ایم. عراقی ها مرتب با بلندگو اعلام میکردند: تسلیم شوید!
لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه میکردم.
انفجار های پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده می شد. دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست و من هیچ کاری نمی توانم انجام دهم.
آن شب را کمی استراحت کردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
🔅🔅🔅
عراقی ها به روز ۲۲ بهمن خیلی حساس بودند حجم آتش آنها بسیار زیاد شد خاکریز های اول ما هم از نیرو خالی شد همه رفتند عقب!
با خودم گفتم: شاید عراق قصد پیشروی دارد اما بعید است چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیش روی خودش را هم میگیرد!
عصر بود که حجم آتش کم شد. با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشد. آنچه می دیدم باورکردنی نبود! دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود مرتب صدای انفجار می آمد.
سریع پیش بچههای اطلاعات رفتم و گفتم: عراق داره کار کانال رو تمام میکنه! آنها با دوربین مشاهده کردند فقط آتش و دود بود که دیده می شد اما من هنوز امید داشتم با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده اما به یاد حرف هایش قبل از شروع عملیات افتادم و بدنم لرزید.
«شادی روحش صلوات»
#پهلوان_انقلاب_ابراهیم_هادی
✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی
┄┅♡☫♡┅┄
🇮🇷به جمع سربازان جهاد تبیین در پیامرسان ایتا بپیوندید 👇
eitaa.com/yaranhamdel
#پهلوان_انقلاب
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی
#پهلوان_انقلاب_ابراهیم_هادی
✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی
┄┅♡☫♡┅┄
🇮🇷به جمع سربازان جهاد تبیین در پیامرسان ایتا بپیوندید 👇
eitaa.com/yaranhamdel
#پهلوان_انقلاب۶۸
غروب خونین
راوی: علی نصرالله
عصر روز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ برای من خیلی دلگیر تر بود بچه های اطلاعات به سنگر شان رفتند.
من دوباره با دوربین نگاه کردم نزدیک غروب احساس کردم از دور چیزی در حال حرکت است!
با دقت بیشتری نگاه کردم کاملاً مشخص بود که سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند در راه مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند آنها زخمی و خسته بودند معلوم بود که از همان محل کانال می آیند.
فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم با آنها رفتیم روی بلندی به بچه ها هم گفتم تیراندازی نکنید.
میان سرخی غروب بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند.
به محض رسیدن به سمت آنها دویدم و پرسیدم: از کجا می آیید؟حال حرف زدن نداشتند یکی از آنها آب خواست سریع قمقمه را به او دادم.
دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش میلرزید آن یکی تمام بدنش غرق خون بود،کمی که به حال آمدند گفتند: از بچه های کمیل هستیم.
با اضطراب پرسیدم بقیه بچه ها چی شدند!؟در حالی که سرش را به سختی بالا می آورد گفت: فکر نمی کنم کسی غیر از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره با تعجب پرسیدم: این پنج روز چطور مقاومت کردید!؟
حال حرف زدن نداشت کمی مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت: ما این دو روز اخیر زیر جنازه ها مخفی بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سرپا نگه داشت!
🗨️ادامه 👇
#پهلوان_انقلاب۶۸
دوباره نفسی تازه کرد و به آرامی گفت عجب آدمی بود یک طرف آر پی جی میزد،یک طرف با تیربار شلیک می کرد عجب قدرتی داشت دیگری پرید توی حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهای کانال کنار هم چیده بود آذوقه و آب رو تقسیم می کرد،به مجروحین می رسید اصلاً این پسر خستگی نداشت!
گفتم و به فرماندهان و معاون های گردان شهید نشدند!؟پس از کی داری حرف میزنی!؟
گفت جوانی بود که نمیشناختمش موهایش کوتاه بود شلوار کردی پاش بود.
دیگری گفت روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود. چه صدای قشنگی هم داشت برای ما مداحی میکرد و روحیه میداد و...
داشت روح از بدنم خارج میشد سرم داغ شد آب دهانم را فرو دادم. اینها مشخصات ابراهیم بود.
با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم و با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو میگی درسته!؟ الان کجاست!؟
گفت آره انگار یکی دو تا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صداش می کردند.
دوباره با صدای بلند پرسیدم الان کجاست!؟
یکی دیگر از آنها گفت تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بود بعد به ما گفت عراق نیرو هاش رو برده عقب حتماً میخواد آتیش سنگین بریزه.
شما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب خودش هم رفت که به مجروحین برسه ما هم آمدیم عقب.
دیگری گفت من دیدم که زدنش با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین.
🗨️ ادامه...👇