eitaa logo
•|یاران‌_مهدوی|•
97 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
خواستم‌ یارت باشم ولی جز سرباری‌ چیزی نبودم💔😭 اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج شروع:۱۴٠۱/۷/۱۲ پایان:شهادت ان شاءالله کانال وقفِ اقاصاحب‌الزمانِ(: ادمین تبادل: @khademozeinab_313 بیسیم چیـ: https://daigo.ir/secret/3111058138
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگه مگه که امام رضا کاری کنه..!💛🔑
سلام و عرض ادب رفقاعذر میخوام امروز فعالیتی نداشتیم الحمدالله لیاقت خادمی برای مراسم هفتم شهیده فائزه رحیمی رو پیدا کردیم به همین دلیل فعالیتی نشد دوستان همه درگیر بودن ان شاءالله فردا پر قدرت شروع میکنیم ولی چون قول دادم برای رمان فقط امروز رمان پارت گذاری میشه
•|یاران‌_مهدوی|•
#بدون_تو_هرگز 70 "خدا را ببین..." 💢 چند لحظه مکث کرد... –چون حاضر شدم به خاطرِ شما هر کاری بکنم
71 "غریبِ آشنا..." 🇮🇷 بعد از چند سال به ایران برگشتم ... 🌺 سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسینِ 7 ماهه داشت ...👶🏻 حنانه دخترِ مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... امّا وقار و شخصیتش عین مریم بود 👌🏼 از همه بیشتر ... دلم برای دیدنِ چهره مادرم تنگ شده بود... ❤️ 🏫 توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمامِ صورتم رو محو کرد ...😭 خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم...❤️ شادی چهره همه، طعمِ اشک به خودش گرفت... 💙با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... 🔹حنانه که از 1 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلاً نمی گذاشت بهش دست بزنم ... 😊 🏠خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشتِ همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم...😔 🌷اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... 🔺 امّا من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدتِ خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشتِ تلفن همه چیز رو می شنیدم ... 📞 🔸غمِ عجیبی تمامِ وجودم رو پر کرده بود...😞 فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ...💚     چشمم همه جا دنبالش می چرخید... 🌌 شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش...😴 🌃 برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ...📖  رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... ❤️یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت رویم سرم ... با اولین حرکتِ نوازشِ دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت... 😭 –مامان ... شاید باورت نشه ... امّا خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود... 🔹و بغضِ عمیقی راهِ گلوم رو سد کرد.... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
72 " شبیه پدر " ❤️ دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ...😭 ⭕️ غمِ غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم... 🔸– خیلی سخت بود؟... 🔹– چی؟... 🔸– زندگی توی غربت... ❇️ سکوتِ عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرتِ حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاهِ مادرم رو حس می کردم... 🌷–خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریکِ شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن... 🌺 _ اون موقع ها ... جوون بودم ... امّا الان می تونم حتی از پشتِ این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ... 😊 🔵 ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو... ☺️ چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون... 😔 –کاش واقعاً شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشمِ هر کی بهش می افتاد جذبِ اخلاقش می شد ... 💢 _ ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی... 🔸 سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... 🌸 اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
شب جمعه‌ست هوایت نکنم میمیرم....💔 شادی روح جمیع شهدا صلواتی ختم کن رفیق:)
هیچ وقت عشقت را با هیچ عشقی مقایسه نکن معشوق تو خاص است💔
💢 مشکلاتمان نتیجه‌ی «انقلاب» نیست بلکه نتیجه‌ی «انتخاب» است. ✌️
دوستان فیلم ترور رو حتما ببینین شبکه یک الان درحال پخشه
[ بسم رب المهدی💚 ]
رفتم خونشون؛ خونه ی شهیده المیرا حیدری نژاد، المیرا فقط ۱۶ سالش بود، همراه با مادربزرگش خانم عرب نژاد شهید شدند. به پدرش گفتم چندتا بچه داری؟ گفت همین یدونه را داشتم که اون هم به آرزوش رسید، گفتم مگه آرزوی شهادت داشت؟! گفت آره. اونقدر حال پدرش معنوی بود که قابل وصف نیست...