دخترک 11 ساله ای بودم که تجربه ی حضور در هیچ جمع غریبه ای را نداشتم مخصوصاً فضای به این بزرگی و اینهمه غريبه !
مدرسه ی روستای ما خیلی کوچکتر بود!
مدیر مدرسه را عمو صدا می زدم چون از اقوام نزدیک بود!
معاون مدرسه هم همینطور! همکلاسی هایم کم بودند و همه را قبل از مدرسه می شناختم؛ یا در مراسم های عروسی و عزای اقوام دیده بودمشان یا در شب نشینی های فامیلی!
از روستای کوچکی که همه همدیگر را می شناختیم پریده بودم وسط مدرسه ای که تعداد دانش آموزان یک کلاسش اندازه ی تمام دانش آموزان مدرسه ی قبلی ام بود.
با سفارش مادرم همراه دختر همسایه شدم و با هم وارد مدرسه شدیم.
اولین روز مدرسه بود و حس و حال عجیبی داشتم؛
غریبگی، خجالت، گوشه گیری، ترس ...
چقدر خدا خدا کردم تا با دختر همسایه همکلاس باشم شاید کنار او بودن کمی ترسم را کم کند.
اسم هایمان را که خواندند نفسی کشیدم. و همراه او وارد کلاس شدم.
یادم نیست یک روز یا چند روز در آن کلاس بودم که ناظم مدرسه آمد و نامم را صدا زد و مرا به کلاسی دیگر برد.
آنقدر حس های عجیب و غریب و ناراحت کننده گریبانم را گرفته بود که نه از کلاس چیزی می فهمیدم و نه از همکلاسی ها.
اولین جلسه درس در کلاس جدید بود که معلم با ورودش نامم را صدا زد!
هنوز چهره و نام معلم در ذهنم هست!
گفت : «تو چرا گفتی خانم فلانی بد درس می ده؟»
هاج و واج مانده بودم!
اولین بار بود می دیدمش!
حتی نتوانستم دفاع کنم و بگویم اولین باریست که در این کلاس آمده ام!
اولین باریست که شما را می بینم!
من حتی نام شما را الان از زبانتان شنیدم!
بقول آقای حامد عسکری فقط «اشک شدم»
من ایستاده و بارانی، او نشسته و عصبانی، همکلاسی ها همه تن چشم و نظاره گر ویران شدنم!
حسی همچون افتادن از پرتگاهی عمیق و تاریک تمام وجودم را در بر گرفته بود.
از همان روز بود که حالم از مدرسه به هم خورد. نسبت به همه ی معلم ها بدبین شدم نه فقط بخاطر آن یک نفر! بلکه بخاطر اینکه از همان روز از نگاه هیچکدامشان محبت چکه نکرد، من بودم و همان غریبگی و خجالت،
همان ترس و گوشه گیری،
همان تنهایی ...
تمام آن روز را همچون ابر بهاری باریدم، نفس کم آورده بودم. همه ی راه مدرسه تا خانه را دویده بودم؛
انگار دویدن و هر قدم دور شدن از مدرسه راه تنفسم را باز می کرد، لحظه ای که جمله ی معلم بر سرم آوار شده بود مدام در ذهنم تکرار می شد و هر بار سیل می شد و از چشمانم می بارید.
وقتی رسیدم هر چه بود و شد همانطور سیل وار برای مادر گفتم.
آنقدر دغدغه و نگرانی داشت که فرصت همدردی با دخترک نازک نارنجی بی دفاعش را نداشت و فقط با گفتن «عیبی نداره فردا بهش بگو تو تازه رفتی اون کلاس و همچین چیزی نگفتی و احتمالاً بچه ها به اشتباه اسمتو گفتن » به ظاهر همه ی ماجرا را حل و فصل کرد.
اما خرابه ای که بر سر من آوار شده بود نه تنها تا آخر آن سال بلکه تا آخر دوران راهنمایی آباد نشد...
#به_قلم_مجاور_آقا
#نظر_شما_دوست_عزیزم
@yaremehrabanema