ثانیه به ثانیه گذشت و من هرگز نخواستم که از تو ، از نبود تو چیزی را فاش کنم سعی کرده ام نگذارم از پنجره ی چشمانم نمایان شوی . همیشه نبودنت را در خود حبس کرده ام ، مگر گاهی که هوا ابری می شد و پنجره بارانی .
یه روز میاد که دلت برای متن های خسته کنندم ، تماس های تصادفیم ، سوال های احمقانم ، جنگیدنم ، خلق و خوم و اینکه چطور مراقبت بودم تنگ میشه . ولی خیلی دیره .
حتی مولانا هم میگه «حیلت رها کن عاشقا ، دیوانه شو . دیوانه شو»
بعد توی فرومایه رفتارات برای کسی که دوسش داری با دو دوتا چارتا و سیاست بازیه ؟
ادمای نسل ما هیچوقت نمیگن جوونی کجایی که یادت بخیر !
جوونی ما همش حسرت و نرسیدن بود .
درون خود را مانند زخمی باز کرد
تمام وجود خود را دید: افکار، افکار درباره افکار ، افکار درباره افکارِ ناشی از افکار !
دلم میخواد وقتی به یجای خوب توی زندگیم رسیدم همون موقع زمان متوقف شه، خود خواهیه، ولی دیگه تحمل سختیایی که قبلا کشیدم رو ندارم .