mahmudi.mp3
9.11M
✅ #اجرای بسیار احساسی با موضوع پیاده روی اربعین
🎤#هادی_محمودی
🔺مراسم عزاداری شام اربعین حسینی۱۳۹۹(۱۴۴۲ه.ق)
🆔 @YasegharibArdakan
zamine-Ebrahimina-ShamArbaein99.mp3
6.67M
✅ #زمینه (خسته ترین زائر کرب و بلا آمده ...)
🎤#حاج_محمد_ابراهیمیان
🔺مراسم عزاداری شام اربعین حسینی۱۳۹۹(۱۴۴۲ه.ق)
🆔 @YasegharibArdakan
she'r-Ebrahimina-ShamArbaein99.mp3
1.62M
✅ #شعرخوانی(بگو تقاص کدوم گناهه)
🎤#حاج_محمد_ابراهیمیان
🔺مراسم عزاداری شام اربعین حسینی۱۳۹۹(۱۴۴۲ه.ق)
🆔 @YasegharibArdakan
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_چهل_و_یکم
کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد: «اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سِری از مسائل رو نادیده بگیری!» و در برابر نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: «الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! منم میدونم که رمز عزت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو وضو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!»
همچنانکه با نوک پایم ماسههای لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهای عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوت غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت: «الهه جان! من اینا رو نگفتم که دلِ تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوتهای مذهبی، اختلافِ زندگی تون بشه!»
نگاهم را از زمین ماسهای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: «عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگهاس!» از جواب غیر منتظرهام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر میآمد، ادامه دادم: «عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوتِ مذهبی باعث ذرهای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رو ناراحت کردم. چون خوب میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دلِ خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه!»
سپس در برابر چشمان حیرت زدهاش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیشبینی کردم: «عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میافته! میدونم که خدا به هردومون کمک میکنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!» با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: «الهه! تو میخوای چی کار کنی؟» لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم :«من فقط دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه!» و پاسخم برایش اگرچه غافلگیرکننده، اما آنقدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت.
#ادامه_دارد......
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
هدایت شده از یا علی
📌 برگزاری مراسم سوگواره اربعین حسینی (علیهالسلام) در مجمع عاشقان بقیع اردکان
🔰 مراسم سوگواره اربعین حسینی (علیهالسلام) با عنوان " نالههای فراق " با سخنرانی حجتالاسلام سید علیرضا تراشیون کارشناس تربیتی حوزه کودک و نوجوان و با مداحی حاج محمد ابراهیمیان همراه با رعایت شیوهنامههای بهداشتی و فاصلهگذاری اجتماعی در مجمع عاشقان بقیع اردکان برگزار شد.
اطلاعیه
حسب الامر ستاد مبارزه با کرونا استان یزد و شهرستان اردکان مبنی بر عدم برگزاری تجمعات مذهبی جهت مبارزه با شیوع ویروس کرونا ، امشب جلسه هفتگی مجمع برگزار نمی گردد.
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
🔶اعمال محدودیتهای جدید کرونایی در شهرستان اردکان از امروز
▪️جلسه فوقالعاده ستاد کرونای شهرستان به ریاست بهروز شهابیزاد فرماندار اردکان صبح امروز (پنجشنبه) برگزار و پس از تشریح وضعیت کرونا در استان و شهرستان تصمیمات استانی و شهرستانی به شرح ذیل برای اجرا اتخاذ شد:
▪️کلیه مراسم و برنامههای فرهنگی، ورزشی، هنری و تجمعی مذهبی به مدت یک هفته تعطیل است.
▪️کافیشاپها، رستورانها، سالنهای پذیرایی و فستفودها تنها با رعایت دقیق پروتکلها و پذیرش مشتری حداکثر با نصف ظرفیت مجاز به فعالیت هستند.
▪️کلیه بوستانها، مراکز تفریحی، شهربازیها، و فضاهای سبز عمومی بهمدت یک هفته کاملاً تعطیل اعلام میگردد.
▪️ساعت کار کلیه اصناف بهجز تأمینکنندگان مایحتاج ضروری حداکثر ساعت ۲۰ تعیین میشود.
▪️سالنهای ورزشی، باشگاههای بدنسازی و گیمنتها یک هفته تعطیل میشوند.
@Ardakaneemrooz_ir
♨️ابوالفضل کار گر مدیریت اموزش و پرورش اردکان
📌با توجه به تصمیمستاد ملی کرونا و آموزش و پرورش استان وشهرستان اردکان
🔺تعطیلی دانش آموزان درکلاسهای حضوری مدارس شهرستان
🔹حضور معلمین و کادر مدارس در مدرسه
و
ارائه آموزش بصورت مجازی
👈دانش آموزان توجه داشنه باشند فعالیت آموزشی خود را طبق کلاس درس در مجازی باید دنبال کنند
🔺️انتشار تصاویر عزاداری اربعین حسینی سال ۹۹ مجمع عاشقان بقیع اردکان در خبرگزاری ایسنا
خبرگزاریایسنا
عزاداری اربعین حسینی در اردکان
https://www.isna.ir/news/99071713064
برای مشاهده خبر و تصاویر کلیک کنید 👆
به کانال #ایسنایزد بپیوندید 👇
@isnanews_yazd
📸 @Mohammad_graf7
✍ تشکر ویژه از آقای محمد صادقیان و آقای محمد زمانیان
@yasegharibardakan
💞✨💞
✨💞
💞
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_چهل_و_دوم
برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از شاخههای سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب میشدم. شب طولانی و به نسبت سردِ 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدیِ من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجیدهای محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُر چین و چروک و آفتاب سوختهاش نشانده و به چهرهاش مهربانیِ کم سابقهای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسمهای مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید.
لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمان جدیدی که عمهی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش میکردند.
آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی که بیش از همیشه میدرخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشهی پُرباری از گلهای رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکیاش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرقِ شرم و حیا شده بود. عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگیاش میداد، گرچه لحظهای خنده از رویش محو نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شدهای را از زیر چادر مشکیاش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهرهی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود.
حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستم در خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنیام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، که حتی در پشت پردهی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهیاش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: «ان شاء الله سفید بخت بشی دخترم!» و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگهای شقایق در دلِ باد، به لرزه افتاده و دلم بیتاب وصالی شیرین، در قفسه سینهام پَر پَر میزد.
بیآنکه بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد: «الهه خانم! این پارچه¬ی چادری رو عزیزِ خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروسِ مجید اُورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!» و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریرِ شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوتِ صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان ِاتاق را پُر کرد.
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
به مامانم میگم نمی خوام دیگه
فلانی رو ببینم. ازش خوشم نمیاد.
حالم رو بد میکنه.
میگه یه روز تووی اتوبوس سر یه موضوعی
یه خانمی به دیگری توهین میکنه. دیگری
جوابش رو نمیده.
کنار دستیهاش میگن چرا چیزی بهش نمیگی؟ چرا جواب این بی ادب رو نمیدی؟ خانمه میگه سفر من با ایشون اندازه دو تا ایستگاه دیگه است. ارزش نداره حالم رو خراب کنم.
مامان میگه سفر ما با آدمها کوتاهه. ارزش
نداره حالت رو خراب کنی. نهایتش
فاصلهات رو ازشون بیشتر کن
💕💕💕