فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عارفانه
گفتند که عاشقی و دیوانه نهای
در باب خیال و خم ابروی که ای
گفتند بگو ؛ به قصد قربت گفتم
سید علی الحسینی الخامنه ای
صدای سید حسن نصرالله....😢
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مشهد قدیم...
📌تصاویر دهه پنجاه و #نوستالژی
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥واقعا حاج صادق آهنگران غوغا کرده
بیداریم... همه آماده پیکاریم
طرف درست تاریخیم؛ طرف حیدر کراریم
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنهان نکن چهره ماهت...
🇮🇷https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاص ترین تصویر سلفی ...
در خلوت تماشا کن...
😭😭😭😭😭😭😭😭
خیلی منتظر ادامه رمان هستید؟!
باشید...😁😁
حواستون به آمار کانالمون هست😡 واقعا که ....
نفری یک نفر عضو کانال مجمع کنه ،خیلی سخته؟!😡
پس دلتون بند ادامه رمان باشه🚶♂🚶♂🚶♂ما رفتیم....
ارسالی مستمعین عزیز :
سلام و عرض ادب
آقای ابراهیمیان جلسه امشب عالی بود.
سخنران عالی
مداحی عالی
اجرتون با حضرت زهرا(س)
آقای ابراهیمیان یه زحمت براتون داشتم.
مشه مداحی آخر که خونده مشه
صدای حسین حسین کمتر باشه که خوب متوجه بشیم مداحی
واقعا متن مداحی عالی و بی نظیره
خیلی خوب واقعه کربلا توصیف مشه
ولی متاسفانه صداش کم هست و متوجه نمشم.
حسین حسین باشه ولی صداش کم باشه که مداحی متوجه بشیم.
واقعا دیشب متن مداحی عالی بود.
افتخار مکنم به شهرم که حاج آقایی مثل آقای خردمند داره و مداحان خوبی همچون شما...
من تا حالا صحبتای آقای خردمند گوش نکرده بودم.
جواب: شما و همه مستمعین مجمع لطف دارید....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️لحظاتی از مداحی آقای حسین طاهری در دیدار هزاران نفر از دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب ۱۴۰۳/۸/۱۲
امروز که اوضاع جهان مایه شرم است
ای عشق دل افروز دل ما به تو گرم است
#رهبر_انقلاب
👌بسیار عالی
ــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/yasegharibardakan
سلام علیکم
خسته نباشید 😊
بنده کانالی تأسیس کردم در مورد حوادث مربوط به آخرالزمان و مطالبه امام زمانی بارگزاری میشه و تازه تأسیسه اگه امکانش هست در داخل کانال خودتون بارگزاری کنید تا شما هم در ثوابش شریک باشید.
https://eitaa.com/montazeranemouod1
جواب:
بله که حمایت میکنیم ، الان میزارم کانال مجمع😊
سلام آقای ابراهیمیان
خداقوت
تشکر میکنم بابت سخنرانی دیشب و هفته قبل
بسیار کاربردی و عالی بود
سخنران خیلی خوب مطلب رو انتقال دادن
ما جمعه شب که میام گوش میدیم
تو خونه هم که مشغول کارامون هستیم گوشی رو بلوتوث میکنیم رو باند و باز گوش میدیم و لذت میبریم، موقع رانندگی هم بازم ویس های سخرانی و مداحی رو گوش میدیم خودمون و خونواده استفاده میکنن
بعد نکات مهم سخنرانی رو یادداشت برداری میکنم
احادیث و اذکار و نمازهای توصیه شده رو مینویسم و میزنم رو درب کمد و یخچال تا خوب یادم بمونه، همینها رو وقتی میریم خونه فامیل هم بازگو میکنیم
عالیه عالی
خدا خیر دنیا و اخرتتون بده و هم و غم دنیا و آخرت رو از دلتون سبک و پاک کنه الهی
بی زحمت اگه ممکنه حاج اقا خردمند در مورد حدیث پیامبر صلوات الله علیه و موارد دیگه به جز دو مورد اول هم سخنرانی داشته باشن
خدا توفیق تون رو روزافزون کنه انشاالله
درج این مطالب در کانال مجمع به معنی تایید یا رد یک کانال و مطالب آن نیست. با خودتون دیگه...
سلام آقای ابراهمیان لطفا از کانال ما هم حمایت کنید تازه تاسیس شده به عشق حضرت رقیه کمک کنید
https://eitaa.com/maktab_al_roqiye315
قسمت سی و ششم
قصه دلبری
فکر می کردم زخم و زار شده و دارد از بدنش خون می رود. تابه حال مجروح نشده بود که آمادگی اش را داشته باشم. نمی توانستم جلوی اشـکم را بگیرم. مستأصل شـده بودم و فقط نمـاز می خوانـدم. حاج آقـا گفـت: «چمدونت رو ببنـد!» اما نمی توانسـتم. حس از دسـت و پایم رفتـه بـود. خواهر کوچک محمدحسـین وسـایلم را جمع کرد. قرار بود ماشـین بیاید دنبالمان. در ایـن فرصت، تندتند نماز می خواندم. داشتم فکر می کردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت: «ماشـین اومد!» به سـختی لباسـم را پوشـیدم. توان بغل کردن امیرحسـین را نداشتم، یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین. انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشـت. نمی دانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت. هی می پرسیدم: «چرا هرچی می ریم، تموم نمی شه؟» حتی وقتی راننده نگه داشـت، عصبانی شـدم که «الان چه وقت دستشـویی رفتنه؟» لب هایم می لرزید و نمی توانستم روی کلماتم مسلط شوم. می خواسـتم نـذر کنـم. شـاید زودتـر خونریـزی اش بنـد می آمـد. مغـزم کار نمی کرد. ختم قرآن، نماز مستحبی، چله، قربانی، ذکر، به چه کسی؟ به کجا؟ می خواستم داد بزنم. قبلا ًچند بار می خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت: «برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری، کار درستی نیست! وقتی عزیزترین چیزت رو به راه خدا می فرستی که دیگه نذر نداره! هم می خوای بدی هم می خوای ندی؟» می گفتم: «درسته که چمران شهید شد و به آرزوش رسید، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد!» زیر بار نمی رفت. می گفت: «ربطی نداره!» جملۀ شهید آوینی را می خواند: «شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازۀ اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی، پرواز می کنی، مطمئن باش!» نمی خواسـت فضـای رفتن را از دسـت بدهـد، می گفـت: «همه چی رو بسـپار دست خدا. پدر و مادر خیر بچه شون رو می خوان. خدا که بنده هاش رو از پدر و مادر شون بیشتر دوست داره!» حاج آقا و حاج خانم حالشـان را نمی فهمیدند، با خودشـان حـرف می زدند، گریه می کردند. آن قدر دستانم می لرزید که نمی توانستم امیرحسین را بغل کنم، مدام می گفتم: «خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای با یه اشاره کارا درست می شه!» نگران خونریزی محمدحسین بودم. حالت تهوع عجیبی داشتم، هی عق می زدم، نمی دانم از استرس بود یا چیز دیگر. حاج آقا دلداری ام می داد و می گفت: «گفتن زخمش سطحیه! با هواپیما آوردنش فرودگاه، احتمالا ًب اهم می رسیم بیمارستان!» باورم شـده بود. سـرم را به شیشـه تکیه دادم. صورتم گُر گرفته بود. می خواسـتم شیشه را بدهم پایین، دستانم یاری نمی کرد. چشمانم را بستم، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد. انگار در چشمم لامپی روشن کردند. یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین: «از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین/ دست و پا می زد حسین/ زینب صدا می زد حسین.» بغضم ترکید، می گفتم: «خدایـا چرا این روضه اومده تـوی ذهنم!» بی هوا یاد مادرم افتادم، یاد رفتارش در این گونه مواقع، یاد روضه خواندن هایش. هر موقع مسئله ای پیش می آمد، برای خودش روضه می خواند. دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم، وصل کردم به روضۀ ارباب.
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
قرائت کامل نماز.mp3
2.77M
#صوتی ؛ قرائت کامل نماز🎤
🎙 استاد حمید رضا #مستفید
صوت کامل قرائت نماز چهار رکعتی مناسب جهت آموزش
#تصحیح_قرائت
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معماری بی نظیر آشیانه زنبور سرخ هورنت
الله اکبر.....😳
شانزدهمین کاروان زیارتی کربلای معلی
مجمع عاشقان بقیع اردکان
تحت نظارت سازمان حج و زیارت
🔵 دوسر پرواز _ فرودگاه یزد
تاریخ حرکت : جمعه ۱۴۰۳/۰۹/۲۳
مدت زمان سفر : ۷ شب
برگشت : جمعه هفته بعد از حرکت
مبلغ : حدود ۲۲/۲۰۰/۰۰۰ تومان
پرداخت : نقدی
مدیر کاروان : محمد ابراهیمیان اردکانی ( انشاالله)
روحانی کاروان : ( هنوز انتخاب نکردیم)
مدارک مورد نیاز : گذرنامه با ۶ ماه اعتبار از تاریخ پرواز+ یک قطعه عکس
ظرفیت محدود: ۳۸ نفر
جهت ثبت نام با شماره همراه 09132568981 تماس بگیرید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیام خصوصی خانمی از لبنان به رهبر انقلاب: همه ما فدای گوشه عبایتان؛ ناراحتِ ما نباشید😢😢
🔹 در جریان سفر میثم مطیعی به لبنان، خانمی از اعضای خانوادههای شهدا در «روضة الحوراء زینب»، مزار شهدای حزبالله، از طریق او پیامی صوتی برای رهبر انقلاب ارسال کرد.
🔹 در این پیام خطاب به رهبر انقلاب میگوید: ناراحتِ ما نباشید؛ حالمان خوب است. همه ما فدای دو چشم شما و خودمان و عزیزانمان فدای گوشه عبای شما. میثم مطیعی نیز در پاسخ سلام رهبر انقلاب را به آنها ابلاغ کرد.
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر این فیلم را دیدید و دلتون نلرزد هر چی میگید درسته....
😭#غزه
😭 #لبنان
♻️https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر است دیگر...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازار شیر فروشان هند و تست کیفیت شیر توسط مشتریان 😐😐😐😐
قسمت سی و هفتم
قصه دلبری
نمی دانم کجا بود، باید ماشـین را عوض می کردیم. دلیل تعویض ماشـین را هم نمی دانم. حاج آقا زودتر از ما پیاده شـد. جوانـی دوید جلو، حاج آقـا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسـی گفت: «تسـلیت می گم!» نفهمیدم چی شد. اصلاً این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا. یک حلقه از آقایان دوره اش کـرده بودنـد. پاهایش سسـت شـد و نشسـت. نمی دانم چطـور از بین نامحرمان رد شـدم. جلوی جمعیـت یقه اش را گرفتـم. نگاهـش را از من دزدید، به جای دیگری نگاه می کرد. با دستم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم. برایم سـخت بود جلوی مردها حرف بزنم، چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم، گفتم: «به من نگاه کنید!» اشک هایش ریخت. پشت دستم خیس شد. با گریه داد زدم: «مگه نگفتین مجروح شده؟» نمی توانست خودش را جمع کند. به پایین نگاه می کرد. مردهای دور و بر نمی توانسـتند کمکـی کنند، فقط گریه می کردند. دوباره داد زدم: «مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی می گن؟» اشکش را پاک کرد، باز به چشم هایم نگاه نکرد و گفت: «منم الان فهمیدم!» نشستم کف خیابان، سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم. روضه خواندم، همان روضه ای که خودش در مسجد رأس الحسین(ع) برایم خواند: «من می روم ولی، جانم کنار توست تا سال های سال، شمع مزار توست عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قدکمانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جان نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جانِ مهربانم»انگار همۀ بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بدنم شُل شد، بی حسِ بی حس. احساس می کردم یکی آرامشم داد، جسمم توان نداشت، ولی روحم سـبک شـد. ما را بردند فرودگاه. کم کم خـودم را جمع کـردم. بازی ها جدی شده بود. یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می گرفت جلویم که «تو هم همین طور محکم باش!» حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. شـوکه شـدند از کجا باخبر شـده ایم. به حسـاب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند. خانمی دلداری ام می داد. بعد که دید آرام نشسته ام، فکر کرد بُهت زده ام. هی می گفت: «اگه مات بمونی دق می کنی! گریه کن، جیغ بکش، داد بزن!» با دو دستش شانه هایم را تکان می داد: «یه چیزی بگو!» گفتند: «خانـوادۀ شـهید باید بـرن. شـهید رو فردا صبـحِ زود یـا نهایتاً فرداشـب می آریم!» از کوره دررفتم. یک پا ایستادم که «بدون محمدحسین از اینجا تکون نمی خورم!» هرچه عز و جز کردند، به خرجم نرفت. زیر بار نمی رفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود، برگردم. می گفتم: «قرار بود با هم برگردیم!» می گفتند: «شهید هنوز تو حلب توی فریزه!» گفتم: «می مونم تا از فریز درش بیارن!» گفتند: «پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ می زنی! اصلاً زن نباید سـوارش بشـه، همۀ کادر پرواز مرد هسـتن!» می گفتم: «این فکـر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!» مرتـب آدم هـا عـوض می شـدند. یکی یکـی می آمدنـد راضـی ام کننـد، وقتـی یک دندگی ام را می دیدند، دست خالی برمی گشتند. آخرسر خود حاج آقا آمد،گفت: «بیا یه شـرطی با هم بذاریم! تو بیا بریم، من قول مـی دم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی!» خوشحال شدم، گفتم: «خونۀ خودم، هیچ کسم نباشه!» حاج آقا گفت: «چشم!» داخـل هواپیمـا پذیرایـی آوردنـد. از گلویم پاییـن نمی رفـت، حتـی آب. هنوز نمی توانسـتم امیرحسـین را بگیرم. نه اینکه نخواهم، توان نداشـتم. با خودم زمزمه کردم:«الهی بنفسـی انت! آفریننده که خودِ تو بودی، نمی دونم شـاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودتم می دونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون می شی!»
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ