eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥غافلگیری مسافران نوروزی فرودگاه با آواز پسران ایران
❤ من از کودکی عاشقت بوده ام یاعلی 😍😍 ای جانم.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰گوشه ای از جنب و جوش نوکران امیرالمومنین ع برای آماده سازی مراسم لیالی قدر... 👈فیلم و تدوین: ابوالفضل رحیمی از بچه های دهه هشتادی هئیت...آفرین
😍 تصاویر زیبا از دکور بسیار قشنگ امسال هئیت برای برگزاری مراسم عزاداری شهادت امیرالمومنین ع و ✅ بیت الزهرا س مشتاقانه منتظر مهمانان مولای متقیان میباشد. ✍ خط: استاد رضا فتاحی 🔰 روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت نهم 🔶منزل الهام🔶 الهام، با انواعی از روسری‌های رنگارنگ و چشم‌نواز، روبروی آیینه ایستاده بود و به خودش می‌رسید. روسری که رنگ زمینه‌اش آبی آسمانی بود را به سر کرد و با کلی حساسیت و دقت، گوشه‌اش را بست و برگشت به پشت سرش. به مامانش و دو تا خانمی که آنجا بودند نشان داد. مامانش فورا با لبخند و هیجان گفت: «وای دختر! چقدر قشنگی تو آخه! ماه‌تر شدی با این!» یکی از خانم‌ها که از اولش که پا در آن خانه گذاشته بود، یک کلاه پسرانه به سر داشت گفت: «نه! نظر ما این نیست. بد بستیش عزیزم! بشین خودم واسم ببندم.» خانم دیگری که آنجا حضور داشت اما همان کلاه پسرانه را هم بر سر نداشت گفت: «پنج تا روسری هست و باید هر کدوم، به سه روش مختلف بسته بشه تا بتونیم عکسای بهتری بگیریم. یکیش به صورت شُل بپوشی و بیفته روشونه‌هات و یه کوچولو گردنت پیدا باشه. یکی هم جوری ببندی که یه گل درشت، در یه سمتش درست بشه. چپ و راستش فرق نمیکنه. سومیش هم لاکچری باشه تا بتونیم با سلیقه انواع مشتری‌هامون جذب کنیم.» المیرا می‌دانست آنها روزه نیستند. بخاطر همین برایشان دو تا آب میوه آورد و همین طور که تعارفشان می‌کرد به خانم دومی گفت: «یه سوال خودمونی! شما روزی چند تا روسری می‌فروشین؟ مشتری‌های پیجتون چطورین؟» جواب داد: «بستگی داره. به فصلش. به طرح و رنگش. به این‌که چی مد بشه و یهو بازارو بگیره. حتی مدلِ خانم و دختری که انتخاب می‌کنیم تو فروشمون اثر داره. ولی معمولِش شاید هفته‌ای صد یا صد و پنجاه تا!» المیرا گفت: «خب الهام من واسه این کار چطوره؟ خیلی دوس داره مدل و حجاب‌استایل باشه.» خانم اولی گفت: «خوبه ماشالله. دخترِ خوشکل و باحجاب کم نداریم. اما بعضیا مثل الهام جون، مود و فِیسشون واسه این کاره عالیه. ماشالله چهره‌شون جوریه که هر مدل روسری و شال به صورتش می‌شینه.» خانم دومی از فرصت استغاده کرد و گفت: «فقط کاش خیلی رو آرایش حساس نبود تا بتونه یه کم بیشتر به چشم بیاد. می‌دونی؟ اگه مثلا یه کم اجازه میداد تو صورت و ابروهاش دست ببریم و نازک برداریم و یه کم آرایشش بیشتر بود، مسلّما هم واسه ما خوب بود و هم فروشگاه‌های مجازی دیگه میومدن سراغش تا ازش عکس داشته باشن!» المیرا گفت: «نظر خودش اینه که بجز موارد محدود، تو صورتش دست نبره. منم دخترمو تا حالا به کاری مجبور نکردم.» خانم دومی گفت: «خب حالا اشکال نداره اما حداقل اجازه بده که یه کم گردنش پیدا باشه! به خدا اتفاقی نمیفته. گوش و گردن، همه دارن. اگه بذاره چند تا عکس بگیریم که به صورت تار، گوشاش و گردنش پیدا باشه، قول میدم خودش اینقدر خوشش بیاد از عکس که قاب کنه و بذاره همین جا!» الهام که کارش تمام شده بود رو به خانم دومی گفت: «من واسه خودم اصولی دارم. قرص صورتمو می‌تونم اجازه بدم اما گردن و گوشم نه. آرایش غلیظ و برداشتن بیش از حد ابرو هم نیستم.» خانم دومی که انگار اندکی به او برخورده بود، دو طرف دهانش را به طرف پایین آورد و مثل بی‌تفاوت‌ها آب میوه‌اش را خورد و گفت: «می‌خواستم کم‌کم تو رو به فروشگاه‌های حجاب‌استایل عربی معرفی کنم. ولی انگار خودت نمی‌خوای. اصراری نیست.» الهام خیلی مصمم و قرص گفت: «دوس ندارم. همین‌قدر خوبه. هر چند واسه همینم اگه خیلی دیده بشه، باید به صد نفر جواب بدم.» آماده شد و نشست کنار پنجره اتاقش. جوری که خانم دومی گفت، ژست گرفت و به دوربین نگاه کرد. خانم اولی هم شروع به گرفتن عکس‌های مختلف کرد. همین طور که آنها مشغول عکس بودند، خانم دومی سیگارش را درآورد و می‌خواست روشن کند که المیرا به او گفت: «ببخشید. منم واسه خونم اصولی دارم. اینجا نه لطفا! من و دخترم به بوی دود حساسیم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
🔶مسجدالرسول🔶 بچه‌ها از کله ظهر آمده بودند مسجد. اینقدر شلوغ کرده بودند که حد و اندازه نداشت. نه به مواقعی که حتی پشه پر نمیزد و نه به آن روزها که بچه‌ها از در و دیوار مسجد و اتاق دیوید بالا می‌رفتند. وقتی بچه‌ها با سرگروه‌هایشان مشغول بازی بودند و بقیه هم تماشا می‌کردند و جو می‌دادند، داود و احمد و صالح در یک گوشه نشسته بودند. داود گفت: «ببینین! من چهار نقطه از مسجد رو به عنوان نقاط استراتژیک و دو مکان را به عنوان نقاط حساس و خطرناک شناسایی کردم. میخوام به صورت گردشی و غیرمترقبه حواسمون به اون مکان‌ها باشه.» صالح و احمد نزدیک‌تر نشستند تا بهتر متوجه شوند. داود گفت: «نقاط استراژیک مسجد که باید یه کاری کنیم بچه‌ها واسش سر و دست بشکنن، آبدارخانه و کفش‌داری و حجره دیوید و صفِ نمازجماعت هست. یادمه یه بار حاج آقا خلج می‌گفت که رمز موفقیت حزب توده و منافقین در اول انقلاب این بود که کاملا هدفمند، دست گذاشته بودن رو حسِ مسئولیت‌پذیری بچه‌ها! برای کوچیک‌ترین کارها مسئولیت تعریف کرده بودند و وقتی می‌گفتن مثلا فلانی مسئول این لنگه کفشه، هم بهش شخصیت داده بودند و هم ازش حساب کتاب می‌کشیدند و هم بهش فرصت داده بودند که خودی نشون بده و دنبال ارتقا باشه.» صالح گفت: «خب این خیلی باحاله. الان ما باید مثلا پنجاه نفر شناسایی کنیم و صد تا مسئولیت تعریف کنیم و ازشون بخوایم کار رو خودشون در دست بگیرن. درسته؟» داود گفت: «دقیقا. حتی شده مسئولیت‌های مسخره درست کنیم. مثلا مسئولِ پُر کردن و خالی نموندن کِترِ شربتِ شماره دو. مسئول حمل کِتر شماره دو. مسئول تمیز کردن وشستن نهاییِ کِتر شماره دو. و حتی ناظر و مسئول گم نشدن کِتر شماره دو!» احمد گفت: «و حتی میشه در گروه‌های مختلف باشن که رقابتی بشه و هر کدوم خدماتش خوب نبود و یا بی‌نظم بود، بخاطر چشم‌وهم‌چشمی به خودشون بیان. و یا اگر هم‌گروهیشون همکاری نمی‌کنه، جبرانش کنن تا کم نیارن.» داود: «آفرین. وقتی موتورت میشه، حرفای خوبی میزنی.» احمد: «زهرمار. من همیشه حرفای خوب میزنم. خب من همین الان می‌شینم تو لب‌تاپم سه تا جدول درست می‌کنم و مُخِ حدودا 100 تا بچه رو به کار می‌گیرم. ببینم چند تا مسئولیت میشه درست کرد.» داود: «آره. خدا خیرت بده. بریم بحث دوم. بحث نقاط حساس و خطرناک!» صالح فورا گفت: «آره. نقاط حساس رو بسپار به من! خوراکِ من نقاط حساس هست!» داود تلاش کرد خنده‌اش را کنترل کند. دستی به لب و دهانش کشید اما دید خیلی سخت است که خنده‌اش را کنترل کند. به زور گفت: «صالح! داداش! بنظرم خوراکت عوض کن! دیگه خوراکت نقاط حساس و خطرناک نباشه!» صالح با تعجب پرسید: «چرا؟ باز چه خوابی دیدی؟!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
داود گفت: «آخه این مسجد، بنظرم دو تا مکان حساس و خطرناک داره. یکیش دستشویی‌ها هست. و دومیش هم قسمت خواهران مخصوصا کتابخونه‌شون.» احمد از بس خنده‌اش گرفته بود نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و قهقهه میزد. صالح که حسابی ضایع شده بود به چشمان داود خیره شد و سری از باب تاسف تکان داد و گفت: «دست شما درد نکنه داداش! سیرَم شد از این خوراکِ عجیبی که گذاشتی روبروم! خب حالا چرا این‌جاها حساسن؟» داود جدی شد و گفت: «آفرین. سوال خوبیه. ببین! اگر قرار باشه درِ این مسجد به صورت شبانه‌روز باز باشه، و با سیصد چهارصد تا بچه پسرِ نوجوان سر و کار داشته باشیم که همشون در حال بلوغ و هیجانات درونی هستند، باید اقدام پیش‌دستانه کنیم و از هرچیزی که امکان تبدیل شدن به بحران داشته باشه، جلوگیری کنیم. بخاطر همین، صالح جان! داداشم! بنظرم دستشویی‌ها خیلی مهمه و باید نظارتِ کامل و لحظه‌ای و زیرپوستی به اونا داشته باشیم. بعلاوه بخش خانما که یه کتابخونه هم بالاش هست و جای دنجی هست و نباید خالی از نیروی خودی و نظارت ما باشه. متوجهی که؟!» صالح که خیلی از این حرف داود خوشش آمده بود گفت: «خداوکیلی چطور این چیزا به ذهنت میاد؟ من اگه صد سال دیگه هم بودم نمی‌تونستم اصلا به این چیزا فکر کنم.» احمد هم با حالت تعجب گفت: «عجب فکری کردی. چقدر این بحث مهمه!» داود گفت: «من شک ندارم که عده‌ای دنبال آتو گرفتن از من و شما هستند. با یه لشکر بچه‌پسر مواجهیم که سن و سالشون، سن و سال حاشیه‌سازی هست. باید خودمون حواسمون به خودمون باشه. صالح جان دیگه نخوام تاکید کنما. تو دو تا مسئولیت داری. یکی همین که حواست به این دو جا باشه. یکی دیگه هم این که صدات خوبه. به جای این که تو حوزه و حجره‌ات، وقت و بی‌وقت بخونی و همه اذیت بشن و بهت بگن زهرمار! خب اینجا بخون! ببین میتونی یه گروه سرود بزرگ یا مثلا یه کلاس مداحی یا نمیدونم هر کاری که مربوط به صدا و خوانندگی و هنر باشه انجام بدی و بچه‌ها جذبت بشن.» صالح گفت: «باشه. همیشه یه عده بچه هستند که مثل بعضیا شلوغ و حاشیه دار نیستند. ینی مثل بچه‌هایی که احمد میتونه بهشون مسئولیت بده نیستند. این طور بچه‌ها اغلب نیمه دوم جمعیت بچه‌ها هستند و خیلی به چشم نمیان. نه خیلی زبون و دهان دارن و نه آنچنان اعتماد به نفس دارن که مسابقات برنده بشن. اونارو به من بسپار.» داود گفت: «این مدل بچه‌ها اغلب دو سه برابر جمعیتی هستند که احمد میتونه بهشون مسئولیت بده. ینی مثلا شاید احمد در بهترین وضعیتش بتونه مُخ و دستِ 100 تا بچه رو بند کنه. اما تو میتونی رو 200 و یا 250 نفر بچه حساب کنی واسه هنر و سرود و مسخره‌بازی و این چیزا.» احمد گفت: «تقسیم کار خوبی شد. از همین الان شروع می‌کنیم. خودت برنامه‌ات چیه؟» داود گفت: «می‌خواستم مسولیت مستقیم بچه‌های متوسطه دوم و مسابقه فوتبالشون به عهده بگیرم اما بابای فرهان اومد و با پسرش، اون مسابقه رو هَندِل می‌کنن. من دو تا دلنگرانی بزرگ دارم. فکر کنم باید بشینم یه فکر جدی به حال اون دو تا بکنم.» صالح و احمد پرسیدند: «چیا؟!» داود گفت: «یکیش دخترا! من واقعا عذاب وجدان دارم. ما هیچ ایده‌ای واسه دخترا نداریم. اعصابم خورده. دومیش هم بابا و مامانایی که به بهانه بچه‌هاشون اومدن مسجد و تیپ و قیافشون مثل خانمای مسجدی نیست. می‌ترسم یه مشت تندرو به اسم مسجد و امر به معروف و ارشاد و حجاب و این چیزا گند بزنن به اعتماد مردم و کاری با اونا بکنن که دست بچه‌هاشون بگیرن و برن و دیگه هم پیداشون نشه!» صالح گفت: «خب باهاشون برخورد کن! سِفت جلوشون بایست!» داود با کلافگی گفت: «کُلاً تُف سربالاست. اینارو ولشون کنم، گند میزنن. اینا. نگا. چه بر سر حیاط مسجد و ورودی خواهران و برادران آوردند؟! کم مونده به مردم فحش بدن! اگرم نخوام ولشون کنم، باید جلوی یه عده وایسم که علی علیه السلام نتونست جلوشون بایسته! همونا که جنگِ پیروز شده رو با یه حماقت و کج‌فهمیِ کودکانه واگذار کردند! نمیدونم. باید صَب کنم ببینم چی میشه. شماها به کارِتون برسین. دیگه نخوام تاکید کنما. درست و منظم دنبال کنید.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
گذشت تا این که یک ساعت مانده بود به غروب که زینب و دختراش و خانم مهدوی و سه چهار تا خانم دیگر به مسجد آمدند. زینب که از بس همه چیز با خودش آورده بود، دستانش قرمز شده بود، هنوز نفسش جا نیامده بود که دو تا خانم که معلوم بود مامان بچه‌ها هستند آمدند و سلام کردند. زینب با مهربانی و گشاده‌رویی جوابشان را داد. یکی از مادرها که چادری نبود اما پوشش بدی نداشت گفت: «خانم پسرِ من خیلی به این گروهِ پسرا علاقمند شده اما دو تا دختر نوجوون دارم که همش دارن حسودی می‌کنن. اینجا برنامه‌ای واسه دخترا ندارین؟» زینب لبخندی زد و گفت: «خب این که حسودی نداره. چون حاج‌آقا تمرکزشون رو آقا پسرا بوده، الان برنامه دارن. وگرنه اگه دختر خانما هم تشریف بیارن مسجد، چرا نه؟ واسشون برنامه میذارن. البته من باید با خود حاج آقا این مسئله رو مطرح کنم.» خانم دومی که شال به سر داشت و سوییچ بزرگی در دستش بود گفت: «من خاله این دو تا دخترم. به خدا مجبوریم ساعتایی که پسر خواهرم میاد مسجد و خوش میگذرونه، این دو تا دخترو ببریم دور دور. از بس میشینن تو خونه و اعصابمون خرد میکنن.» زینب دلش سوخت و گفت: «آخی. خدا نکنه. چشم. حتما ازشون کسب تکلیف میکنم و اطلاع میدم. راستی حالا کو دختر خانماتون؟» خانم اولی که مادرشان بود، به پشت سرش اشاره کرد و دو تا دختر دو قلو را با دستش نشان داد. زینب دید دو تا دختر نوجوانِ حدودا 13 ساله. موهایشان از بس بلند بود مانند آبشار از پشت شال کوچکی که سرشان بود تا روی کمرشان ریخته شده بود. هر دو آرایش داشتند و بدون جوراب و کفش بودند. هر کدام یک جفت دمپایی زبانه دار پوشیده بودند. زینب تا آنها را دید گفت: «وای ماشالله. چه دختر خانمای خوشکل و نازی.» این را گفت و هر چه دستش بود زین گذاشت و مادرها را رها کرد و به طرف دختران رفت. تا به آنها رسید، با آنها دست داد و آنها را بوسید. -چقدر شما دو تا خواهر خوشکلین! دو تا دختر که عسل و غزل نام داشتند، خندیدند و مثلا خجالت کشیدند. زینب دستی به موهایشان کشید و گفت: «شنیدم دوس دارین بیایید اینجا. من همین امشب یا شاید فردا با آقا دیوید حرف میزنم. تمام تلاشمو میکنم که بتونم این دو دوستِ ماهمو از دست ندم. بسپارینش به من.» نصف پسرهایی که در حیاط مسجد بودند داشتند به آنها نگاه می‌کردند. زینب که باهوش‌تر از این حرفها بود، متوجه جلب توجه آنها شد. اما ذره‌ای تلخ نشد. آنها را معطل نکرد. شماره از مادران و دخترها گرفت تا به آنها خبر بدهد. فقط لحظه آخر به غزل و عسل گفت: «شما اسم و شماره هر چی دوستِ خفن و خوشکل مثل خودتون دارین جمع و جور کنین که خبرتون میدم. ما هم باید مثل پسرا بترکونیم.» لحظه ای که آن دو دختر می‌خواستند خداحافظی کنند، دستشان را برای خداحافظی به طرف زینب بردند. زینب، دست آنها را گرفت و به طرف صورتش آورد و آنها را بویید. وقتی چشمانش را باز کرد، به آنها گفت: «از حالا من منتظر شماها هستم. خیلی زود دوباره همدیگه رو می‌بینیم.» خداحافظی کردند و رفتند. حتی وقتی سوار پژوی خاله‌شان شده بودند، برای زینب دست تکان دادند و تا لحظه آخر، به زینب نگاه کردند. زینب به طرف وسایلش برگشت و میخواست به طرف آبدارخانه برود که خشکش زد. تا کاغذها و احادیث و شعارهای تهدیدآمیز روی در و دیوار دید، به خانم مهدوی گفت: «مادرجان! شما با دخترا و خانما برین آبدارخونه تا منم بیام.» خانم مهدوی که دستاش پر از پلاستیک‌های لقمه بود، خودش را جمع و جور کرد و دست نوه‌های خوشکلش را گرفت و با آن چند تا خانم رفتند آبدارخانه و مشغول آماده کردن افطاریِ مسجد شدند. زینب عینکش را درآورد و ایستاد و دانه‌دانه کاغذها و پوسترهایی که نرجس و سمیه و سمانه و بقیه چسبانده بودند، دقیق مطالعه کرد. وقتی همه را خواند، متاسف شد. نگاهی به اطرافش انداخت. دید نرجس از بالا، یعنی از پشت پنجره کتابخانه ایستاده و دارد به او نگاه می‌کند. زینب بسم الله گفت و جلوی چشمان نرجس، شروع کرد و از همان جایی که ایستاده بود، بعضی از کاغذها را از دیوارها کَند. سمیه و سمانه فورا آمدند پایین و رفتند سراغ زینب. سمیه تا رسید به زینب گفت: «دست شما درد نکنه زینب خانم! شما دیگه چرا؟» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
سمانه همانطور که نفس‌نفس میزد گفت: «شما که خودتون خانمِ حاج آقا هستید و درس حوزه خوندین دیگه چرا؟ چرا جلوی دین ایستادین؟» زینب همان‌طور که داشت مابقیِ کاغذها را میکَند گفت: «این چیزی که شما اسمش گذاشتین دین، دین نیست دخترجان! دین‌بازی هست. تَحَجُره! من فقط دارم بازیِ کودکانه‌ای که شما راه انداختین، جمعش می‌کنم.» سمیه گفت: «لااقل بگین اشکالش چیه؟ بچه‌ها کلی با دهن روزه زحمت کشیدن و اینا را آماده کردند!» زینب گفت: «دقت کنین. من همشو برنداشتما. از بین بیست سی تا کاغذی که چسبوندین، این هفت هشت تا خیلی زشته. توهین به مردمه. هرچند بقیه‌اش هم خیلی به درد نمی‌خوره. اما این هفت هشت تا خیلی زشته. مثلا نوشتین[فاجرترین زنان، بی‌حجاب‌ها هستند!] شما دو تا که بعیده بدونین فاجر ینی چی و به کی میگن؟ که اگر می‌دونستین، گناه مردمو اینجوری نمی‌شُستین! یا مثلا نوشتین[کثیف‌ترین زنان امت پیامبر، بی‌حجاب‌ها هستند!] آخه این چه ادبیاتیه؟!]» سمیه که از بس ساده بود فکر کرد که چه بگوید که مثلا زینب تسلیم شود و ناامید برگردد؟! که یکباره به ذهنش رسید و گفت: «اینا را تونستین بِکَنید! دیگه جلوی ما رو که نمیتونین بگیرین که میخوایم از امشب، بعد از نماز عشا شعار بدیم و بگیم[مرگ بر بی‌حجاب!]» سمیه تا این حرف را زد، زینب خشکش زد. سمانه نگاه تندی به سمیه کرد و لب پایینش را محکم گاز گرفت و زیر لب به سمیه گفت: «چرا اینو گفتی؟! مگه خانم ایزدی نگفت باید سکرت بمونه؟! پس اصول حفاظت گفتار چی میشه؟! زدی همه چیو خراب کردی که!» زینب تا این حرف را شنید و متوجه شد که چه خیالِ خام و خطرناکی در ذهن مسموم نرجس و گروهش وجود دارد، فورا آنها را رها کرد و به آبدارخانه رفت و همه چیز را به خانم مهدوی گفت. خانم مهدوی که خیلی تعجب کرده بود و ناراحت شده بود، کارها را به خانم‌های دیگر سپرد و بلند شدند و با عروسش رفتند سراغ نرجس! وقتی به نرجس رسیدند، دیدند سمیه و سمانه زودتر به نرجس رسیدند و همه‌چیز را گذاشته‌اند کفِ دستش! خانم مهدوی رو به نرجس گفت: «هیچ معلومه چیکار میخوای بکنی؟! نرجس خانم این رسمش نیست! متوجه باش!» نرجس گفت: «بی‌حجاب هیچ فرقی با انگلس و آمریکا و اشرار و منافقین و صدام نداره! چون پایِ تهاجم فرهنگی اونا بزرگ شده.» زینب محکم گفت: «مگه حضرت آقا نگفتند که اینها زنان و دختران خودمان هستند؟ مگه آقا نفرمودند که من به آن اشکها حسرت می‌خورم و میگم ای کاش می‌تونستم مثل اون دختر و زن جوان اشک بریزم؟ مگه آقا نگفتن که ضعف حجاب، کار درستی نیست اما موجب نمیشه اون فرد را از دایره دین و انقلاب خارج بدونیم و همه ما هم نقص‌هایی داریم؟! چرا اینا رو میذاری پای اسراییل و آمریکا و منافقین و کفار؟» نرجس اشتباه بزرگی کرد و از دهانش درآمد و گفت: «ما از سرِ بی‌حجاب و شل‌حجاب نمی‌گذریم. آقا از روی مصلحت این حرفا رو زدند وگرنه تهِ دلشون این نیست! بنده خدا مجبورن این چیزا رو بگن تا مردم تو انتخابات شرکت کنند! چون در محاصره یه عده‌ای هستند که واقعیت‌های جامعه را به ایشون نمیگن! همونا که آقا را مجبور کردند که واکسن بزنه! همونا که آقا را مجبور کردن که ماسک بزنه و درباره ماسک‌زدن حرف بزنه! همونا که آقا را مجبور می‌کنن که به حرفهای دختران مانتویی در دیدار با دانشجوها گوش بده!» زینب که خیلی عصبانی شده بود به نرجس گفت: «هیچ معلومه داری چی میگی؟ داری مستقیم به حضرت آقا، به نائب امام زمان توهین می‌کنی! واقعا برای افکار بسته و پوسیدت متاسفم. طبق حرف تو، رهبری حتی از یک آخوند معمولی و آگاه هم کمتر میدونه! طبق حرف تو، رهبری حتی توانایی کنترل اطرافیان را نداره چه برسه به مملکت! طبق حرف تو، رهبری فقط مصلحت اندیشی میکنن! به کجا کشیده شدی که داری علم و عدالت و صلاحیت و درایت و هوش و مدیریت کسی زیر سوال می‌بری که با یه موضع‌گیری و سخنرانی ده دقیقه‌ای، معادله منطقه و جهان را عوض میکنه؟! نرجس! خوب نقاب از روی ذاتت و افکارت برداشتی! ضربه‌ای که تو و امثال تو به اسم اسلام و انقلاب و کشور میزنین، هیچ منافق و جاسوسی این کارو نمیکنه!» تا زینب این حرف را زد، نرجس عصبانی شد و سیلی محکمی به صورت زینب زد. جوری که زینب تعادلش به هم خورد و به صندلی برخورد کرد و نقش زمین شد. @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد... https://eitaa.com/yasegharibardakan
🌷🔺🔻🌷🔻🌷🔻 رفقا جان خدا قوت🌹 منهای کش و قوس و جاهای هیجانی داستان، حواستون به ریزه‌کاری‌ها و رفتار و ایده‌های آقا داود و زینب خانم هست؟ 🔺🌷🔺🌷🔺🌷🔻
صبح همه ۲۵۶۱ نفر ،اعضاء کانال به خیر😜 چیه خوب؟!!! صبح به خیر هم نمیتونم بگم؟!!😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 نصب پرچم ، نظافت و آماده سازی دکور مراسم لیالی قدر... 🌹 تماشا کنید قشنگه..... 👈فیلم و تدوین: ابوالفضل رحیمی... آفرین👏 @yasegharibardakan
امیرالمومنین ع خودش انتخاب می‌کنه..... سلامتی جوان عزیزی که بانی کامل سفره سحر امشب مجمع شدند ، سلامتی خانوادش و شادی روح مرحوم پدرش ، صلوات و فاتحه خدا بهش بیشتر بده انشاالله
🌸 شاگرد شوفر(راننده) وقتـی یـک شـاگرد شـوفر، مکبـر نـماز شـود، بهـتر از ایـن نمی‌شـود... یـه روز حـاج آقـا رفـت بـه رکـوع، هـر ذکـر و آیـه‌ای بلـد بـود خوانـد تـا کسـی از نمـاز جماعت محـروم نمانـد. فریـبرز هـم چشـم هایـش را دوختـه بـود بـه تـه سـالن و هـر کسـی وارد می‌شـد بـه جـای او یااللـه می‌گفـت. بـرای لحظاتـی کسـی وارد نشـد، فریبـرز بلنـد گفـت: یااللـه نبـود... حـاج آقـا بزن بریـم !!... 😂
👆👆👆 مراسم عزاداری و احیاء لیالی قدر ⏪ سخنران: حجت‌الاسلام خردمند ⏪ مداح: حاج محمد ابراهیمیان ➖ با اجرای پامنبری و احیاء سنت های اردکان ➖ قرائت دعای جوشن با حضور مادحین گرامی ➖ بیان احکام و مسائل شرعی ☑ شبهای قدر | راس ساعت ۲۲ ☑ خیابان شهید مطهری|بیت الزهرا س 🙏لطفا قرآن و مفاتیح‌ به همراه داشته باشید ✅ روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan
مستمعین عزیز به نکات زیر عنایت بفرمایید: # حتما تسبیح یا ذکر شمار، قرآن و مفاتیح یا کتابچه های جوشن کبیر با خودتون بیارین. # خواهران محترمی که کودک دارید یا حتی همه خواهران عزیز، داشتن یه بطری آب سرد و لیوان ، می‌تونه خیلی به شما کمک کنه تا برای تهیه آب از پله ها تردد نکنید و راحت باشید. رعایت نظم و بهداشت و نظافت مجمع ، اگر نذری دارید، مانند شیرینی ، خرما ، حلوا و یا هر چیز دیگه ای، حتما اون رو به خواهران انتظامات تحویل بدین تا با برنامه توزیع کنند و از توزیع شخصی ،جدا خودداری بفرمایید. بهداشتی مجمع خیلی زیاد نیست و محدوده.لذا اون رو فقط برای کودکان و سالخوردگان و موارد اضطراری بزارین و خودتون قبل از عزیمت به مجمع، از سرویس بهداشتی منزل استفاده بفرمایید. سردکن در دو قسمت برادران و خواهران هست ، ولی به دلایلی غیر از دلایل هزینه ای، لیوان یکبار مصرف نمیزاریم. پس خواهران عزیز لیوان شخصی با خودتون باشه اگر آب با خودتون نیاوردید. # یک مقدار دوباره اوضاع کرونا جدی تر شده ، به نظرم با ماسک حضور داشته باشین ،خیلی مناسبتره. # مراسم راس ساعت آغاز و حدود ساعت ۲:۰۰ بامداد تمام خواهد شد انشاالله.( حالا با ده دقیقه ، یک ربع ،بالا، پایین) خادمین خودتون رو در برپایی هر چه بهتر مراسمات مجمع یاری بفرمایید. ممنون روابط عمومی مجمع
سلام محضر همه خواهران محترم و مستمع مجمع. یه خواهر محترمه ای انتقاد و شکواییه ای داشت در خصوص توزیع غذا در بخش خواهران و کودکان و مهد کودک و.... که فکر کردم شاید سوال یه عده دیگه ای هم باشه . ناراحتی ایشون بیشتر از این بود که چرا غذا رو اول به برادران می‌دین ،اگر اضافه اومد به خواهران میدین😳😳😳😳. بنده هم توضیحاتی رو خدمتشون ارائه کردم که برای بقیه خواهران محترم هم میزارم👇👇