eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴⚡️ حکایت روباهی که برای تجدید وضو رفت.... 🔺خروس و شيرى با هم رفيق شده و به صحرا رفته بودند. شب که شد خروس برای خوابيدن روى درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد. 🔺هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد. روباهى که در آن حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت آمد و به خروس گفت: بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعتی بخوانيم! 🔺خروس گفت: همان طور که مى‌بينى بنده فقط مؤذن هستم، پيش نماز، پاى درخت خوابیده، او را بيدار کن. 🔺 روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود، وقتی دید که شیر زیرچشمی مراقب اوست با غرش شير پا به فرار گذشت. خروس پرسید: کجا تشريف مى‌بريد؟ مگر نمى‌خواستی نماز جماعت بخواني؟ روباه در حال فرار گفت‌: دارم می‌رم تجدید وضو کنم! 🔺دشمنان جمهوری اسلامی ایران بدانند که شیران زیادی پای درخت تنومند این انقلاب حاضرند و دلشان را به یک عده کفتارصفت داخلی خوش نکنند. @yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سی و نهم»» محمد روبروی سیستمی در یک اتاق خاص نشسته بود. دو نفر دیگر که پشت سیستم خودشان بودند، در حال انجام کار خودشان بودند که یک نفرشان به محمد اشاره گفت: قربان لطفا لاین دو! محمد هم به آن دو نفر گفت: تشکر. بفرمایید! آن دو نفر از اتاق خارج شدند. محمد یک کد دوازده رقمی را وارد کرد. وارد یک صفحه شد. یک علامت سوال گذاشت. در همان لحظه، یک علامت سوال از آن طرف در صفحه نوشته شد. محمد لبخندی به لبانش نشست و آیکون دوربین را فعال کرد. وقتی آیکون دوربین فعال شد، چهره سوزان بر صفحه ظاهر شد. -سلام. احوال شما؟ -سلام. تشکر. چقدر مشتاق دیدار شما بودم. -زنده باشی زهرا خانم. -اصلا اسم زهرا یادم رفته بود. از بس اینجا سوزانم. -زیاد فرصت نداریم. دو تا مطلب. -بفرمایید. -وقتش شده که مریم رجوی علنی تر بیاد وسط! -همین امشب ترتیب این کارو میدم. -میخوام در یه حرکت، مریم و شاهزاده از رو جنازه هم رد بشن. -حتما. بسپارینش به من. -دوم این که با پیشنهاد آرسن موافقم. به نوردخت نزدیکتر بشو. -چشم. مدتی که از شر آلادپوش راحت بودم رو نوردخت مطالعه کردم. -آلادپوش رو بسپار به آرسن. -فکر خوبیه. چشم. -از حالا موساد بیشتر شما رو تحت نظر میگیره. محدودیت های شما بیشتر میشه. هر وقت کار واجب داشتید از مسیر SL درخواست بدید. -چشم. فقط یک خواهش. -میشنوم. -مبلغی را بابت رد مظالم و خمس بدهکارم. -نگران نباشید. هر سال مبلغی را بابت رد مظالم و خمس و کفاره روزه و ... از طرف همه عزیزانی که در خارج از کشور مشغول خدمت هستند و امکان پرداخت ندارند، خودمون پرداخت میکنیم. -تشکر. خیالم راحت شد. -شما را به خدا و امام زمان سپردم. -حلالم کنید. اگر کوتاهی یا کم کاری کردم. -نفرمایید. به ایمان و صلابت و هوش و کاردانی شما غبطه میخورم. خدا نگهدار. -خدانگهدار. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 تهران-منزل اصل مهشید در حال شانه زدن موهای سگش بود. کارش تموم شد و رفت سراغ گوشیش. به محض اینکه آنلاین شد، دید کلی براش پیام اومده! تعجب کرد و با خودش گفت: چه خبره مگه؟!! چیه این همه پیام؟!! همه براش یک توییت از مریم رجوی فرستادند که نوشته بود «من خودم را رییس جمهور دولت انتقالی و مردمی میدانم. از این ساعت منتظر لیست پیشنهادی کابینه دولتم باشید. هدف ما یک جمهوری دموکراتیک است.» مهشید تا این توییت رو دید گفت: گُه خوردی! زنیکه پاپتی! 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 لندن-دفتر کار پیتر پیتر هم تا توییت رو دید به کسی که کنارش نشسته بود گفت: این باز دم درآورد. سوزان گفته بود این فاحشه یه خیالاتی تو سرش هستا! بهش توجه نکردم. در همون لحظه چشمش به توییت جدید مریم رجوی افتاد که نوشته بود «مرگ بر ستمگر. چه شاه باشه چه رهبر» چشماش گرد شد! شاخ درآورد. گفت: این داره رسما شاهزاده رو میکوبه! آشغال عوضی! همون لحظه تلفنش زنگ خورد. گوشیو که برداشت دید کماندار هست. کماندار گفت: پس تو داری چه غلطی میکنی پدرسگ؟! این زنیکه پاچه پاره چی نوشته باز؟ پیتر گفت: من همون روز به اعلی حضرت گفتم. اتفاقا خودتون هم حضور داشتید و قربون صدقشون میرفتید. گفتم منافقین به درد نمیخورن. گفتم رو اینا حساب نکنید. اعلی حضرت هم قبول داشت. دیگه نمیفهمم چرا الان باید از شما فحش بشنوم؟ کماندار گفت: سیا هم اینجاست ... میگه ما چه جوابی به شاهزاده بدیم؟ پیتر گفت: نمیدونم. خودمم شوکه شدم. رجوی دیگه علنا داره قیامو به نام خودش ثبت میکنه. صدای سیا اومد که میگفت: خفه شو دوزاری! این قِیمه هم نیست چه برسه به قیام! قولی که از آلادپوش و رجوی گرفتیم، به اندازه یه چوب پنبه هم مانع اسهال نمیشه. چه برسه بخواد کسی روش حساب کنه. حالا اسمش بذار پیمان نوین! به قول رضا خان؛ رییییییپ! از اون دقیقه به بعد، با ابتکاری که سوزان به خرج داد و آلادپوش و منافقین رو از طرفی، و از طرف دیگه پیتر و اعضای حزب مرکزی سلطنت طلب ها رو شارژ کرد، رسما و در پیام های رسمی همدیگه رو به باد طعنه و فحش و تمسخر میگرفتند. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 تهران-مجیدیه عصر بود. حوالی ساعت پنج. مجید و دو نفر از بچه ها در خودروی تیبایی که شیشه هاش دودی بود نشسته بودند. دو تا کوچه پایین تر از کوچه اصل. مجید در تَبلتی که داشت، تصویر شفاف منزل اصل را از بالا توسط کوادکوپتر دریافت میکرد. دید که مهشید و سگش به حیاط اومدند و مهشید شروع به پوشیدن کفشش کرد. مجید به یکی از واحدها گفت: مهشید داره از خونه خارج میشه. واحدِ اول شما برو دنبال مهشید. واحد اول جواب داد: چشم. منتظر سوژه ام. مهشید از خونه خارج شد.سوار ماشینش شد و رفت. واحد اول هم یک موتوری و یک ماشین بود با فاصله زیاد دنبالش حرکت کردند. نیم ساعتی گذشت تا اینکه صدای مجید به محمد هم رسید که گفت: شبنم داره از خونه خارج میشه. محمد اومد پشت خط و گفت: از ظاهرش بگو! مجید تصویر را جلوتر برد و
گفت: ظاهر کاملا خبرنگاری. با کلاه مخصوصش و دوربینش. از اتاق اومد تو حیاط. اصل هم تو حیاطه. همدیگه رو در آغوش گرفتند. الان شبنم از خونه زد بیرون. محمد گفت: درخواست تاکسی نکرده. منتظر زندیان بود که اونم نمیاد. ماشینش پنچر شده و تا چهار تا چرخش بخواد عوض کنه، شب شده. پس میاد سر کوچه و ماشین میگیره. تاکسی آبی. نوبت شماست. همون تاکسی آبی که یه روز جلیقه انتحاری رو خنثی کرده بود اومد پشت خط و گفت: منتظرشم. اینو گفت و زد رادیو جوان. رادیو جوان هم اون لحظه فاز برداشته بود و داشت از غم و ایران غمگین و اینکه حال مردم خوب نیست و دیگه به احترام این روزها آهنگ شاد پخش نمیکنیم میگفت! وقتی شبنم از خونه بیرون اومد، یکی از بچه ها که داشت از کنارش رد میشد، از سر تا پاش یه عکس قدی گرفت. عکس روی مانیتور محمد ظاهر شد. محمد اونو فرستاد برای 400 و گفت: عینا بشه مثل خودش. 400 وقتی عکسو دید لبخندی زد و گفت: چشم. حتما. شبنم از کوچه خارج شد. کوادکوپتر از فاصله خیلی زیاد در حال فیلمبرداری از فتنه خانمی بود که طبق اخبار موثق واصله، قرار بود اون شب خبر مرگش پخش بشه و تمام رسانه های خارجی و معاندین آماده بودند که به طور همزمان، روزگار ملت رو با خبر قتل دختر جوان نخبه و خبرنگارِ بهایی تیره و تار بکنند. تا اینکه رسید به خیابون. تاکسی آبی مطابق مسیری که داشت، خیلی عادی جلوی پایِ شبنم ایستاد. شبنم گفت: انقلاب! تاکسی پرسید: خودِ انقلاب. یا دور و برش؟ شبنم گفت: دانشگاه تهران! تاکسی گفت: بیا بالا. تا هر جا شد میبرمت. شبنم سوار شد. جلو نشست. تاکسی دار که مردی حدودا شصت ساله بود حرکت کرد و صدای رادیو رو کمتر کرد و گفت: وسط این شلوغیا دانشگاه رفتنت گرفته دخترم؟ اونم این موقع! شبنم لبخندی زد و گفت: دانشگاه نمیخوام برم. کار دارم اون طرف. تاکسی دار که بچه ها آقا رحمت صداش میکردند گفت: آخه قیافه ات هم به شلوغی و شر و شیطونی نمیخوره. که اگر میخورد دلم نمیسوخت. چند ساله باباجون؟ محمد از طریق دوربینی که در تاکسی کاشته بودند چهره شبنم و آقا رحمت را میدید و صداشون میشنید و هر از گاهی لبخند میزد. نیم ساعتی گذشت. شبنم با شکلاتی که رحمت بهش تعارف کرده بود به خواب عمیقی رفت. رحمت گوشه خیابون ایستاد. ماشین پشت سریش که مامور خانم شماره 500 در اون ماشین بود از ماشین پیاده شد. درِ سمتِ شبنم را باز کرد و با دستگاهی که داشت، ظاهر بدنش رو بازرسی کرد که دوربین یا میکروفن نداشته باشه. که همون لحظه متوجه شدند پیامکی به گوشیش اومد. گوشی شبنم از نوع لمسی بود. 500 انگشت اشاره دست راست شبنم رو گرفت و قفل گوشیو باز کرد. تا قفلش باز کرد اول به تنظیمات گوشی رفت و رمز گوشی رو چهار تا یک قرار داد تا اگر دوباره قفل شد بشه راحت بازش کرد. کیف و گوشیِ شبنم رو برداشت و در را بست و رفت. آقا رحمت هم دنده ای عوض کرد و به مسیرش ادامه داد. محمد رو خطش اومد و گفت: بنداز از امام علی برو بالا و ببرش خونه امن اقدسیه. هماهنگ کردم. تحویلش بده به واحد خواهران و برو. آقا رحمت هم گفت چشم و حرکت کرد و رفت. محمد رفت پشت خطِ 400 و گفت: الان فقط مهمه که چه کسی قراره شبنمو بزنه؟ ما قراره بریم سرِ قرار و با تیپ و قیافه شبنم وارد معرکه بشیم ببینیم اینا با کی بستند که شبنمو بزنه و غائله اصلی شروع بشه؟! ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour @yasegharibardakan
عجب رمانی شده به حضرت عباس ع....‌👆👆👆 دم بچه های امنیت و وزارت اطلاعات گرممممممم.... ماشاالله..... هزار ماشاالله...‌ آدم احساس غرور می‌کنه...‌ سلامتیشون صلوااااااات
😂😂😂😂 یارو ميره دندون پزشكي به دكتره ميگه دندون عقلم رو بكش بدون بي حسي😳 دكتره ميگه بايد بهت آمپول بي حسي بزنم نميتوني تحمل كني😕 ميگه آمپول نزن اگه نتونستم تحمل كنم پول ميدم بهت اگه تونستم تحمل كنم هيچي نميدم😏 دكتر قبول ميكنه و دندون رو ميكشه و یارو آخ نميگه و شرط رو ميبره😯 شب دكتر تو گروه دكترا مينويسه امروز دندون يکیو بدون بي حسي كشيدم و درد نداشت يه دكتر ديگه بهش ميگه ع اين اومد پيش من براش بي حسي زدم گفتم بشين بيرون تا صدات كنم اومدم ديدم نيستش😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😳😳😳😳😳😳
فکر کنم اعصابش خیلی خورده😳😁😁😂 خانم علینژاد نیست ایشون؟!!!!!!!😜😜