✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
💠 دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#خانواده_مهدوی
#همسرداری
❤️ ﻣﻘﺎﺑﻞﮐﻮه ﻣﯽاﯾﺴﺘﯿﻢ و ﻓﺮﯾﺎد ﻣﯽزﻧﯿﻢ:
😊 ﻋﺰﯾﺰم دوﺳـﺘﺖ دارم
ﺑﻌﺪاز ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﺷـﻨﻮﯾﻢ: ﻋﺰﯾﺰم دوﺳﺘﺖ دارم
ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﻓﺮﯾﺎد ﺑﺮﻣﯽآورﯾﻢ:
😡 از ﺗﻮ ﻣﺘﻨﻔﺮم. ﺑﻌﺪ از ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﺷـﻨﻮﯾﻢ: از ﺗﻮ ﻣﺘﻨﻔﺮم....
💞 ﻫﻤﺴـﺮ ﻣﺎ و ﺗﻤﺎم اﻧﺴﺎنﻫﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﻮه ﻫﺴـﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﻼﻣﯽ را ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ، ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽدﻫﻨﺪ.
👌 اﮔﺮ دوﺳﺖ دارﯾﺪ ﻫﻤﺴـﺮ ﺷـﻤﺎ، ﺣﺮﻣﺖ ﺷﻤﺎ را در ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﺎﯾـﺪ، و ﺷـﻤﺎ را در ﻣﻘﺎﺑـﻞ دﯾﮕﺮان ﺑـﺎ اﻟﻘـﺎب زﯾﺒﺎ ﺧﻄﺎب ﻧﻤﺎﯾـﺪ، و اﮔﺮ دوﺳﺖ دارﯾـﺪ ﮐﻪ ﻫﯿـﭻ ﮔﺎه ﻣﻮرد ﺑﯽ ﻣﻬﺮی ﮐﻼﻣﯽ وی واﻗﻊ ﻧﺸﻮﯾـﺪ، ﭘﺲ:
👌 " زﯾﺒﺎ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺗﺎ زﯾﺒﺎ ﺑﺸـنوید " ...
4_5848105844796819644.mp3
2.47M
#فایل_صوتي_امام_زمان
جا نمــونــی❗️
چراغ هایِ دنیا رو خاموش کردند؛
مثل چراغِ خیمه حسین...
هرکی میخواد، میتونه بِــرِه!
عاشـ❤️ـق ترها موندن و بقیه رفتند!
✔️تو؛ کجــا گیـر کردی؟
🌈✨
✨
✨ #لذت_آغوش_خدا....
#مدیریت_رنج_ها ۸
⭕️ انسان طبیعتاً خودش رو بیشتر با ناخوشی ها و رنج ها درگیر میدونه و برای همین هم«باید همون اولِ کار، تکلیف خودش رو با رنج مشخص کنه».
🖲 اگه هوای نفست دنبال اینه که هیچ رنجی توی دنیا نکِشه،بهش بفهمون که این یه خیال خام و توهّم محض هست.
💢 گاهی بشین و با هوای نفس خودت در این باره صحبت کن.
مثلا بهش بگو: 🔻ببین!😒
زندگی یعنی رنج! 👉🏼✅
✔️به سمت خداوند متعال رفتن، مثل بالارفتن از یه سربالاییِ نفس گیر هست
و به هیچ وجه مثل یه سُرسُره نیست.☺️
🌹تو در راه رسیدن به لذّت های #دائمی، حتما رنج هایی میکشی پس آروم باش و ناراحت نشو...
💢 اگه هوای نفست خیلی غرغر کرد، گاهی بهش تندی کن.
به جای اینکه سر دیگران عصبی بشی
سر هوای نفست عصبانی شو.✅
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سید_علی_خامنه_ای🌹
گفتاشیخامن آنچه گفتی هستم
آیاتوچنان که مینُمایی هستی
📜خاطره
" #کربلا که رفته بودیم، از وقتی گنبد را دید، اشک😢 ریخت تا حرم. دیگر صحبت نکرد. فقط حواسش به خودش بود و امام_حسین(ع)، اما وقتی از زیارت برگشت، حالش بهتر بود🤗. گفت نمازم را زیر قبّهی امام(ع) خواندم. همین حالش را بهتر کرده بود. توی بین_الحرمین، گفتم: بیایید با همدیگر یک عکس خانوادگی بگیریم👨👩👧. کمی مکث کرد بعد نگاهش را دزدید. گفت: ببخشید؛ ولی من نمیتوانم اینجا عکس بیندازم. نمیتوانم چنین جایی که امام(ع) و خانوادهاش اینقدر اذیت شدند، با خانوادهام عکس یادگاری بگیرم🥺".
راوی:همسر، شهید #جواد_محمدی
4_5848105844796819645.mp3
4.71M
🔊پشت پرده کرونا
🗣#چهار_نفر کثیفی که پشت قضیه کرونا هستند؟!!
♨️علت کشته های موج دوم کرونا چیست؟!!
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع☝️☝️
♻️بسیار عالی و بصیرت افزا...