eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹سلام وعرض خدا قوت من تا حالا قسمت نبوده بیام مجمع وفقط به صورت مجازی همیشه دنبال میکنم اگه میشه تو این شبا یه قسمتی رو به صورت مهدکودک اختصاص بدید که مادرا بیشتر استفاده کنند از این شبا ممنون از کانال خوبتون
4_5812119713982979202.mp3
7.75M
🎼 از چی دلخوری 🎧 مرتضی پاشایی اینم تقدیم به مهمونای جدیدمون😊
ﺧﺪﺍﯾﺎ؛‌ﮔﻔﺘﻢ‌ﺩﺳﺖ‌ﺧﺎﻟﯽ‌ﺯﺷﺖ‌ﺍست ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ‌ﺭﻓﺘﻦ! ﺩﺳﺖ‌ﭘﺮآمده‌ام…‌ﺩﺳﺘﯽ‌پرﺍﺯﮔﻨﺎﻩ، ﭼﺸﻤﯽ‌ﭘﺮﺍﺯﺍﻣﯿﺪ!..😭💔 🤲 شبتون پر از آرامش...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هشتم 🔶حوزه علمیه🔶 کم‌کم داشت خورشید روز سیزدهم ماه رمضان طلوع میکرد. احمد با حالت استرس در وضوخانه حوزه ایستاده بود و برای بار هجدهم وضو می‌گرفت و محکم دستهایش را به هم می‌کشید. جوری که پوست دست‌هایش قرمز کرده بود. مرتب شک میکرد و وضو را از نو شروع می‌کرد. تا این که بالاخره خودش را به زور راضی کرد و به طرف حجره‌اش دوید و الله اکبر گفت و نمازش را در آخرین دقایقِ قضاشدن بست. وقتی نمازش تمام شد، بی‌حال کنار مُهرش دراز کشید. سراغ گوشی‌اش رفت. دید داود در ایتا به او پیام داده. 🔷[خدمت دوست عزیزم احمدآقا. سلام برادرجان. الان که دارم این چند خط را می‌نوسیم حال ایستادن روی دو پایم را ندارم. از بس دست تنها خسته شدم. ماشالله بچه که نیستند. هرکدامشان معادل یک بمب اتم، انرژی و شیطنت در خودش دارد. کار من خنثی کردن بمب نیست. اما بلدم چطوری و کجا تخلیه‌اش کنم که کمترین آسیب را داشته باشد. تعداد دویست و پنجاه و سه نفر ثبت نام داشتیم. باورم نمی‌شود. حتی پیش‌بینی می‌کنم این تعداد در طول دو سه شب آینده، به چهارصد و یا پانصد نفر برسد. چون شک ندارم که میروند در مدرسه و خانه و کوچه و محله و نَقل لیگِ رمضان، دهان به دهان می‌شود. راستی بنا شد برای متوسطه دوم مسابقه فوتبال داشته باشیم. مکانش هم همین پارکینگ بغلِ مسجد. اینطور که پیش می‌رود احتمالا دوازده سیزده تا تیم بشوند. هیکل و قامت بعضی از آنها از من بلندتر است. فرهان که سرگروه آنها شده، خودش و پدرش باشگاه ورزشی دارند. ماشاءالله چنان هیکل درشتی دارد که اگر دهانش را پر از باد کند و مرا فوت بدهد، دو متر آن طرف‌تر به زمین خواهم خورد. ثبت‌نام متوسطه اول را به موجودی به نام فرید سپردم. شیشه مسجد در موقع نماز عشا خرد و خاکشیر شد. وقتی آمدم دیدم فرید متعهدانه دنبال مقصرش می‌گردد و حتی هفت هشت نفر مظنون پیدا کرده. اما شوربختانه نمی‌دانست که ناسلامتی من آخوندم و بالاخره ته و توی ماجرا را درمی‌آورم. چون بعد از دو سه ساعت از وقوع جرم متوجه شدم که شکستن شیشه کارِ خودِ فریدِ نابکار بوده است. برایت نگویم از هیولای بددهنی به نام آرمان. خودم شِمُردم که بالای چهارصد پانصد تا فحش داد. خدا شاهد است که شمردم و متوجه شدم که فقط در یک شب، سرِ یک ثبت نام ساده، چنان بچه‌های مردم را فُحش‌کِش می‌کرد که عرق شرم و شرمساری از جبین روزگار می‌ریخت. آنجا بود که ناخودآگاه من با اسامی پدر و مادر و حتی بعضا خواهرِ بعضی از بچه‌ها در لابلای کلام آرمان آشنا شدم. همین‌قدر وروجک بددهانی است و اشراف قابل توجهی بر جمعیتِ خواهرمادر بچه‌های اهل محل دارد! اصلا یک چیزی می‌گویم و یک چیزی می‌شنوی! الغرض. به کمکت نیاز دارم. هم کمک تو و هم کمک صالح عینکی. منظورم صالح درازِ پایه ششم نیستا. حواست باشد. همین صالحِ عینکیِ پایه سوم که حجره‌اش طبقه پایینِ خودمان است و هر از گاهی میزند زیر آواز و مداحی. من به تنهایی حریف این بچه‌ها نیستم. می‌دانم که شرایطت چطوری است و اصلا روحیه شلوغی و بچه و طهارت نجاست و این چیزها نداری. اما همین قدر که بخاطر هنر تو و وقتی که گذاشتی، توانستم این همه پسر در مسجد جمع کنم و چراغ مسجد را شبانه‌روز روشن نگه دارم، معلوم می‌شود که در ادامه این راه هم می‌توانی کمکم کنی و روی توانمندی‌های تو حساب می‌کنم. خواهش می‌کنم مرا تنها نگذار. همین الان بلندشو و برو صالح عینکی را بیدارش کن و توجیهش کن و وسایلتان را بردارید و بیایید اینجا. افطاری و سحری شما با من. هنوز از باقیمانده پول لب‌تاپم چیزی اضاف مانده و می‌توانید در حد هر شب نان و پنیر و خرما مهمان من باشید. البته این جمله آخری را از عمد گفتم تا کمی دلتان به حالم بسوزد و با جیب پُر بیایید اینجا. نگو که شهریه‌ات را تماما خرج کرده ای که همین‌جا خودم را آتش می‌زنم. دیگر نمی‌توانم درست ببینم. به استراحت نیاز دارم. تحت هر شرایطی منتظرتان هستم. هر چه زودتر بهتر. یاعلی.]🔷 @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
🔶محل کار ذاکر🔶 حاج عبدالمطلب اصلا نمی‌توانست کوتاه بیاید. صحنه برایش روشن نبود. همه چیز غیرطبیعی بود. باید سر از کار آنها درمی‌آورد. به خاطر همین فورا رفت کارگزینی. تا وارد شد، همه جلوی پایش بلند شدند. مستقیم به دفتر مسئول کارگزینی رفت. بعد از حال و احوال با مدیر کارگزینی، گفت: «برای بازنشستگی من جدیدا به شما نامه دادند؟» -بله. یه نامه از طرف ایثارگران اومد و مطابق سابقه جبهه و درصد جانبازیتون درباره شما پشنهاد بازنشستگی داده بودند. -خب این کار رو که خودم چند سال پیش کردم. مقامات هم نامه زدند که از هیچ کس پذیرفته نیست و فعلا نیرو کم داریم و نمی‌خوایم سازمان از افراد باتجربه خالی بشه و از این حرفا! چی شد یهو نامه منو زدند؟ -درسته. منم تعجب کردم. ولی همون‌طور که عرض کردم، از دایره ایثارگران نامه شما تایید شد و اومد. -آهان. پس کاری به شما نداشت و جدیدا از دایره ایثارگران نامه من اومده. حله. ممنون. یاعلی. داشت داستان برایش جالب‌تر میشد. بلند شد و سوار ماشین شد و به راننده گفت: «برو دایره ایثارگران!» همان لحظه گوشی همراهش زنگ خورد. ذاکر بود. گوشی را برداشت و گفت: «جانم ذاکر!» -سلام علیکم حاج آقا. طاعات و عبادات قبول! -ممنون. جایی هستم. کاری داری؟ -نه. نگران شدم نیومدید! یه ربع دیگه جلسه شروع میشه. -آره. حواسم هست. ممنون که یادآوری کردی. اگه دیر شد، تو شروع کن تا من خودمو برسونم. -دست بوسم. امری ندارین؟ -نه. یاعلی. مستقیم رفت پیشِ مدیر دایره ایثارگران. مدیر آنجا که قبلا نیروی خودش بود گفت: «حاجی این نامه خودتونه. مال چهار سال پیش. درسته؟» حاج عبدالمطلب گفت: «خب! آره. جدیدا چرا افتاد تو دستور و گردش خورده؟» -چون خودتون درخواست دادین! -من؟ جدیدا؟ -بله. یک هفته قبل. یادمه که چند روز بود که از اول ماه رمضون می‌گذشت که نامه شخصا مفتوح خودتون اومد و منم اطاعت امر کردم و دوباره درخواست شما را... -میشه نامه‌ای که میگی من زدم رو ببینم؟ -بله حاجی. بله. چند لحظه اجازه بدید. بلند شد و نامه را از پرونده ایثارگری حاج عبدالمطلب برداشت و آورد. گفت: «اینا. بفرما. امضای اتوماسیون خودتونه!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
حاجی که داشت شاخ درمی‌آورد، اصلا از متن نامه خبر نداشت! نگاه به تاریخ نامه کرد. فورا گوشی همراهش را بیرون آورد و در تقویم بادصبا نگاه کرد. با تعجب گفت: «من اصلا در این تاریخ اینجا نبودم. ماموریت داشتم و رفته بودم جایی.» مسئول دایره ایثارگران با تعجب گفت: «اما... امضای خودتون... البته امضای اتوماسیونی هست... امضای دستی نیست... نمیدونم والا... چی بگم!» حاجی از سر جاش بلند شد و به طرف در رفت. ذهنش خیلی بیشتر از صبح مشغول شده بود. لحظه خدافظی، برگشت رو به بنده خدا و گفت: «نگفتی این نامه رو کی آورد؟» بنده خدا فهمیده بود که حاجی میخواهد آوار بشود روی سر کسی که این نامه را آورده، به مِن‌مِن افتاد. اما چشمان نافذ و خشم پنهان حاجی اجازه کتمان به آن بنده خدا نداد. کم‌کم لب باز کرد و فقط دو کلمه گفت: «برادر ذاکر!» حاج عبدالمطلب که تازه فهمیده بود دارد از کجا میخورَد، نفس عمیقی مانند نَفَسِ ترسناکِ شیر در بیشه‌اش قبل از حمله به طعمه‌اش کشید و این جمله را گفت و رفت: «این دیدار، به امانت بین خودمون بمونه!» 🔶کتابخانه مسجد🔶 نرجس تشکیل جلسه اضطراری داده بود و نشسته بود روی صندلی وسطی. سمیه و سمانه و سه چهار نفر دیگر هم بودند. الهه(مسئول غرفه فروش) هم حضور داشت. سمیه پرسید: «خانم ایزدی! تکلیف چیه حالا؟» سمانه فورا گفت: «نظر من اینه که ما بشیم مسئول انتظامات. چفیه بندازیم و با پَر در حیاط و صحن مسجد بایستیم و به خانمای بدحجاب تذکر بدیم.» سمیه گفت: «آره. عالیه. هر خانمی هم مقاومت کرد و یا خیلی پُررو بود، خودِ خانم ایزدی حسابش برسند.» یکی دیگر از دخترها گفت: «بنظرم بهشون پیکسل بدیم. پیکسل شهید هادی و دیگر شهدا. روش بنویسیم شهدا شرمنده‌ایم!» این پیشنهاد هم توسط جمع پذیرفته شد. حتی یکی دیگر از دخترها گفت: «این کمه. بنظرم باید یه چیزی بنویسیم که بی‌حجاب‌سوز باشه. قشنگ تا مغز استخونشون بسوزه.» نرجس که انگار خیلی از این حرف خوشش آمده بود گفت: «آفرین. وقتی در جنگ تحمیلی، رزمنده‌ها با هجوم عراقی‌ها روبرو می‌شدند، حالتشون هم تهاجمی‌تر میشد. باید فکرِ یه چیز تهاجمی‌تر باشیم.» همه به فکر فرو رفتند. سمانه که کاش لب‌هایش را یک نفر با سوزن جوالدوز می‌دوخت، بدون این که حرف را در دهانش مزمزه کند گفت: «مرگ بر بی‌حجاب!» همه نگاه‌ها به طرف سمانه رفت. سمانه گفت: «تا کِی مماشات؟ تا کِی خون دل خوردن اُمت حزب‌الله؟ تا کی مظلومیت آقامون امام زمان؟ تا کِی خیانت کردن به دلِ مادران شهدا؟» همین جملات را که می‌گفت، انگار داشتند بنزین و نفت می‌ریختند روی ذهن و روان نرجس! نرجس به نقطه‌ای خیره شده بود. وقتی سمانه دهانش را گِل گرفت و منتظر تایید از سوی نرجس بود، نرجس واکنشی از خود نشان داد که آن جمعیت مغر فندقی به وجد آمدند! نرجس دهان باز کرد و گفت: «مرگ بر بی‌حجاب! باید بشه شعار آخرِ نمازمون! آخرِ شعاری که میگیم خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما... آخرش باید سه مرتبه همه هم‌صدا بگن مرگ بر بی‌حجاب!» اشک شوق و هیجان در چشمان آنها مخصوصا سمانه و سمیه حلقه زد. قرار شد فراخوان بدهند و همه نیروهای خودی‌شان را جمع کنند برای نماز مغرب. تا این شعار هر چه باشکوه‌تر در فضای مسجد و محله طنین‌انداز بشود. فورا همه گوشی‌ها را درآوردند و شروع کردند به ارسال پیامک! که ناگهان الهه رو به نرجس گفت: «خانم ایزدی! تکلیف من چی میشه؟ من هنوز باید بشینم غرفه کتاب؟!» نرجس که داشت فورا وضعیت واتساپ می‌گذاشت و سفارش بنر برای شب می‌داد و بقیه کارها را همانگ می‌کرد، به الهه گفت: «آقای ذاکر گفته سازمانشون همشو میخره واسه مساجد سطح شهر. در عوض از بودجه فرهنگی مساجد و پایگاه‌های بسیج کم می‌کنه. چی بهتر از این؟ نگران نباش!» الهه گفت: «خب خدا را شکر. چون دیشب که کلی خانم و مرد و بچه جدید وارد مسجد شده بودند، حتی کسی به طرف غرفه کتاب ما نگاه نکرد. چه برسه به این که... خانم میشه یه پیشنهاد بدم؟» نرجس همین طور که سرش روی گوشی بود گفت: «بگو! فقط زود!» الهه گفت: «خب به همین حاج آقای تازه وارد بگین یه پیشنهاد واسه بخش غرفه کتاب ما بدن! شاید از این تکرار و انزوا ...» نرجس چنان نگاهی به الهه کرد که الهه بقیه حرفش را خورد. سرش را به الهه نزدیک‌تر کرد و جوری که مثلا فقط خودِ الهه بشنود، گفت: «این آخوندِ نفوذی اگه چیزی بارِش بود، خودش رو پشتِ ps4 و ps5 مخفی نمی‌کرد الهه خانم! هنوز مونده که سِره از ناسِره و دوغ از دوشاب تشخیص بدی! بشین سر جات و حرف نزن!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
🔶حجره داود🔶 نزدیک اذان ظهر بود. قرار اولیه این شده بود که از ساعت 14 به مدت سه ساعت، بچه‌های ابتدایی و از ساعت 17 تا ساعت 21 بچه‌‌های متوسطه اول در حجره دیوید باشند. از ساعت 21 تا نیمه‌شب، بچه های متوسطه دوم در پارکینگ متروکِ مسجد، مسابقه فوتبال جام رمضان برگزار کنند. داود سرحال و قبراق داشت حجره‍‌اش را مرتب می‌کرد که ناگهان دید هفت هشت دَه تا بچه‌پسر وارد مسجد شدند. داود نگاهی به ساعتِ گوشی‌اش انداخت و با تعجب از آنها پرسید: «زود نیومدین؟!» بچه‌ها گفتند: «از امروز تا بعد از شبهای قدر تعطیلیم.» داود با تعجب پرسید: «چرا اون وقت؟ چی شده؟» بچه‌ها باهم و درهم گفتند: «آخه دارن مدرسه‌مون رنگ میزنن. کف مدرسه‌مون هم آسفالت می‌کنن. گفتن هر کی در طول این هفته بیاد مدرسه و جای کفشش رو آسفالت مدرسه بمونه، پاهاشو قلم می‌کنن!» داود گفت: «خب حالا اینجا ... هیچی... ولش کن... راستی بقیه...» هنوز حرفش تمام نشده بود که دید نخیر! سی چهل تا بچه، سَرِ خر کج کرده و مستقیم با همون کیف و لباس و کفش و جوراب معطر و دل‌انگیزشون مستقیم از مدرسه آمدند مسجد! رو به بچه‌ها کرد و گفت: «بچه‌ها اینطوری درست نیست. برین خونه‌هاتون و یه خبر به والدینتون بدین و سرِ ساعتی که گفتم بیایید!» دید حرفش خریدار ندارد. مگر می‌شد جلوی آن لشکری که لحظه‌لحظه به تعداش افزوده می‌شد، گرفت؟ فکری کرد و گفت: «آهان. یادم اومد. اگر رفتین و به والدینتون خبر دادین و سر ساعت برگشتین، شاید بتونم به هر تیم، دو سه ساعت بیشتر زمان بدم که بازی کنه! مثلا اگر نوبت شما ساعتِ 14 تا 17 باشه، میزنم ساعت 14 تا 19 مثلا!» بچه‌ها به شور و هیجان افتادند و با همان بار اول، نصف بچه‌ها از مسجد رفتند. نصف دیگر نرفتند و ماندند. باز هم بچه‌های دیگر سر و کله‌شان پیدا شد. بچه‌هایی که چهره‌های جدید بودند و از کاروانِ ثبتِ نامِ دیشب جامانده بودند. خلاصه در همان نیم ساعت، لیست داود از مرز پانصد و بیست و یک نفر تجاوز کرد و چاره‌ای نداشت مگر این که فکری به حال جای جدید و دستگاه‌های جدید کند. چرا که آموزش‌و‌پرورش منطقه در حرکتی جهادی، به کمک تعطیلات رسمی موجود در تقویم و تعطیل کردن چند روز درسی، تصمیم گرفته بود همه مدارس را نو نوار کند. بخاطر همین، آن محله و مسجد، با هجوم غافل‌گیرانه بچه‌ها مواجه شده بود. داود همان‌طور که حواسش به بچه‌ها بود، می‌دید که بچه‌های گروه نرجس دارند به در و دیوار مسجد، بنر و پوستر و کاغذهای ریز و درشتِ شعار علیه بی‌حجابی و بدحجابی و تیکه انداختن به مردان و بی‌غیرت معرفی کردن آنان می‌چسبانند. به طرف دیوار منتهی به درب بانوان رفت و داشت کاغذ روی دیوار که نوشته بود«حجاب، وصیت نامه همه شهداست» را می‌خواند که از پشت سر، صدای سلام شنید. برگشت و چشمانش روشن شد. دید احمد و صالح عینکی با یه ساک دستی کوچک روبرویش ایستاده‌اند. با دیدن آنها اینقدر خوشحال شد که حد نداشت. انگار خداوند مانند جنگ بدر، ملائکی را در قالب احمد و صالح عینکی برایش فرستاده بود. دو نفری که منهای برخی اخلاق فردی‌شان، بچه‌های باظرفیت و هنرمندی بودند. @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
گونه ای نادر از فرزندان آدم ؛ هستن افرادی از نوع بشر که یه عمر کار خیر و عمل نیک انجام دادن به امید آنکه روزی به کارشان آید ولی در یک عملی فداکارانه و انسان دوستانه، تمامی آن اعمال رو دو دستی به حساب خلق الله واریز میکنن !!! ایشان همان ترتیب دهندگان مجالس غیبت و ایضاََ تهمت هستن ... اینان به رسم فضولی دل یا فزونی علم دست به چنین اعمالی میزنن به خیالِشان با غیبت از مخاطب هدف خود انتقام می‌گیرند و دلشان خُنک می گردد ... اینان در این محافل زانو به زانوی شیطان نشسته اند و همنشین ابلیس گشته اند و از این عفریته سر مشق گرفته اند و با دشمن قسم خورده خود طرح دوستی چیده اند ‌‌‌‌..... نتیجه اخلاقی؛ کسب ثواب از دو حال خارج نیست ؛ یا انسان خودش همت میکنه یا توسط اینگونه افراد ارسال می گردد :) چهره غیبت کننده در روز حساب ؛ 😱 چهره غیبت شونده در آن روز ؛ 😎 دوست من !! تا تسلیم جان به جان آفرین فاصله ای نمونده ... 📝بانوی کویر /ف.خ
عارفانه گر چه در ظاهر از تو بی‌ خبرم هیچ‌کس جز تو نیست در نظرم
نظرات شما : 🌹سلام وقت بخیر نماز و روزهاتون قبول باشه ✓ختم صلوات  و سوره های قرآن برا تعجیل فرج ✓ و یه چیز قشنگ تر اینکه برا هرکدوم از بچه ها  ی  جمله از یه شهید تو یه کاغذ قشنگ قهوه ای با خط خوش بنویسید و  پشت صفحه ش رو مثلا بنویسید سهم شما 14گل صلوات هدیه ب این شهید عزیز.بعد با ربان دورشو ببندید و تو ی سبد کوچیک بزارین و همزمان با یه مداحی خیلی آروم یا یه دعا بهشون بدین ✓ شناسایی روزه اولی ها و تشکیل یک گروه مجازی برای اون ها و ارائه برنامه های فرهنگی مذهبی مناسب سن و سالشون ✓ تدارک مسابقات و سرگرمی‌های مناسب با محتوای شب‌های قدر و قرار دادن جایزه موجب خواهد شد کودکان برای شرکت با نشاط در مراسم احیاء شب‌های قدر لحظه شماری کنند مسابقه نقاشی یا کاردستی با موضوع شب های قدر برای کودکان ( به بهترین جایزه بدین) 🌹سلام وقت بخیر تو این سه شب می تونید چند تا بانی پیدا کنید و بعد از اون به بقالی یا سوپرمارکت های محله های فقیر نشین برید و از مغازه دار بخواهید دفتر بدهی مشتریان رو بهتون نشان بده. بدون شک زنان بیوه و فقیرانی را خواهی یافت که اجناس و مایحتاجشون را به صورت نسیه میخرن و صبر میکنن تا یارانه را دریافت کنن و یا از جایی بهشون کمک برسه. خواهی دید که حجم بدهی هاشون در دیدگاه شما بسیار کمه ولی برای آنان بار سنگینی در زندگیشونه، بدهی هایی که قادر به پرداخت آنها هستی رو پرداخت کنید، حتی تونستید جزیی از اون را پرداخت کنید. اگر قادر به این کار نیستید این ایده و فکر را به دیگران بگید، شاید دیگران بتونند به اون عمل کنند. اطمینان داشته باشید ارزش این کار اگر از پخش غذای نذری در مساجد ویا افطاری دادن بیشتر نباشد، کمتر نیست (کاری که حضرت علی (ع) مخفیانه انجام میداد)
😁😁لبخند . ‏ما هممون یه رفیقی به اسم ممد داریم😐 حتی سعدی هم یه رفیقی به اسم ممد داشته نشون به این نشون که میگه: هر نفسی که فرو میرود ممد حیاتست😐😐😐😂
لبخند شوهری که قراره با یه گره ی علف نصیب آدم شه همون بهتر که ببعی بخورتش 😐😂😂 یهو یادم افتاد که یادم رفته سبزه سیزده بدر گره بزنم😣😂
◾ آماده سازی فضا و دکور مراسم عزاداری و احیاء شب های قدر 👌 خدا قوت به خادمین مجمع
👆👆👆 مراسم عزاداری و احیاء لیالی قدر ⏪ سخنران: حجت‌الاسلام خردمند ⏪ مداح: حاج محمد ابراهیمیان ➖ با اجرای پامنبری و احیاء سنت های اردکان ➖ قرائت دعای جوشن با حضور مادحین گرامی ➖ بیان احکام و مسائل شرعی ☑ شبهای قدر | راس ساعت ۲۲ ☑ خیابان شهید مطهری|بیت الزهرا س 🙏لطفا قرآن و مفاتیح‌ به همراه داشته باشید ✅ روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan
از طرف شما: 🌹سلام کل نظرات محترم؛ اما نظر ، نظر آقاست *جهاد_تبیین* با سخنران صحبت کنین موضوع سخنرانیش حول این قضیه باشه چند تا کارشناس عالی و خبره بیار بیرون قسمتی که مستمعین چایی مخورن میز پرسش و پاسخ بگذارن جوونا خیلی استقبال خواهند کرد بنظرم حتی قسمت خواهران در مورد مسئله حجاب و... کم هزینه و پرفایده البته اگر بتونی کارشناسی در این سطح پیداکنید که جلسه هم وعده نداده باشه
سلام عزیزانی که برای سحری سوال می‌فرمایید خدمتتون عرض کنم که اگر بانی پیدا بشه ، بله که سحری هم میدیم. لذا اگر کسی مایله و یا نذری داره ، می‌تونه به حساب مجمع واریز کنه. اگر هم گوسفند عقیقه یا نذری دارین که در خدمتیم. فقط باید زود خبرمون کنید که بساطش رو برپا کنیم. چه ثوابی از این بالاتر که یه عده زیادی با سفره سحری کسی، روزه بگیرند. شاید خودش مریضه و نمیتونه روزه بگیره، ولی به جاش، سفره سحر یه عده رو پهن می‌کنه. اگرم بانی نداشتیم که....😔 به این حساب👇👇 شماره حساب سیبا ۰۱۰۶۵۵۶۶۹۴۰۰۱ به شماره کارت ۶۰۳۷۹۹۱۸۹۹۵۲۲۹۹۳ به نام مجمع عاشقان اردکان
🌱 ازمادرشهید‌حسن‌باقری‌پرسیدند: چی‌شدکه‌پسری‌مثل‌آقاحسن‌تربیت‌کردی؟! جمله‌خیلی‌قشنگی‌گفتند: نگذاشتم‌امام‌زمان‌(عج)درزندگیمان‌گم‌ شود.
طبیانه ✅نکاتی درمورد شست و شوی نوزاد 👶 نوزاد را در تابستان باید با آب معتدل شست و شو داد. در زمستان، آب شست و شو باید کمی گرم باشد ولی نه به آن اندازه که آزار دهنده باشد. بعد از خواب طولانی است. رواست که نوزاد را روزی دو تا سه بار شست، و زیانی ندارد که در تابستان آب شست و شوی نوزاد ولرم و تا اندازه‌ای خنک باشد ولی در زمستان حتما باید معتدل الحراره باشد. گرمی آب شست و شو باید به حدی باشد که تن نوزاد را گرم کند. باید مواظب بود که آب در سوارخ گوش هایش نفوذ نکند.....
شادی 12.mp3
7.55M
📖 طبق وعده قرآن بهشتیان در دارالسرور، دائما با برنامه سرگرم و شادند. ۱۲