فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شاید پیر نشی😭
⛔️ بعضی ها نماز و بندگی را گذاشتن برای سرِ پیری 🧑🦯
آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) جواب این گروه را اینطوری می دهند
🥀🥀🥀🥀🥀
https://eitaa.com/yasegharibardakan
رنگ خدا....
🔷 ذکر قیمتی
▫️گزیدهای از #خاطرات اطرافیان آیتالله بهجت قدسسره
📝 به ایشان(آیتالله بهجت) گفتم : آقا میشود یک ذکری به ما بدید که دائمی باشد، خیلی بزرگ باشد.
فرمودند : «در قبال این ذکری که من دارم به شما میدهم اگر تمام گنجهای عالم را جمع کنید بیاورید، بروید داخل کوهها هر چه جواهر وجود دارد جمع کنید، بروید در دریاها هر چه مروارید وجود دارد جمع کنید با این ذکری که به شما میدهم برابری نمیکند».
🔸گفتم: آقا بفرمایید چه ذکری هست که اینقدر با همه جواهرات دنیا برابری نمیکند؟
ایشان فرمودند: #استغفار ، #استغفار، #استغفار؛ اگر بدانید چه هست این استغفار! چه گنجهایی در این ذکر استغفار نهفته هست! باید بیابید که این استغفار چیست». ...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نود_یکم🎬:
شراره با ظاهری آشفته وارد خانه شد او اصلا نفهمید این راه را چگونه آمده، اینقدر آشفته بود که حتی وسائل همراهش را کنار دیوار خرابه جا گذاشته بود و فقط گوشی اش که انهم داخل جیبش بود همراه داشت.
در هال را باز کرد، مادرش که آیفون را برایش زده بود، داخل آشپزخانه مشغول ریختن چای بود و با باز شدن در هال همانطور که سرش پایین بود گفت: سفرت زود تموم شد انتظار داشتم سه چهار روزه... ناگهان نگاهش به چهره شراره که هنوز آثار خون های کلاغ بر آن مشهود بود افتاد، لیوان چای از دستش به زمین پرت شد و چندین تکه شد، زیور با دو دست برسرش کوبید و جیغ زنان گفت: خدا مرگم بده، چی شدی؟ تصادف کردی؟!
با صدای جیغ زیور، شیلا و شکیلا که هر دو داخل اتاق بودند، هراسان بیرون آمدند و با دیدن شراره با آن وضع به طرفش رفتند.
هر سه نفر، شراره را دوره کردند مادرش به دست ها و صورت شراره دست می کشید و همانطور که گریه می کرد گفت: سالمی؟! چیزیت نشده؟!
اما شراره مانند انسانی مسخ شده پلک نمیزد و جوابی هم به سوال های مادرش نمی داد.
شیلا جلو آمد و همانطور که بینی اش را گرفته بود، عُقی زد و گفت: اه چه بوی تعفن و گندی هم میده، انگار از تو چاه فاضلاب درش آوردند..
شراره بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند، همه را کنار زد و یک راست به طرف اتاقش رفت.
شیلا که انگار تازه یادش افتاده بود، دست روی سرش کوبید و گفت: شراره معلومه سالمه فقط انگار دیوونه شده ،واای ماشینم..
زیور با عصبانیت به شیلا نگاهی کرد و گفت: سر و وضعش را ندیدی که غرق خون هست؟ اونموقع تو به فکر ماشین وامونده ات هستی...
شیلا شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب ماشین تنها چیزیه که دارم حالا ...
زیور اجازه نداد شیلا حرفش را تمام کند و همانطور که به طرف اتاق می رفت گفت: میشه الان حرف نزنی و بری آماده شی، بابات که خدا را شکر معلوم نیست دوباره کجا غیبش زده، باید شراره را ببریم دکتر.
زیور وارد اتاق شد و شراره را در حالیکه روی تخت گز کرده بود و به نقطه ای خیره شده بود دید.
زیور جلو رفت، کنار شراره نشست، میخواست حرفی بزند که احساس کرد هُرم سوزنده ای همراه با بوی تعفن از سمت شراره می آید، اما به روی خودش نیاورد، دستانش را جلو برد و دست شراره را در دست گرفت، انگار که کوره اتش بود.
زیور هراسان از جا بلند شد و گفت: پاشو دختر، پاشو یه اب به دست و صورتت بزن بریم دکتر...
اما شراره هیچ عکس العملی نشان نداد،خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار و پلک نمیزد.
زیور با دقت دست و صورت شراره را نگاه کرد،اثری از زخم و جراحتی نبود، او حس کرد شراره کسی را کشته، باید از وشوشه سوال می کرد، پس از جا بلند شد و می خواست بیرون برود در همین حین شیلا جلوی در اتاق امد و با لحنی شاد گفت: ماشین انگار سالمه اما ادم فکر میکنه از توی گردباد دراومده خیلی کثیف و پر از خاکه ..
زیور ،شیلا را کناری زد و می خواست بیرون برود که شراره با صدای آهسته گفت: من هیچ کس را نکشتم، منو تنها بذارین، اما هرکس پاشو توی این اتاق بذاره میکشمش...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نود_دوم🎬:
سه روز از آمدن شراره می گذشت، سه روزی که هیچ کس جرات نزدیک شدن به اتاق او را نداشت، فقط وقت غذا تا وقت غذا زیور غذای شراره داخل اتاق میبرد و بدون کوچکترین حرفی ظرفها را بر می گرداند، شراره انگار هم خیلی ترسیده بود و هم هنوز بهت زده بود، روز سوم ، جمشید سرو کله اش پیدا شد و به محض ورود ، بینی اش را بالا کشید و گفت: اه چه بوی گندی، زیور مگه آشغالها را بیرون نذاشتی و نگاه زیور و بقیه به اتاق شراره گره خورد اما کسی حرفی نزد.
روز چهارم تازه زیور از خواب بیدار شده بود، شیلا و شکیلا که هر کدام سر کار بودند و در جایی خود را مشغول کرده بودند، امادهٔ رفتن شدند که صدای تلفن زیور بلند شد.
شکیلا از کنار در هال صدا زد، مامان کجایی؟ گوشیت خودش را کشت، ببین کی سر صبی یاد شما افتاده...
زیور از داخل آشپزخانه به سرعت خودش را به میز عسلی داخل هال رساند و همانطور که با تعجب به صفحه گوشی خیره شده بود گفت: عجیبه، فتانه است...
شیلا که می خواست بیرون برود، به عقب برگشت و گفت: فتانه؟! زن عمو محمودت؟!
زیور سری تکان داد و تماس را وصل کرد: فتانه با لحنی که می خواست خودش را صمیمی نشان دهد، سلام و علیک گرمی کرد و بعد از تعارفات معمول گفت: راستش اگر اجازه بدین می خواستیم برای امر خیر مزاحمتون بشیم..
زیور لبخند گل گشادی زد و گفت: امر خیر؟! برای شکیلا؟!
فتانه که انگار هل شده بود گفت: نه نه برای شراره...
زیور که از خوشحالی چشمانش برق میزد، چرا که مدتها بود تعریف کردن از سعید حرف اول جمشید و شراره شده بود، اما برای اینکه ناز کند و فتانه نگه چقدر اینا دلشان می خواست، گفت: حالا بزارید من اول نظر دختر را بپرسم بعد خبرتون می کنم، آخه نه اینکه شراره خواستگار زیاد داره و دختری سخت پسند هست، اجازه بدید بپرسم بعد...
فتانه که انگار انتظار این حرف را نداشت گفت: پس تا شب خبرش را بدین
زیور چشمی گفت و خدا حافظی کرد..
شیلا و شکیلا همانطور که میخندیدند، اشاره به اتاق کردند و گفتند: فتانه این دخترهٔ دیوونه را برا سعید خواستگاری کرد؟
شیلا خنده اش بلندتر شد و گفت: خبر ندارند که عقلش را از دست داده تازه بو گندش را بگوو
زیور زهر چشمی گرفت و گفت: برین پی کارتون ورپریده ها، شاید همین موضوع باعث شد که شراره حالش عوض بشه، والله من موندم این دختر چکار کرده که به این روز افتاده و نمی دانست که شراره موکلی قوی تر گرفته و برای همین حتی وشوشه هم قادر نیست خبرها و ذهنیات او را به مادرش زیور برساند.
با رفتن شیلا و شکیلا،زیور از جا بلند شد و به طرف اتاق شراره رفت، در را باز کرد و در کمال تعجب دید که شراره انگار تازه از حمام بیرون امده، تمیز و مرتب روی تخت خوابیده، با ورود زیور به اتاق،شراره چشمهایش را باز کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: میگفتی فردا شب بیان...
زیور با تعجب نگاهی به شراره کرد و گفت: حالت خوب شده دخترم؟! گوش وایستاده بودی؟
شراره از جا بلند شد و همانطور که ملحفه را کناری میداد گفت: من حالم خوب بود،اصلا طوریم نبود، بعدم گوش واینستاده بودم، چون احتیاجی نداشتم، خودم میدونستم...
زیور که خوب شراره را میشناخت سری تکان داد و گفت: بگم فرداشب بیان، نمیترسی فتانه بگه چقدر اینا هول هستن؟!
شراره خنده بلندی کرد و گفت: فتانه داره له له میزنه من زودتر بله را بگم، چون میخواد تیمش را قوی کنه و اون دخترهٔ بیچاره اسمش چی بود؟ هااا فاطمه را با کمک من و هنرنمایی هام له و لورده کنه ...
زیور شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه پس به بابات بگم و قرار خواستگاری را میگذارم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت..
شراره در حالیکه بشکنی میزد گفت: دیگه هیچکس به گرد پای شراره خانمت نمیرسه ، موکلی که من دارم همه کاری از دستش برمیاد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
عارفانه
روزی که جان فدا کُنَمَت، باورت شود
دردا که جز به مرگ نَسنجَند قدرِ مرد!
#هوشنگ_ابتهاج
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دودِ ایـن شَـهر مَـرا از نَـفس انداخته است
به هـوای حـرمِ #کربوبـلا محتاجم
https://eitaa.com/yasegharibardakan
لبخند😂😂😂
طرف از دار دنیا یه شلوار داره
که اونم کادو واسه باباش آوردن
کوچیک بود دادن این بپوشه 😐
بعد توی خواستگاری جوری میگه دنیارو به پات میریزم 😑
کسی که ندونه خیال میکنه طرف امپراطور چوسانِ قدیمه 😒😂
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لبخند😂
فقط وقتی میره تو آب 🤣🤣
https://eitaa.com/yasegharibardakan
#تلنگر
چرا در برنامه های ترک گناه موفق نمیشوم؟ 🤔
چند وقت پیش یکی از رفقا میگفت
مشکل اینجاست که خیلی کمال طلبم و برای خودم برنامه میچینم که فلان کارارو بکنم وقتی نمیتونم حالم بد میشه و افسرده میشم و دوباره میرم سراغ گناه
و به حدی حالم بد میشه که کلا دیگه نماز هم نمی خونم و ترک میکنم وبه خودکشی فکر میکنم
#درجواب : مشکل اینجاست که فکر میکنیم وقتی تصمیم گرفتیم عوض بشیم باید به یک باره همه چیز تمام باشیم
تا دیروز بدون محدودیت گناه میکردیم،فردا میخوایم بشیم یوسف پیغمبر.
طرف میخواد تغییر کنه یهو دفتر و میگیره شروع میکنه به نوشتن
از فردا 👇
غیبت نمی کنم
تهمت نمی زنم
دروغ نمی گم
نمازام اول وقت باید باشه
نگاهم کنترل شده باید باشه
حرف مادرم رو کامل گوش میدم
بی احترامی نمیکنم
بد اخلاقی نمیکنم
و..
و...
و...
بعد فردا میشه و یهو می بینه به ناخودآگاه دو سه تا از قانون هایی که دیروز برای خودش قرار داده رو زیر پا گذاشته
حالش گرفته میشه و کلا بیخیال خودسازی و غیرمیشه😕
این کمال گرایی خطرناکیه که مشکل خیلیا هم هست📛
#بهنظرتوناینشروعکردندرسته؟
https://eitaa.com/yasegharibardakan
Alireza Eftekhari Sarve Ravan Man Ko 128.mp3
7.46M
#علیرضا_افتخاری
🎶 سرو روان من کو
صبحتون به خیر☺️🌹