eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
✍هیچ کس یه فیلم هشت ساعته رو نگاه نمی کنه اما خیلی‌ها یه سریال هشت قسمتی رو می بینن همه خوبیهاتو یه جا برای کسی خرج نکن👌 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این مدل حزب‌اللّهی نوبره! 🤔 این رو دیگه چه کارش کنیم؟!
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره مانتو قرمز رنگش را که بیشتر شبیه یک بلوز کوتاه بود به تن کرد، شال سفید و کوتاهش را روی موهای بلند مشکی و قرمز رنگش کشید، داخل آیینه روی میز آرایشی نگاهی به صورت رنگ‌آمیزی شده اش کرد و آرام با دستمال کوچکی زیر چشمش که کمی از ریملش ریخته بود را پاک کرد. لبهای پروتز کرده اش که اینک با رژی آلبالویی، رنگ گرفته بود را نگاهی کرد و بوسه ای برای خودش فرستاد و نگاهی به ساعت مچی اش که صفحه آن بزرگتر از مچ دستش بود انداخت و با دست پاچگی از اتاق بیرون رفت. وارد هال شد و همانطور به سمت در هال میرفت بدون آنکه نگاهی به آشپزخانه کند، گفت: خداحافظ مامی...من دارم میرم کاری نداری؟! منور که از وقتی جمشید مرده بود و متوجه شده بود که یک زن دائمی دیگر با چند تا بچه قد و نیم قد هم داشته، کلا مثل آدم های روانی شده بود، نفسش را محکم بیرون داد و گفت: کجا میری شراره؟! کی میای؟! شراره کفش های اسپورت سفید رنگش را از داخل کمد جاکفشی در اورد و همانطور که کفش ها را جلوی در می انداخت گفت: پیش یکی از دوستام، یا بهتر بگم یکی از اساتیدم، نمی دونم کی برمی گردم اما زنگ بهت میزنم، خبرش را میدم.. منور آهی کشید و خوب می فهمید منظور از اساتید،استاد دانشگاه نبود، بلکه همان افرادی بودند که توی سحر و ساحری دست راست شراره بودند و آرام زیر لب گفت: من که خیری از این سحر و جادو ندیدم، تنها خیرم زن های رنگ و وارنگ صیغه ای جمشید بود و حالا هم که اون زن دائمش ...اگر سحر اثر داشت و مهر من را به دل جمشید می انداخت، می بایست برای من خانه بخره نه اینکه من توی خونه اجاره ای باشم و برای اون زنیکه دهاتی خانه ویلایی آنچنانی بخره... شراره که اصلا حرفهای مادرش را نشنید، گوشی اش را بیرون آورد شماره ای را گرفت و‌گفت: سلام استاد من تا نیم ساعت دیگه میام خدمتتون، فقط معذرت می خواهم، باید تنهایی ببینمتون... و بعد با لبخندی خداحافظی کرد و سوار دویست و شش آلبالویی رنگش شد و همانطور که سوئیچ را می چرخاند انگار حضور کسی در کنارش را حس کرد و چیزی در گوشش می خواندند، گفت: می دونم که روح الله رفته پیش یه ملا مکتبی که می خواد با حرزهای مقدس و آیات قران طلسم های منو باطل کنه، البته که نمی تونه با این قدرت ضعیفی که داره با من مبارزه کنه، اما موکلی که من گرفتم از بوی سرکه انگور و اسپند و...متنفره و همین باعث شده که طلسم هام اثر کنه و اما دیر اثر کنه، باید راه چاره ای پیدا کنم، دارم میرم پیش یکی از اساتید که همه بهش میگن زرقاط بزرگ و البته بی نظیر هست...خیلی بی نظیره در این میدان و بعد گازی به ماشین دادو بلند گفت: من باید از این زرقاط هم پیشی بگیرم، من باید توی این حیطه استاد تمام اساتید جادوگری بشم که میشم و میدونم میشم... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره جلوی ساختمان چند طبقه ماشین را پارک کرد، کیف دستی اش را از روی صندلی عقب برداشت و روی شانه اش انداخت و به سمت ورودی ساختمان حرکت کرد. جلوی آسانسور ایستاد و آخرین طبقه را که طبقه ششم بود انتخاب کرد. با ورود به آسانسور پیام کوتاهی به استادش داد و درست با ایستادن آسانسور ،درب روبه روی آسانسور باز شد. وارد خانه شد، بوی تعفنی که مختص این خانه بود در بینی اش پیچید. شراره در را بست و متوجه شد که صاحب خانه داخل آشپزخانه هست، انگار که روابط این دو از حد استاد و شاگردی هم بیشتر بود و شراره همانطور که به طرف اشپزخانه میرفت دستانش را از هم باز کرد و با طنازی خاصی که مخصوص خودش بود گفت: سلااااام بر زرقاط بزرگ.. مرد جوانی که به نظر می رسید بیش از چهل سال ندارد به طرف او آمد و گفت: سلام خانم خانوما، بی معرفت شدی و هر وقت کارت گیر می کنه، یاد ما می افتی.. شراره خنده ریزی کرد و گفت: نه بی معرفت نیستم، سرم شلوغه، هر کار می کنم به در بسته میخورم. مرد جوان همانطور که دستش روی شانه شراره بود او را به داخل هال و طرف مبل دونفره قرمز رنگ هدایت کرد و گفت: چرا در بسته؟! زودتر میومدی تا هر چی دربسته داری برات باز کنم و با این حرف هر دویشان زدند زیر خنده... شراره نشست و مرد جوان تعارف کرد تا برایش پذیرایی بیاورد که شراره مانع شد و گفت: نه پذیرایی لازم نیست، اول یه راهکار بده بعد ... مرد کنارش نشست و گفت: خوب اونطور که پشت تلفن می گفتی و من از وشوشه سوال کردم، خیلی گرهی در کارت نیست، طرف رفته پیش یه ملا مکتبی که از طلسم و جادو چیزی بلد نیست و فقط با قران کار میکنه، از طرفی موکل علوی آنچنانی هم نداره، پس نمی تونه خیلی مشکلی برات پیش بیاره... شراره آهی کشید و گفت: آره میدونم، نهایت یه چند روز با کارهاشون موکل منو فراری میدن اما نمی تونن که موکل را بکشن، پس من میتونم فعالیت کنم اما من ترسم از روح الله هست، اون حوزوی هست،وشوشه خبر اورده مدام سراغ این استاد و اون استاد میره، مدام توی این کتاب و اون کتاب دنبال راهکار اساسی میگرده و بعد سرش را پایین تر اورد و ادامه داد: روح الله خیییلی باهوشه، من مطمینم بالاخره یه رقیب خطرناک میشه یه کسی که میتونه قدرت ما را از کار بندازه.. مرد جوان که نام مستعار زرقاط را روی خودش گذاشته بود گفت: خوب حالا راهکار خودت چی هست؟! شراره به پشتی مبل تکیه داد و گفت: یه موکل قوی تر می خوام، یکی که بتونه با تمام موکلین علوی بجنگه، یه جور پیشگیری قبل از وقوع جنگ هست دیگه... زرقاط که از لحن محکم شراره متوجه شده بود روی حرفش هست گفت: نگو‌که خود ابلیس را می خوای؟! آخه خیلی سخته ...خیلی...ممکنه از عمرت هم کم کنه.. شراره نفسش را محکم بیرون داد و گفت: نه، نمی خوام ریسک کنم،یه پله پایین تر، مثلا دختر ابلیس ملکه عینه که می گفتی از همه قوی تره... زرقاط لبخند گشادی زد که ردیف دندان های ریزش را به نمایش گذاشت و گفت: خیلی باهوشی...این خوبه و منم میتونم یه سورپرایز برات داشته باشم.. شراره با تعجب گفت: سورپرایز؟! سورپرایزت چیه؟! زرقاط خودش را به شراره نزدیک کرد و گفت: تو عینه را به خدمت بگیر، منم سعی می کنم توسط وشوشه و زرقاط تحقیقات روح الله را به بیراهه ببرم اینجوری خیلی راحت تر به مقصد میرسی.. شراره چشمانش را باز کرد و گفت: بیراهه؟! منظورت چیه؟! زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: بعدا میفهمی، بزار انجام بدم تا بفهمی چقدر من هنرمندم و باهوش حالا هم اگر می خوای موکلت را به روز رسانی کنی،پاشو بریم یه جا باحال تا سه سوته دختر ابلیس را برای خدمت به تو حاضر کنم.. 😳😳😳😳😳 یا خود خدااااااااااااااا....چه خبره !!!! ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
ای قربوووووون این چشااااااات😊😊😊❤️❤️❤️❤️ این چایی هم نووووش جونت😁
اینو همه بچه های هیئت واجبه گووش کنن
مگه قرار نشُد چادر که سر میکنیم معنیش این باشه که زینت‌هامون رو از نامحرم بپوشونیم؟! و اصلا چادر برای بی اثر کردن جلب توجه هاست. پس فلسفه تبلیغ و عرضه‌‌ی این چادرهایِ پر زرق و برق و سنگ دوزی و مروارید کاری (که قطعا فقط در مهمانی استفاده نمیشه و داریم توی خیابون و مترو هم روی سر خانمها میبینیم) و دو کیلو آرایش صورت چیه؟! فلسفه این چفیه انداختن روی چادر برای راهپیمایی و زیارت و...؟؟ فلسفه ادا و ژست‌های لوس و سبک، با امانت شهدا در استوری و پروفایل...چیه؟؟ کدوم منظورمونه دقیقا؟ حجاب زهرایی، یا این حجاب های سلیقه ای امروزی که رنگ و بوی جلب توجه دارند! شهیدی که شاید در مسیر پیاده روی اربعین از کنار مزارش در حوالی حرم مولایمان علی علیه السلام گذشته‌ای خطاب به من و تو در وصیت‌نامه اش نوشته بود: از خواهران می‌خواهم که حجاب‌شان را مثل حجاب حضرت زهرا(س) رعایت کنند، نه مثل حجاب‌های امروز، چون این حجاب‌ها بوی حضرت زهرا(س) نمی‌دهد». وقت پوشش به سبک این حجاب های بلاتکلیف و پر زرق و برق امروزی، تلنگر شهیدهادی‌ذوالفقاری را به یاد بیاوریم.
چه جالب!! صدایی ک خودتون از خودتون میشنوید خیلی فرق داره با صدایی ک دیگران از شما میشنون...🎶‼️ 🔘
چه جالب!! این که هر روز سخت تر از تخت خواب جدا میشیم به خاطر هورمون هاییه که موقع عاشق شدن بهمون دست میده یعنی مغزمون عاشق رختخواب شده😂❤️ 🔘
معجزه‌ی صبح را که میبینی آرزوهایت را با شوق به دنیا بگو، دنیا صدای عشق و روشنی را خواهد شنید... سلام صبح بخیر ☀️
🔴ته ته زن زندگی آزادی شما همین بود ؟ یعنی ته ته آزادی بیان، دموکراسی، حقوق بشر شد بردگی مدرن زن ؟؟؟؟ یعنی ته ته حق انتخاب این بود؟بهتر نبود همون انتخاب نمی‌کردید تا ما ندونیم سطح انتخاب‌های شما چیه ؟ واقعا چطور مردم اروپا این تصاویر رو می‌بینند و به جای نهی از منکر، براش حق انتخاب قائل میشن، چرا اروپا انسانیت رو فراموش کرده و نمی‌دونه حق انتخاب انسان باید در جهت ترقی و شکوفایی جامعه باشه و گرنه انتخاب لجن برای خوردن، حق انتخاب نیست بیماری و هرزه‌خواری است. ✍عالیه سادات __________________
⭕️ ترسیم لحظه حمله به خانه حضرت زهرا (سلام الله علیها) توسط هوش مصنوعی..😭😭😭😭😭😭😭😭 https://eitaa.com/yasegharibardakan
عارفانه من که گنجشکم،دلم برگی‌است در آغوشِ باد شیر هم باشم، دلم می‌میرد از دلتنگی‌ات... ┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈ https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرسیدند چرا زیر وزنه پاکت خالی میذاری؟ گفت من چای میفروشم، نه پاکت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رمان«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره و زرقاط با هم راهی شدند و شراره دقیقا نمی دانست کجا میروند، اما حدس میزد که جایی توی خرابه ها و شایدم یه قبرستان متروک باشد، اما برخلاف انتظارش ماشین شاسی بلند زرقاط، جلوی خانه ای ویلایی که تقریبا شمال شهر بود ایستاد، خانه ای با در کرم رنگ که با گلهای برجسته تزیین شده بود و لایهٔ زیرین گلها تلقی قهوه ای رنگ و درخشان بود، در برقی خانه از هم باز شد و ماشین داخل خانه شد. زرقاط از ماشین پایین آمد و به شراره اشاره کرد تا پیاده شود و بعد گفت: ببین دختر، من هرکسی را به اینجا نمیارم، اینجا خونه مخفی منه و به کسایی که خیلی اهمیت میدم و بهشون اعتماد دارم، افتخار ورود به این خانه را بهشون میدم. شراره همانطور که نگاهی به ساختمان بلند پیش رویش که به نظر میرسید خانه ای دوبلکس باشد نمود و حیاط بزرگ با باغچه ای مملو از چمن های سبز رنگ را از نظر می گذراند، گفت: به به! ممنون، یعنی باید اینجا موکل جدیدم، دختر ابلیس، ملکه عینه را استخدام کنم؟! زرقاط به طرف پله هایی که جلوی خانه و منتهی به بالکن میشد رفت و گفت: بله...اینجا فقط مختص بزرگان هست دو تایی وارد خانه شدند، پیش رویشان هالی بزرگ که با کاغذ دیواری های براق بنفش و صورتی کبود پوشیده شده بود و چند دست مبل سلطنتی با رویهٔ آبی زردوزی شده دور تا دور هال به چشم میخورد، سمت راست، آشپزخانه ای بزرگ و لوکس با کابینت هایی به رنگ کاغذ دیواری ها بود و در کنارش در کوچکی که احتمالا مختص سرویس ها بود به چشم می خورد، سمت چپ هم پلکانی مارپیچ و بسیار شکیل که انگار به اتاق های بالا منتهی میشد. زیر پلکان هم دری دیگر دیده میشد شراره غرق اطراف بود و در ذهنش فکر می کرد، کاش زرقاط همسرش بود که ناگهان زرقاط قهقه بلندی زد و گفت: میخ چی شدی تو؟! بعدم این فکرا را از سرت بنداز بیرون ،من آدم ازدواج کردن نیستم و اصلا احتیاج به ازدواج ندارم، وقتی زنها و دخترهای ترگل ورگل مدام به سمتم میان و خودشون را تحت اختیارم قرار میدن چه نیازی به ازدواج کردن؟! شراره یکه ای خورد و تازه به یادش افتاده بود که باید افکارش هم کنترل کند، چرا که در کنار کسی بود که اگر ابلیس میخواست به شکل انسان دراید بی شک مثل زرقاط میشد و زرقاط تجسم شیطان نادیده بود. زرقاط دست شراره را گرفت و گفت: خوب حاضری، الان می خوای شروع کنیم، موافقی؟! شراره با تعجب گفت: یعنی الان میشه؟! فک کنم داری قواعد استخدام موکل را دور میزنی هااا.. زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: تو به من یاد نده، دنبالم راه بیافت.. شراره دنبال زرقاط به راه افتاد و زرقاط به سمت همان اتاق زیر پله ها رفت، در اتاق را باز کرد و با دست اشاره کرد که شراره داخل شود. شراره داخل اتاق شد و از آنچه که میدید غرق حیرت شده بود، داخل اتاق صحنه ای رؤیایی بود، تختخوابی سفید که با پتویی قرمز و درخشان پوشیده شده بود و دورتا دور تختخواب را پرده ای از حریر صورتی رنگ گرفته بود شراره با تعجب نگاهی به اتاق کرد و گفت: وای چه قشنگه! اینجا باید.. زرقاط وارد اتاق شد در اتاق را بست و اجازه نداد که شراره بیش از حرف بزند و به سمت در کوچکی رفت که اصلا از کنار در اتاق دیده نمی شد. در را بازکرد و به شراره گفت داخل شود. شراره متوجه شد داخل راه پله ای که به پایین ختم میشد، شده است. راهرو نیمه تاریک بود و با لامپ های ضعیف روشن شده بود، شراره از پله ها پایین رفت و وارد زیر زمین بزرگی شد. جایی که مملو از تاریکی بود و ناخود آگاه ترسی بر جان شراره افتاد،انگار تنفسش مشکل شده بود که ناگهان با خوردن دست های زرقاط از پشت شانه هایش به خود آمد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: زرقاط با اشاره به کلید برق، چند لامپ با نورهای خیلی ضعیف که بیشتر به چراغ خواب شباهت داشتند را روشن کرد و در این لحظه شراره متوجه زیرزمین بزرگی شد که در انجا بودند، زیر زمینی که کف و دیوارهای آن با سنگ سیاه پوشیده شده بود، فضایی که شباهت به سالنی بزرگ داشت که تک و توک وسیله ای داخلش چیده بودند، چند مبل سیاهرنگ یک نفره و یخچال کوچکی به رنگ سیاه و کمی آنطرف تر دری کوچک که احتمالا سرویس بهداشتی این سالن بود، گویی همه چیز در اینجا میبایست سیاه باشد اما چیزی که توجه شراره را بیشتر از همه به خود جلب کرد، تختخوابی که با پتوی سیاه پوشیده شده بود که درست در وسط این فضا قرار داشت و با کمی دقت می شد فهمید که دایره ای بزرگ با اشکال عجیب و غریب برسنگ های کف زیر زمین نقش بسته بود که این تخت درست وسط دایره قرار داشت و شراره کاملا میفهمید که این دایره با اشکالش طلسمی شیطانی ست. زرقاط که شراره را محو فضای پیش رویش می دید، خنده بلندی کرد و گفت: چت شده دختر؟! دوباره محو اینجا شدی؟! شراره لبخندی زد و گفت: این خونه خیلی اسرار آمیزه و هر جاش را که نگاه می کنیم آدم را به نوعی به هیجان میاره زرقاط به طرف یخچال کوچک رفت و همانطور که بطری نوشیدنی را از داخل یخچال بیرون می اورد به مبل ها اشاره کرد تا شراره بنشیند، شراره روی یکی از مبل ها نشست، زرقاط دو جام کبود رنگ از روی میز عسلی بین دو مبل برداشت و از نوشیدنی دستش داخل جام ها ریخت و گفت: قبل از شروع کار باید چند جام بنوشی،البته لازم نیست من چیزی بخورم اما من برای سلامتی تو فقط یه نصف جام می خورم و با این حرف جام رابه لبهایش نزدیک کرد و یک نفس سرکشید، شراره جام دستش را بالا آورد، از بوی ترشیدگی آن کاملا متوجه شد که نوعی مسکرات است که باید نوشید ، انگار با خوردن نجاسات باید مجلس را شروع می کرد. جام دوم و سوم هم سر کشید، چشمانش در فضای نیمه تاریک زیر زمین دو دو میزد که زرقاط به طرفش آمد، دست او را گرفت و به سمت تخت برد، شراره روی تخت نشست و زرقاط در کنارش ، دست چپ شراره را در دست گرفت و با ماژیک سیاه رنگی که در دست داشت مشغول کشیدن چیزی روی کف دست شراره شد. شراره که انگار سرش پر از باد بود و فقط میخواست بخوابد با بی حالی به زرقاط چشم دوخت و با لحن کشداری گفت: چ..چکار میکنی؟! من خوابمه.. زرقاط همانطور که سرش پایین بود گفت: صبر کن الان تموم میشه... بعد از لحظاتی زرقاط کارش تمام شد نگاهی به شراره که انگار در این عالم نبود انداخت و گفت: کف دستت طلسم استخدام ملکه عینه را کشیدم، تو قرار نیست کار آنچنانی کنی، فقط دستت را مشت کن و زیر سرت بگذار و روی آن بخواب، هر وقت ملکه عینه را حس کردی و پیشت آمد، از پله ها بیا بالا، من توی همون اتاق رؤیایی منتظرت هستم . زرقاط با زدن این حرف از جایش بلند شد به سمت پله هایی که از آنجا وارد زیر زمین شده بودند رفت و قبل از اینکه بالا برود لامپ های کم سوی زیر زمین را خاموش کرد. شراره درحالیکه دست مشت شده اش را زیر سرش می گذاشت روی تخت خوابید...خیلی سریع به خواب رفت، به طوریکه بیننده فکر می کرد او مرده است ... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌼🍂🌺🍂🌺🍂🌼
🔺کودکم ، کودکانه لااقل بزنید 😔 #https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعه شب های پاک.... سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان مناسبت : ایام فاطمیه جمعه ۱۴۰۲/۰۹/۱۰ از اذان مغرب همراه با اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء امام جماعت : حجه الاسلام قانعی قرائت قرآن قرائت زیارت عاشورا آموزش مداحی سخنران : حجه الاسلام محمودی ( از ساعت ۱۸:۴۵ ) ذکر توسل و سینه زنی مکان : خیابان شهید مطهری جنوبی ، مجتمع بیت الزهرا ء س ، مجمع عاشقان بقیع اردکان روابط عمومی مجمع https://eitaa.com/yasegharibardakan