#پیام اول صبح
«وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»
خداوند از جایی که فکرشو نمیکنید بهتون روزی میده. هر کسی به خداوند توکل کنه خداوند براش کافیه
#صبحتون به خیرررررر😊😊🌹🌹
https://eitaa.com/yasegharibardakan
روزی چارلی چاپلین جوکی را برای تماشگران تعریف کرد همه خندیدند. سپس برای بار دوم آن جوک را تعریف کرد، این بار فقط تعدادی خندیدند. وقتی برای بار سوم آن جوک را تعریف کرد، هیچکس نخندید.
سپس چارلی چاپلین جمله زیبایی گفت:
اگر یک جوک نمیتواند چند بار تو را بخنداند،
چرا یک غم باید چند بار تو را بگریاند؟
https://eitaa.com/yasegharibardakan
🔴 یکییکی دعایشان کنید
✍ آیت الله حائری شیرازی:همۀ کسانی را که از آنها گله دارید، مثل دانۀ تسبیح ردیف کنید و یکییکی دعایشان کنید. نخستین اثر این دعا این است که حبۀ آتشی را که در دلتان بوده، بیرون میاندازید.
قدیمها که قلیان کشیدن مرسوم بود، گاهی ذغال گداخته از سر قلیان روی قالی میافتاد و فرصت اینکه بروند و اَنبُر بیاورند، نبود؛ ناچار آن آتش را با دستشان برمیداشتند و دور میانداختند.
اگر کسی از تو غیبتی کرده یا نسبت ناروایی به تو داده، این آتش افتاده روی دلت که از قالی گرانبهاتر است. تا بخواهی برایش ثابت کنی که تو تقصیرکار نبودهای، سوختهای!
پس دعایش کن. اول خودت را نجات بده تا دلت بیشتر از این تاول نزند، بعدش خدا خودش میداند که چطور مسئله را حل کند.
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گریه سنگ
👤استاد قرائتی
https://eitaa.com/yasegharibardakan
15.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣 موضوع: فرزند پروری و کنترل خشم
(قسمت چهارم)
✍ دو علت پرخاشگری :
۱_ فشار عصبی
۲_ تحریک عصبی
🎙استاد: #دکتر_سعید_عزیزی
https://eitaa.com/yasegharibardakan
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_یازدهم 🎬:
فاطمه در حالیکه گردنش را از شدت درد ماساژ میداد، تکالیف زینب را نگاهی انداخت و گفت: آفرین دخترم، تا اینجا درست انجام دادی، الانم این موقع شب، من دیگه نه تمرکز دارم و نه توانش را، میرم اتاق خواب یه کم استراحت کنم..استراحتی که فاطمه خوب میدانست ، واقعی نیست و خیال و ترس ها شده بود کابووسی برای سلب آرامشش..
فاطمه وارد اتاق خواب شد، حسین گوشهٔ تختخواب مانند جنینی در خود فرو رفته بود و جای خالی روح الله نشان میداد که داخل اتاق کارش، هنوز مشغول است و احتمال زیاد درگیر جمع آوری اطلاعات درباره موضوعی که زندگی اش را تحت الشعاع قرار داده بود،می باشد.
فاطمه نفسش را آرام بیرون داد، متکا را صاف کرد که ناگهان با یاد آوری چیزی، متکا را برداشت، کاغذ تا شده را که زیرش دید، لبخند کمرنگی زد و همانطور که متکا را سر جای اولش بر میگرداند گفت: خدا کنه تو اثر داشته باشی، ما که هر کجا رفتیم به در بسته خوردیم و آرام سرش را روی متکا گذاشت و بر خلاف همیشه خیلی زود پلک هایش سنگین شد و بدون اینکه ذهنش بند چیزی باشد خوابی سنگین او را در خود فرو برد.
https://eitaa.com/yasegharibardakan
انگار در سالنی بزرگ و قدیمی گیر افتاده بود،سالنی با دیوارهای بلند و سیاه رنگ، هیچ کس اطرافش نبود
فاطمه به اطراف که خالی از هر وجودی بود نگاه کرد و یکباره شروع به دویدن کرد، نمی دانست در این چهار دیواری سنگی چرا می دود، اما می دوید تا شاید راهی برای فرار از حبسی که نفسش را تنگ کرده بود پیدا کند، صدای قدم هایش که در سالن خالی طنین می انداخت بر وحشتش می افزود که ناگهان صدای بلند و زمختی در فضا پیچید: بایست...این طرف و آن طرف نرو، به من نگاه کن، دستت را به من بده...تمرکز بگیر
فاطمه گیج شده بود، این صدای کیست و از کجا می آید؟! کسی که کنار من نیست صدای کیست؟!
که دوباره صدا بلند شد: دستت را به سمت بالا دراز کن، تمرکز بگیر
فاطمه که انگار راه نجاتش را همین میدید، دستش را رو به بالا دراز کرد و همزمان نگاهش به بالای سرش کشیده شد، گویی روح از بدنش داشت جدا میشد، دستی سیاه دست فاطمه را گرفت و به سمت خود کشید، گویی با برخورد آن دست، آتشی سوزنده در جان فاطمه انداخته بودند
فاطمه ناخوداگاه گفت یا صاحب الزمان... 😭
و احساس کرد حلقهٔ ان دست آتشین از دور مچ دستش باز شد،اما همان صدا در گوشش میگفت: تمرکز بگیر..
فاطمه که از وحشت چشمانش را بسته بود، آرام آرام چشمانش را باز کرد و خود را در همان فضای محصور با دیوارهای بلند دید، اما اینبار جایی بین سقف و زمین بود، فاطمه معلق در هوا بود، نه بالا میرفت و نه پایین می افتاد، وحشتی عجیبی بر جانش نشست و شروع به جیغ زدن کرد.
روح الله در اتاق کار، مشغول مطالعه بود که با صدای جیغ بلند فاطمه، هراسان از جا بلند شد و خودش را به اتاق خواب رساند و فاطمه را در حالتی خیلی عجیب دید.
سرش روی متکا بود ،چشمانش بسته و کل صورتش غرق عرق بود و جیغ می کشید.
روح الله فوری خودش را به فاطمه رساند، شانه هایش را گرفت و شروع کرد به تکان دادن: بیدار شو عزیزم، چشمات را باز کن...باز کن...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_دوازدهم 🎬:
با تکان های روح الله، فاطمه چشمانش را از هم باز کرد .
روح الله دستمالی از روی پاتختی برداشت، همانطور که عرق پیشانی فاطمه را پاک می کرد ، گفت: پاشو دوباره حتما کابووس میدیدی.
فاطمه درحالیکه نفس نفس می زد خودش را بالا کشید و به پشتی تخت تکیه زد و گردنش به سمت روح الله شل شد و گفت: خیلی واقعی بود روح الله! یه اتاق بزرگ و تاریک، من حتی دستش و گرمای سوزنده اش را حس کردم، به من میگفت تمرکز بگیر، آخرشم خودم را معلق تو هوا دیدم.
روح الله چشمانش را ریز کرد و گفت: معلق توو هوا؟!
فاطمه آب دهنش را قورت داد گفت: آره، خیلی حس بدی بود، اما انگار واقعی بود
روح الله آه کوتاهی کشید و گفت: آره به نظرم واقعی بود، یعنی دلیلش چی بود؟!
فاطمه با تعجب به روح الله نگاهی کرد و گفت: وای خدای من! نگووو
شب به سحر نزدیک میشد روح الله ذهنش درگیر اتفاق ساعتی قبل بود و بارها و بارها پهلو به پهلو شده بود.
روح الله پشتش به فاطمه و رو به دیوار و خیره به نقطه ای نامعلوم در تاریکی اتاق بود و دوباره به پهلوی دیگر چرخید و همانطور که به فاطمه نگاه می کرد زیر لب گفت: چرا تمرکزم بهم ریخته و انگار کلمه ای داخل ذهنش اکو میشد. مثل فنر از جا پرید و گفت: فهمیدم، فهمیدم...
فاطمه هم که مثل همیشه بی خواب بود و خودش را به خواب زده بود آهسته گفت: چی را یافتی روح الله؟!
دم سحری چت شده؟!
روح الله به بازوی راستش تکیه کرد و گفت: اون کاغذ که بهت دادم برا تمرکز چکارش کردی؟
فاطمه به متکا اشاره کرد و گفت: زیر همین متکاست، خودت گفتی..
روح الله اوفی کرد و گفت: اینجور معلومه این طلسم ها و اون سایت زرقاط، همه اش شیطانی بوده، همین که صبح زود باید بریم یه جا بندازیمش، خدا آخر عاقبتمون به خیر کنه، احتمالا نتایج کامل این طلسم هنوز آشکار نشده....خدا کنه مشکل جدیدی پیش نیاد.
فاطمه مثل برق گرفته ها از جا پرید سریع دستش را برد زیر بالشت و تکه کاغذ را بیرون آورد و پرت کرد طرف در و گفت: وای روح الله! من میترسم، یعنی بازم قراره اتفاقی بیافته...
روح الله همانطور که از جا بلند میشد و به طرف در میرفت تا کاغذ طلسم را بردارد گفت: حالا بریم نمازمون را بخونیم، بعد نماز همه با هم میریم بیرون و اینو یه جا سرنگون میکنیم، توی رودخونه ای چیزی...ان شاالله که اتفاق بدی نیافته و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت.
فاطمه از جا بلند شد و همانطور که پتو را روی حسین میداد با خودش زمزمه کرد: خدایا به بزرگیت قسم این درد را از ما بگیر و نصیب هیچ بنی بشری نکن..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#پیامسلامتیصبح 🌞
تحقیقات ثابت کرده است یکی از دلایل مهم فقر آهن و کمخونی در خانمها حرف زدن زیاد آنهاست.
درصورتی که تنفس ، ریتم مناسب و خاصی نداشته باشد انسان دچار فقر آهن میشود.
🔘 https://eitaa.com/yasegharibardakan