طرح مسافران بهشت
توزیع غذای گرم بین نیازمندان
دیشب
خداثوابش رو به روح درگذشتگان خیرین عزیز عاید و واصل کنه.
ضمنا عزیزانی در این چند روز ، مبالغ مختلفی رو به حساب خیریه مجمع واریز کردند که اعلام وصول میگردد.
اجرتون با امام حسن ع
@YasegharibArdakan
🔶دانلود فایلهای صوتی جلسه هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان
📆۴/مهر ماه/۱۳۹۹
👤سخنران: حجت الاسلام #محمودی
🗣مداح: #کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🆔 @YasegharibArdakan
rozehamidEbrahimian-4Mer99.mp3
3.64M
✅ #روضه (امام حسن(علیه السلام))
🎤#کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔺جلسه هفتگی ۴ مهرماه ۹۹
🆔 @YasegharibArdakan
zamine-hamidEbrahimian-4Mer99.mp3
7.57M
✅ #زمینه ( توو عاشقی چه حالیه؟...)
🎤#کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔺جلسه هفتگی ۴ مهرماه ۹۹
🆔 @YasegharibArdakan
همسرانه
❤️🍃❤️
#هردو_بدانیم
👈تفاوت های شما باعث
👈✅حفظ تعادل👉
زندگی مشترکتون میشه!
👈‼️وقتی یکی دست و دلبازه بد نیست
دیگری کمی #خسیس باشه،
👈❤️ وقتی یکی در لحظه زندگی می کنه
بد نیست دیگری کمی #آینده_نگر باشه،
👈🔵وقتی یکی خیلی آروم و بی سر و زبونه
بد نیست دیگری کمی #جسور باشه...
@YasegharibArdakan
✨🌿✨
🌿✨
✨
#اذکار_شگفت_انگیز ✨
آیت الله بهجت ره
در جواب شخصے ڪہ از ایشان
درخواست دستورے براے پیدا ڪردن
شغل مناسب ڪردند فرمود :
《#نمـاز_جعفـر_طیـار》بخوانید
📚نسخه های شفا بخش ۱۲۹
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_سی_و_یکم
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم می پیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتابِ صبح، به صورتم دست می کشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را می داد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باشِ من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه¬ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت می گرفت.
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، حسابی جا خوردم: «سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟» از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: «سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف می¬شستی و خونه رو مرتب می¬کردی. گفتم لااقل صبح بخوابی.» از همدردی¬اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: «تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد.» مادر با قیچی نخ¬های اضافی خیاطی¬اش را از پارچه برید و گفت: «آخه امروز باید می¬رفت اداره آموزش و پرورش. دنبال پرونده¬هاش می¬گشت.»
کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: «مامان! اینا چیه داری میدوزی؟» به پردههای جدید اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: «برای زیر پردهها میدوزم. آخه زیر پردههای قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پردهها رو عوض کردیم، زیر پردهها رو هم عوض کنیم.» سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: «مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفرهاس.» از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقهام بود که بیشتر صبحها میخوردم. صبحانهام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی آهسته گفت: «آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟» و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم خانم به اتاق بازگشت.
از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم. دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتبتر و سر و وضع آراستهتری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهیهای مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت: «شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم.» و مادر با گفتن «اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!» به من اشاره کرد تا برایشان چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و ستایشهای مریم خانم و پاسخهای متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن «بفرمایید!» سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: «قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!» با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم.
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
این رزمندهای که مشغول شستن ظرفاست، فرمانده گردان حمزه از لشکر ۲۷ محمد رسول الله، شهید حاج محمود امینی است...
فرمانده بود ولی شستن ظرفها رو عیب نمیدونست و در خدمت به رزمندهها از دیگران سبقت می گرفت...
@YasegharibArdakan
وداع جانسوز فرزندان شهید جواد الله کرم با پیکر پدر
@YasegharibArdakan
💢 #پرسش_پاسخ 💢
🔴چرا به خانوما میگید حجابتونو رعایت کنید⁉️ خب به مردا بگید نگاه نکنن😒
🔻ماشینشو🚘 تازه خریده بود. از ترس این که بچههای محل بهش ضربه نزنن و آسیب نبینه با این که یه دزدگیر خوب روش کار گذاشته بود شبا میذاشت توی پارکینگ،
صبحها هم روی ماشینش روکش میکشید ...
⚠️بهش گفتم دزدگیر داره، دیگه چرا این قدر احتیاط میکنی؟؟
♻️گفت؛ چیز خوب و قشنگ چشمگیره. به آقا دزده نمیشه گفت نگاه نکن!
میگه میخواستی مواظبش باشی.
☝️وجود انسان و زیباییهاش همین قدر و بلکه بیشتر ارزشمنده✨
✅اگه زینتهاتو حفظ نکنی و به حداقل نکات ایمنی که خدا گفته گوش ندی به آدمهایی که دلهاشون مریضه نمیشه گفت نگاه نکنید.
♨️تازه تعداد کسانی که نگاهشون دزدگونه هست ممکنه از تعداد افرادی که فقط دستشون کجه، بیشتر باشه که اگه نبود خداوند اینقدر به #حفظ_عفت سفارش نمیکرد.
@yasegharibardakan
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_سی_و_دوم
از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: «راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.» سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: «حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟» و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه!» او را وادار کرد تا ادامه دهد: «خُب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.»
از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت: «ان شاء الله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.» مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینهام پَر پَر میزد، سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد: «راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم.» لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم گونههایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد.
بیآنکه بخواهم تمام صحنههای دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از خیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد: «ما میدونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگهاس.» و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: «مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خُب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همهمون بهش معتقدیم!» سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد: «حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختلافات جزئیِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره!»
مادر با چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: «البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بُرده!» و با شیطنتی محبتآمیز ادامه داد: «حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری میکردم!»
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
طب المعصومین
✅در چایتان چند گلبرگ گل محمدی بریزید !
✍چای گل محمدی؛ باعث شادابی و کاهش چین و چروک های پوست، تقویت سیستم ایمنی بدن، پاکسازی کبد و کیسه صفرا و تقویت دستگاه گوارش میشود.
@YasegharibArdakan