یک جرعه مهربانی ....
برادر عزیز و بزرگواری یک محموله حلواارده و ارده به ارزش سه و نیم میلیون تومان ، جهت توزیع بین نیازمندان در اختیار خیریه مجمع قرار داد.
عزیز بزرگوار دیگری مقداری میوه انار در اختیار خیریه قرار داده است.
این دو محموله امشب بین نیازمندان توزیع خواهد شد.
خداوند هر دو بانی عزیز رو از بلا و بیماری حفظ کنه ، به زندگیشون برکت عنایت کنه و به دعای این خانواده های نیازمند ، حاجت روا بشن.
شادی روح امواتشون هم فاتحه با صلواااااااات
@yasegharibardakan
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لبخند
خیلی جالب
اینم یه شعر ترکیبی جالب از فارسی و عربی و انگلیسی😂
@YasegharibArdakan
💥 جوایز نفرات برگزیده مسابقه عاشقانه های یک کوله پشتی
🔺️تجهیزات کوله پشتی:
مهر ، تسبیح ، صلوات شمار ، چفیه ، جانماز ، کیف پاسپورت ، حوله دست وصورت ، حوله حمام
نفر اول: کوله پشتی + تجهیزات کامل + هزینه رفت وبرگشت سفر اربعین کلا به ارزش ۶,۰۰۰,۰۰۰ ریال
نفردوم: کوله پشتی + تجهیزات کامل + کمک هزینه سفر اربعین کلا به ارزش ۵,۰۰۰,۰۰۰ ریال
نفر سوم: کوله پشتی + تجهیزات + کمک هزینه سفر اربعین کلا به ارزش ۴,۰۰۰,۰۰۰ ریال
🔺️ به ۵ نفر هم به قید قرعه بن کارت ۱ میلیون ریالی پرداخت شد.
@yasegharibardakan
اینم اولین گزارش تصویری توزیع مواد غذایی امشب. حلوا ارده و انار
خدا قوت مخصوص محضر گروه توزیع ....
اینم پیام گروه تعزیه خوانی حضرت سکینه س :
سلام. آقای ابراهیمیان. بنده سرپرست گروه تعزیه خوانی حضرت سکینه س شهرستان اردکان علی رضا هاتفی ام. هستم. امروز وفات سکینه س بود. مراسم برگزار نکردیم. ولی هزینه اش را می خواهیم ، مواد غذایی بگیرم. از طرف گروه کمک بشه به خانواده ای که واقعا نیاز دارند. تهیه کنیم به دستشان برسیم. آیا خانواده ای نیاز مند سراغ داری معرفیش کنی تا براش ببریم.
دمشون گرم. خانواده ای را معرفی کردیم و این بسته رو بهشون تقدیم کردند👆👆...
خداوند ازشون قبول کنه....
💞✨💞
✨💞
💞
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_پنجاه_و_چهارم
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمیآوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبیِ آب حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از صبح که از برنامههای تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشهای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بیتابی میکرد. فردا سالروز ولادت امام علی (علیهالسلام) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشههایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت.
مادر دمپایی لا انگشتیاش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: «فکر کردم خوابیدید!» صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: «خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به خورده!» خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمیکند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد.
به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: «میخوای بریم دکتر؟» سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: «آخه مامان! این دل دردِ شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!» آه بلندی کشید و گفت: «الهه جان! من خودم دردِ خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!» و من با گفتن «مگه چی شده؟» سرِ دردِ دلش را باز کردم: «خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم میرسه! میگم ابراهیم و محمد دلواپسِ نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپسِ جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایهاش رو از دست بده...»
نمیدانستم در جواب گلایههایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: «تازه اونشب آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!» سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: «اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟» شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوریاش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم: «نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!» مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد! دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه! خُب اونم جوونه، غرور داره...» که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: «کیه؟» که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند.
#ادامه_دارد.....🌿
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد