✅️ #گزارش_تصویری_۴
🪻 جشن میلاد پیامبر اکرم ص و امام جعفر صادق ع در مجمع عاشقان بقیع اردکان
🙏عکس و ویرایش: ابوالفضل رحیمی
🔹️به روایت تصویر👇👇
آدرس فروشگاه صوت الزهرا س جهت دریافت هدیه تبرکی عزیزانی که دیروز حواله هدیه گرفتند در مراسم مجمع👆👆👆
🌹از یک شنبه تا پنجشنبه همین هفته ، صبح ها از ساعت ۱۰:۰۰ الی ۱۲:۰۰
🌹سه شنبه و چهار شنبه ، صبح و عصر
پس از پایان این مهلت ، حواله ها باطل می شود.😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انصافا این دیگه استعداد خالصه، هنوز پوشک داره لعنتی!
😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️التماسی که شنیده نشد
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند ...
🏴 ضمن ابراز تاسف عمیق از حادثه تلخ معدن طبس، پیگیری جدی و فوری مسئولین ذیربط خواسته همه ملت ایران است.
این حادثه نه تنها جان عزیزان ما را گرفت، بلکه زنگ خطری برای ایمنی کارگران و رعایت اصول ایمنی در معادن کشور است.
❗️ در ساختار معدنداری به عنوان یکی از پولسازترین صنایع مملکت، جای تأسف و ابهام است که در مقابل این سودآوری، ایمنی کارگران به هیچ وجه مورد توجه قرار نمیگیرد. تغییر این رویه و تدابیر لازم جهت حفاظت از جان و سلامت کارگران اصلی ترین نیاز خانوادههای ایشان هست.
✅ از مسئولین ذیربط تقاضا داریم با حفظ اولویت، ضمن برخورد با خاطیان، مدافع بیش از پیش حقوق کارگران و خانوادههای آسیبدیده باشند. همچنین ضروری است که اقدامات لازم برای ارتقاء ایمنی در معادن به عمل آورند تا از وقوع حادثههای مشابه جلوگیری شود.
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
https://eitaa.com/yasegharibardakan
قسمت دوم
قصه دلبری
وسط دفتر بسـیج جیغ کشیدم، شـانس آوردم کسـی آن دور و بر نبود. نه که آدم جیغ جیغویی باشـم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک و شوخی بود. خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت: «آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!» اصلا ًبه ذهنم خطور نمی کرد مجرد باشد. قیافۀ جاافتاده ای داشت. اصلا ًتوی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمی کردم مسئول بسیج دانشـجویی ممکن اسـت از خود دانشجویان باشـد. می گفتم تهِ تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می دیدم که خب، آدم متأهل دنبال دردسر نمی گردد! به خانم ابویی گفتم: «بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون!» شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند. وصلۀ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد، از من انکار و از او اصرار. سر درنمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد. ناغافل مسیرم را کج می کردم، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجا می رفتم جلوی چشمم بود: معراج شهدا، دانشکده، دم درِ دانشگاه، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری. گاهی هم سلامی می پراند. دوستانم می گفتند: «از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا!» کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند. گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشـید می گفت یا بعد از مراسم های دانشـگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید «با چی و کی برمی گردید؟» یک بار گفتم: «به شما ربطی نداره که من با کی می رم!» اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم. می گفتم: «اینجا شهرستانه. شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!» گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود. در اردوی مشهد، سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبۀ سنگین نوشابه. عزّ و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه!» گفتم: «ممنون، خودم می برم!» و رفتم. از پشت سرم گفت: «مگه من فرمانده نیسـتم؟ دارم می گم بدین به من!» چادرم را کشـیدم جلوتر و گفتم: «فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!» گاهی چشـم غره ای هم می رفتم بلکه سـر عقل بیاید، ولـی انگار نه انگار. چند دفعه کارهایی را که می خواسـت برای بسـیج انجام دهم، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هربار نتیجۀ عکس می داد. نقشـه ای سـر هم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشـگاه آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد. دلم لک می زد برای برنامه های «بوی بهشت». راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد. دوشنبه ها عصر، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسـیر زیارت عاشـورا می گفت و اکثـر بچه هـا آن روز را روزه می گرفتند. بعد از نماز هم کنار شمسـۀ معراج افطار می کردیـم. پنیر که ثابت بـود، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد: هندوانه، سـبزی یا خیار. گاهی هم می شـد یکی به دلش می افتاد که آش نذری بدهد. قید یکی دو تا از اردوها را هم زدم.
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسطه رزق خدا باباست....❤️
#شعور_اجتماعی رو به فرزندتون یاد بدید☝️
🎙#دکتر_سعید_عزیزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خطبه عقدزیبایی...😊😊😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️کجان اون پسرای ۱۴ساله ای که میرفتن جبهه و دشمن از سایه شونم میترسید! معنای غیرت و مردونگی کجا رفته؟!
🔹ذوب شدن در فرهنگ غرب و دوری از دین
نتیجه ای جز پوچی نخواهد داشت!
https://eitaa.com/yasegharibardakan
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ