eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نشر حداکثری پوستر مراسم فاطمیه در کانالها و گروهها به نیت فرج انشاالله 👆👆👆
قسمت دوم رمان شاهرخ توي محل همه شاهرخ را مي شناختند. خيلي قوي بود. اما براي اينکه جلوي کسي کم نياره رفت سراغ کشتي. البته قبل از آن يک بار با پسرعمويم رفت ورزشگاه. مسابقات کشتي را از نزديک ديد و خيلي خوشش آمد. براي شروع به باشگاه حميد رفت. زير نظر آقاي مجتبوي کار را شروع کرد. وقتي براي مسابقات آماده مي شد، به باشگاه پولاد رفت. در خيابان شاپور (وحدت اسلامي) و آنجا ثبت نام کرد. بدنش بسيار قوي بود. هر روز هم مشغول تمرين بود. در اولين حضور در مسابقات کشتي فرنگي به قهرماني جوانان تهران در يکصد کيلو دست يافت. سال ۱۳۵۰ در مسابقات قهرماني کشور در فوق سنگين جوانان بسيار خوش درخشيد. همه ي حريفان را يکي پس از ديگري از پيش رو برداشت. بيشتر مسابقه ها را با ضربه فني به پيروزي مي رسيد. قدرت بدني، قد بلند، دستان کشيده و استفاده ي صحيح از فنون باعث شد که به مقام قهرماني دست پيدا کند. در مسابقات کشتي آزاد هم شرکت کرد و توانست نايب قهرماني تهران را کسب کند. در همان سال براي انتخابي تيم ملي به اردو دعوت شد. در مسابقه ي انتخابي، با ابوالفضل انوري از قهرمانان نامي آن دوران کشتي گرفت. اين مسابقه در وقت معمول مساوي به پايان رسيد. اما هيئت داوران، انوري را براي تيم ملي انتخاب نمود. در سال هاي بعد، شاهرخ در مسابقات بزرگسالان شرکت کرد. بهترين مقام او در سال هاي بعد کسب نايب قهرماني کشتي فرنگي کشور در بالاي يکصد کيلو بود. در آن مسابقات شاهرخ بسيار زيبا کشتي گرفت. اما در مسابقه فينال از بهرام مشتاقي شکست خورد و به نايب قهرماني رسيد. سال هاي اول دهه ي پنجاه، مسابقات کشتي جديدي به نام «سامبو» برگزار شد. از مدت ها قبل، قوانين مسابقات ابلاغ شده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خيره کننده بود. جوان تهراني قهرمان سنگين وزن مسابقات شد. سال ۱۳۵۵ آخرين سال حضور او در مسابقات کشتي بود. شاهرخ با تيم موتوژن تبريز در مسابقات ليگ کشتي فرنگي شرکت کرد. در آن سال به همراه آقاي سليماني براي سنگين وزن، به اردوي تيم ملي دعوت شدند. ادامه دارد... ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ
سلام به مستمعین عزیز و بامعرفت مجمع آماده اید به امید خدا و عنایت حضرت زهرا س ، عَلَم و بیرق فاطمیه رو بلند کنیم؟ انشاالله امسال قراره ایام فاطمیه رو پر شور شروع کنیم و چند برنامه عزاداری بزرگ و کوچیک رو اقامه کنیم. از فردا شب(دوشنبه شب) ساعت۱۸:۰۰ ، عزیزانی که فرصت دارند برای نظافت و سیاهپوشان بیت الزهرا س( مجمع) تشریف بیارن مجمع. همه هم میتونن بیان، چه کادر ،چه مستمع، خواهر و برادر... امیدوارم امسال فاطمیه پرشور و پر رزقی داشته باشیم. انشاالله پس وعده ما از فردا شب ، هر شب ساعت ۱۸:۰۰ یا زهرا .....
مجمع عاشقان بقیع اردکان
سلام به مستمعین عزیز و بامعرفت مجمع آماده اید به امید خدا و عنایت حضرت زهرا س ، عَلَم و بیرق فاطمیه
24.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... 👆👆 ☑️ آماده سازی و سیاه پوشی ایام عزای مادر سادات توسط خادمین بیت الزهرا س در شب اول نوکری.... 👈 دو شب دیگر تا شروع مراسم... ✋️خدا قوت بچه ها ▪️روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan
اینم شام آخر شب...😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله علیها 🔴 گفتن چه ذکری هر حاجتی را بر آورده میکند؟؟؟ امشب هم قرار نوکری برقراره.... ساعت ۱۸:۰۰ https://eitaa.com/yasegharibardakan
IMG_20241110_191119_273_۱۰۱۱۲۰۲۴.mp3
1.91M
عظمت حضرت زهرا(سلام الله علیها) در روز قیامت! حجت الاسلام👇 🎙 سخنرانی🔊 🏴
قسمت ۳ شاهرخ بالاتر از چهارراه جمهوري، نرسيده به چهارراه اميراکرم، کاباره اي بود به نام «پل کارون» بيشتر مواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آنجا مي رفتيم. هميشه چهار يا پنج نفر به دنبال شاهرخ بودند. هميشه هم او رفقا را مهمان مي کرد. صاحب آنجا شخصي به نام ناصر جهود از يهوديان قديمي تهران بود. يک روز بعد از اينکه کار ما تمام شد، ناصرجهود من را صدا کرد و خيلي آهسته گفت: اين جواني که هيکل درشتي داره اسمش چيه؟! چي کاره است؟! گفتم: شاهرخ رو مي گي؟ اين پسر ورزشکار و قهرمان کُشتيه، اما بيکاره، گنده لات محل خودشونه، خيلي ها ازش حساب مي برن، اما آدم مهربونيه. گفت: صداش کن بياد اينجا. شاهرخ را صدا کردم، گفتم: برو ببين چي کارت داره! آمد کنار ميز ناصر، روبه روي او نشست. بعد با صداي کلفتي گفت: فرمايش؟! ناصرجهود گفت: يه پيشنهاد برات دارم. از فردا شما هر روز مي ياي کاباره پل کارون، هر چي مي خواي به حساب من مي خوري، روزي هفتاد تومن هم بهت مي دم، فقط کاري که انجام مي دي اينه که مواظب اينجا باشي. شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعني چي کار کنم؟! ناصر ادامه داد: بعضي ها مي يان اينجا و بعد از اينکه مي خورن، همه چي رو به هم مي ريزن. اين ها کاسبي من رو خراب مي کنن، کارگرهاي من هم زن هستن و از پس اون ها بر نمي يان. من يکي مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدم ها رو بندازه بيرون. شاهرخ سرش را پايين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت: قبول. از فردا هر روز تو کاباره ي پل کارون کنار ميز اول نشسته بود. هيکل درشت، موهاي فرخورده و بلند، يقه ي باز و دستمال يزدي او را از بقيه جدا کرده بود. يک بار براي ديدنش به آنجا رفتم. مشغول صحبت و خنده بوديم. در گوشه اي از سالن جوان آراسته اي نشسته بود. بعد از اينکه حسابي خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد! شاهرخ بلند شد و با يک دست، مثل َپر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت. بعد با حسرت گفت: مي بيني، اين ها جَووناي مملكت ما هستند! ٭٭٭ عصر يكي از روزها پيرمردي وارد كاباره شد. قد كوتاه، كت و شلوار شيك قهوه اي، صورت تراشيده، كروات و كلاه نشان مي داد كه آدم با شخصيتي است. به محض ورود سراغ ميز ما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟! شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرماييد! پيرمرد نگاهي به قد و بالاي شاهرخ كرد و گفت: ماشاءالله عجب قد و هيكلي. بعد جلوتر آمد و بي مقدمه ادامه داد: ببين دوست عزيز، من هر شب توي قمارخونه هاي اين شهر برنامه دارم. بيشتر مواقع هم برنده مي شم. به شما هم خيلي احتياج دارم. بعد مكثي كرد و ادامه داد: با بيشتر افراد دربار و كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوي مي خوام كه دنبالم باشه. پول خوبي هم مي دم. شاهرخ كمي فكر كرد و گفت: من به اين پول ها احتياج ندارم. برو بيرون! پيرمرد قمارباز كه توقع اين حرف رو نداشت. با تعجب گفت: من حاضرم نصف پولي كه در مي ياد به تو بدم. روي حرفم فكر كن! اما شاهرخ داد زد و گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اين طرفا نيا! براي من جالب بود که شاهرخ با پول قماربازي مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشي نه!! ٭٭٭ سال 6531 بود. نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره ي پل کارون مي گذرد. پيکان جوانان زيبايي هم خريد. وقتي به ديدنش رفتم، با خوشحالي گفت: ما ديگه خيلي معروف شديم، شهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم، مي خواد منو ببره کاباره ي ميامي پيش خودش، مي دوني چقدر باهاش طي کردم؟ با تعجب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزي سيصد تومن! البته کارش زياده، اونجا خارجي زياد مي ياد و بايد خيلي مراقب باشم. شب وقتي از کاباره خارج مي شديم. شاهرخ تو حال خودش نبود. خيلي خورده بود. از چهارراه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده آمديم. در راه بلندبلند عربده مي كشيد و داد مي زد. به شاه فحش هاي ناجوري مي داد. چند تا مأمور کلانتري هم ما را ديدند. اما ترسيدند به او نزديک شوند. شاه و خانواده ي سلطنت منفورترين افراد در پيش او بودند ادامه دارد.... ‌‌‌ ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ـ