قسمت پایانی
شاهرخ
نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسيديم. آقا سيد را ديدم. درد شديدي داشت. اما تا مرا ديد با لبخندي بر لب گفت: خسته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو!؟ بچه ها در كنار ما جمع شده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازير شد. سيد منتظر جواب بود. اين را از چهره ي نگرانش مي فهميدم. كسي باور نمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد. خيلي از بچه ها بلندبلند گريه مي کردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان. روز بعد يکي از دوستانم که راديو تلويزيون عراق را زير نظر داشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهيد شده؟! گفتم: چطور مگه؟! گفت: الان عراقي ها تصوير جنازه يك شهيد رو پخش کردند. بدن بي سر او پر از تير و ترکش و غرق در خون بود. سربازان عراقي هم در کنار پيکرش از خوشحالي هلهله مي کردند. گوينده ي عراقي هم مي گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ايران را کشتيم! ديگر نتوانستم تحمل كنم. گريه امانم نمي داد. نمي دانستم چه کار کنم. بچه هاي گروه پيشرو هم مثل من بودند. انگار پدر از دست داده بودند. هيچ کس نمي توانست جاي خالي او را پر کند. شاهرخ خيلي خوب بچه هاي گروه را مديريت مي کرد و حالا! دوستم پرسيد: چرا پيکرش را نياورديد؟ گفتم: کسي آنجا نبود. من هم نمي توانستم وزن او را تحمل کنم. عراقي ها هم خيلي نزديک بودند. مدتي بعد نيروهاي عراقي از دشت هاي اطراف آبادان عقب نشيني کردند. به همراه يکي از نيروها به سمت جاده خاكي رفتيم. من دقيق مي دانستم که شاهرخ کجا شهيد شده. سريع به آنجا رفتيم. خاكريز نعل اسبي را پيدا كردم. نفربر سوخته هم سرجايش بود. با خوشحالي شروع به جست وجو كرديم. اما خبري از پيكر شاهرخ نبود. تمام آن اطراف را گشتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن شاهرخ بود. داخل همه ي چاله ها را گشتيم. حتي آن اطراف را کنديم ولي! دوستم گفت: شايد اشتباه مي کني گفتم: نه، من مطمئنم. دقيقاً همين جا بود. بعد با دست اشاره کردم و گفتم: آن طرف هم سنگر بعدي بود که يک نفر در آنجا شهيد شد. به سراغ آن سنگر رفتيم. پيکر آرپي جي زن شهيد، داخل سنگر بود. پس از كلي جست وجو خسته شديم و در گوشه اي نشستيم. يادش از ذهنم خارج نمي شد. فراموش نمي کنم يک بار خيلي جدي براي ما صحبت کرد. مي گفت: اگر فکر آدم درست بشه، رفتارش هم درست مي شه. بعد هم از گذشته ي خودش گفت، از اينکه امام چگونه با قدرت ايمان، فکر امثال او را درست کرده و در نتيجه رفتارشان تغيير کرده. اثري از پيکر شاهرخ نيافتيم. او شهيد شده بود. شهيد گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاك كند. همه ي گذشته اش را. مي خواست چيزي از او نماند. نه اسم. نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هيچ چيز ديگر. اما ياد او زنده است. ياد او نه فقط در دل دوستان، بلكه در قلوب تمامي ايرانيان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه ي خاک هاي سرزمين ايران است. او مرد ميدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مريد امام بود. شاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود و اينان تا ابد زنده اند.
چند روزي از شهادت شاهرخ گذشت. جلوي در مقرّ ايستاده بودم. يك خودرو نظامي جلوي در ايستاد و يك پير زن پياده شد. راننده كه از بچه هاي سپاه بود گفت: اين مادر از تهران اومده، قبلاً هم ساکن آبادان بوده. مي گه پسرم تو گروه فدائيان اسلامِ، ببين مي توني کمکش کني. جلو رفتم. با ادب سلام کردم و گفتم: من همه ي بچه ها را مي شناسم. اسم پسرت چيه تا صداش کنم. پير زن خوشحال شد و گفت: مي توني شاهرخ ضرغام رو صدا کني!؟ سَرم يک دفعه داغ شد. نمي دانستم چه بگويم. آوردمش داخل و گفتم: فعلاً بنشينيد اينجا، رفته جلو، هنوز برنگشته! عصر بود که برادر کيان پور (برادر شاهرخ که از اعضاي گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود) از بيمارستان مرخص شد و به سراغ مادرش آمد. يک روز آنجا بودند. بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد. قبل از رفتن، مادرش مي گفت: چند روز پيش خيلي نگران شاهرخ بودم. همان شب خواب ديدم که در بياباني نشسته ام و گريه مي کنم. يك دفعه شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستي؟! پاشو بريم.گفتم: پسرم کجايي؟ نمي گي اين مادر پير، دلش برا پسرش تنگ مي شه؟ شاهرخ مرا کنار يک رودخانه زيبا و بزرگ برد و گفت: همين جا بنشين. بعد به سمت يک سنگر و خاکريز رفت. از پشت خاکريز دو سيد نوراني به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالي به سمت آن ها رفت. مي گفت و مي خنديد. بعد هم درحالي كه دستش در دستان آن ها بود گفت: مادرمن رفتم. منتظر من نباش! خداحافظ! و بعد به آسمان رفت. ٭٭٭ سال بعد وقتي محاصره ي آبادان از بين رفت، دوباره اين مادر به منطقه ي ذوالفقاري آمد. قرار شد محل شهادت شاهرخ را به او نشان دهيم. من به همراه چند نفر ديگر به محل حمله ي شانزده آذر رفتيم....
داخل جاده ي خاكي به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل از اينکه من چيزي بگويم مادرش سنگري را نشان داد و گفت: پسرم اينجا شهيد شده درسته؟! با تعجب جلو رفتم و در پشت سنگر، نفربر را پيدا كردم.گفتم: بله، شما از کجا مي دونستيد!؟ همين طور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همين جا را در خواب ديدم. آن دو جوان نوراني همين جا به استقبالش آمدند!! بعد ادامه داد: باور کنيد بارها او را ديده ام. اصلاً احساس نمي کنم که شهيد شده. مرتب به من سر مي زند. هيچ وقت من را تنها نمي گذارد! مدتي بعد به همراه بچه هاي گروه پيگيري كرديم و خانه اي مناسب در شمال تهران براي اين مادر و خانواده اش مهيا كرديم و تحويل داديم. روز بعد مادر شاهرخ كليد و سند خانه را پس فرستاد. با تعجب به منزلشان رفتم و از علت اين كار سؤال كردم. خانم عبدالّلهي خيلي با آرامش گفت: شاهرخ به اين كار راضي نيست. مي گه من به خاطر اين چيزها جبهه نرفتم! ما هم همين خانه برامون بسه. سال ها بعد از جنگ هم به ديدن اين مادر رفتيم. مي گفت. اصلاً احساس دوري پسرش را نمي کند. مي گفت: مرتب به من سر مي زند. پسرش هم مي گفت: مادرم را بارها ديده ام. بعد از نماز سر سجاده مي نشيند و بسيار عادي با پسرش حرف مي زند. انگار شاهرخ در مقابلش نشسته. خيلي عادي سلام و احوال پرسي مي كند....
شادی روح تمامی شهدا بالاخص شهدای گمنام و شهيد منظور شهيد شاهرخ ضرغام صلوات...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ـ
16.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببار ای بارون 😭😭😭
شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم.....
✳️ او همیشه دعاگوی ماست!
🔻 «مرتضی حاجی باقری» همدم سیوهشت سالهٔ [حاج قاسم] سلیمانی عشق او به مردم را اینگونه یاد میکند: رانندهٔ ایشان برای من گفت یک بار با ماشین به فرودگاه میرفتیم تا عازم سوریه شویم. یک پراید، از اینهایی که مسافرکشی میکنند، انحراف به چپ آمد و زد به ما. مقصر هم خودش بود. آمدیم پایین. دیدم هم ماشین ما خراب شده و هم ماشین او. حاج قاسم به من گفت: «خسارتش را بده. مقصر تویی.» گفتم: «حاج آقا او مقصر است.» [این بار با تحکم و عصبانیت] گفت: «نه. مقصر تویی. زنگ بزن بچههای دفتر بیایند و خسارتش را بدهند.» بعد هم راه افتادیم و رفتیم.
🔸 قدری که آرام شد، گفتم: «حاج قاسم، به خدا او مقصر بود.» گفت «خوب، من خودم هم میدانم که مقصر او بود، اما تو کجا داری میروی؟ تو داری میروی زیر آتش (سوریه). این بنده خدا با این ماشینش دارد کار میکند. حالا خسارت به تو بدهد و خرابی ماشین خودش را هم درست کند؟ ما الآن دل او را خوش کردیم. او همیشه دعاگوی ماست.»
📚 از کتاب «سرباز قاسم سلیمانی»
✍ #مصطفی_رحیمی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
ـــــــــــــــــــــ
🏴 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا الحَسَنِ یا عَلِیَّ بنَ مُحَمَّدٍ اَیُّهَا الهادیِ النِّقِیُّ
☑️ در سوگ شهادت امام هادی (ع) و پنجمین سالروز شهادت اسوه مقاومت
شهید #حاجقاسمسلیمانی می نشینیم.
به کلام: حجتالاسلام حسین اعلائی
به نوای: حاج محمد ابراهیمیان
▪️جمعه ۱۴ دیماه ۱۴۰۳
▫️همراه با اقامه نماز مغرب و عشاء
▪️مجمع عاشقان بقیع اردکان
#برای_دل_سردار_میآییم
#سرباز_وظیفه_پاسدار_قاسم_سلیمانی
@yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅مهربانی عجیب امام هادی (علیه السلام
🔰#استاد_فاطمی_نیا
87.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تماشا_کنید 😍
🔸لبیک بچههای گروه سرود به امر رهبر عزیز انقلاب برای ایستادن در کنار مردمان غزه و لبنان با تولید یک اثر بنام:
🔹نماهنگ #نسل_سلیمانی 😍
تقدیم به روح بلند سردار🌹
شــــهــید حاج قاسم عزیز❤️
💠کاری از:
📌 #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلیمانی
حوزه مقــاومت بسیج دو جندالله اردکان
🎶اجرا شده توسط:
📌 #گروه_سرود_نسل_سلیمانی
@yasegharibardakan