قابل توجه عزیزان خیر...
شدیدا در این هوای گرم ، به تعدادی کولر نیازمندیم ....
خیر ببینید.
🌷🌷🌷
داستان واقعی
#حکمت
چند وقت پیش سفری با اسنپ داشتم.
(بعنوان مسافر).
آونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.
راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم.
هیچی نگفت و فقط گوش میکرد.
صحبتم تموم که شد گفت یه قضیهای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود.
گفتم بفرمایید.
برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم.
🔹یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود.
وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند.
از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم چطور شده، مسافر گفت:
۸ بار درخواست دادم و رانندهها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.
من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن.
🔹این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت.
مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص میخورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود).
حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.
چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
🔹من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمیدونست.
خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!!
دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.
من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم.
تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم.
اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد.
گفتم دیدی حکمتی داشته.
خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری.
تو فکر رفت و لبخند زد.
من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده.
رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم.
تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
حکمت خدا دو طرفه بود.
هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو فروختم و مشکلم حل شد.
همیشه بدشانسی بد شانسی نیست.
ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم.
⚡️اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.
من هم به حکمت خدا فکر کردم.
📚 📚
🌷🌷🌷حکمت خدا رو جدی بگیرید.
بیشتر مردم وقتی که یک هندوانه را به خانه میآورند، با کارد زدن و دیدن سفیدی آن، اولین کاری که میکنند، دور انداختن هندوانه سفید است🍉
میخام یک راهکار جالب به شما آموزش بدم که تا حالا نمیدونستید👌
اگر هندوانه را با کارد تکه کردید و دیدید سفید است، آنرا دور نیندازید.. ❌
تکهی جدا شده از هندوانه را به همان طریق که جدا کرده اید، سر جای خود قرار دهید. سپس یک عدد پلاستیک بزرگ(بهتر است سفره یکبار مصرف باشد) را به میزانی که بتوان کل هندوانه را در آن پیچید، تهیه فرمایید.
هندوانه را بصورت کامل در پلاستیک یا سفره یکبار مصرف بپیچید. برای مدت ۲۴ ساعت در جای گرم، مثل حیاط نگهدارید.
بعد از ۲۴ ساعت هندوانه را بیاورید و در سینی بزرگی باز کنید و دوباره با کارد تکه کنید. خواهید دید که هندوانه شما در کمال ناباوری، همچنان سفید است. حالا در این مرحله آنرا دور بیندازید.✋
واقعا فکر کردی هندوانه دوباره قرمز میشه؟😑😂😐
🔴 خدا شاهده حرف بدی بزنی، حلالت نمیکنم... میخواستی پختش بخری🤪🤪🤪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام: این دختر ۷ سال پیش بعد ازحمله داعش به روستای نبل،در سوریه فرار میکنه بعدتوسط نیروهای حاج قاسم به ایران آورده میشه.حالا بعد از ۷ سال در برنامه زنده تلویزیون با پدر و مادرش ملاقات میکنه.😭کجا هستند آن نامردان که ببینندحاج قاسم چگونه نسخه داعشی های حرام زاده و خونخوار را در هم پیچید.وبرای امنیت کشورمان و کشورهای منطقه جان خودش را چطوری فدا کرد؟ و در همین راه بدنش توسط آمریکایهای جنایتکار و تروریست قطعه قطعه شد🌹ببینید خانواده هایی که زنده ماندن خود را مدیون این مرد میدان میدانند.ولی یک نامرد در ایران جانفشانیهای او را به باد انتقاد میگیرد تاریخ قلمت بشکند اگر ننویسی حاج قاسم با نیروهای خودش چگونه امنیت را برای ایران و منطقه به ارمغان آورد.قلمت بشکند اگر ننویسی حاج قاسم و مدافعان حرم چگونه از جان خودشان گذشتند و در این راه سر دادند.و همچون علی اکبر امام حسین ع اربا اربا شدند.کجا هستند.آن نامردان داخلی که حاج قاسم را تروریست خواندند؟ایکاش این نمک نشناسان قدری حرمت نمک را نگه میداشتند و از بدن قطعه قطعه شده سردارشهید حاج قاسم عزیز کمی خجالت میکشیدند🌹،شادی روح سردار دلها حاج قاسم سلیمانی و مدافعان حرم صلوات🌹
@yasegharibardakan
❀
#ناحله
#قسمت_هفتاد_و_دوم
🔵اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت:
+یک دقیقه صبر کن.الان میام.
منتظر شدم تا برگرده.
ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو.اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا.از استرس تمام تنم میلرزید.چیزی هم نمیتونستم بگم.اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید.
سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم.
به تن بی جون محمد خیره شدم.
مامان دست گذاشت رو پیشونیش و
+وای خیلی داغه ! تب داره !
🔵اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب. دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم:
_مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد
مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت:
+تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره.
از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده
چندتا تب بر و تقویتی.
سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد:
+یه سرم تو صندوق عقب هست. برو بیارش.
🔵چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین.
یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود.از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد.ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم.
خواستم برم داخل که ریحانه اومد.
رو بهش گفتم:
_حال داداشت بده ،به مامانم گفتم.میخواد بهش سرم بزنه.
اینو گفتم و باهم رفتیم بالا.
ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره شروع کرد به گریه و زاری کردن.با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد.
🔵حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره.با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه.نمیتونستم اینجوری ببینمش.
مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد.
منم همین کار رو کردم.
بعدش هم از اتاق رفتم بیرون
پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه.نگاهم دنبالش بود.
یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق.
کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم.
🔵محمد:
از سر خاک برگشته بودم خونه.حالم خیلی بد بود.
رفته بودم زیر دوش آب سرد.انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم.
چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم.
میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم.احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم.حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم.
ادامه دارد...
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
❀
#ناحله
#قسمت_هفتاد_و_سوم
🔵با صدای ریحانه پلک زدم.حس میکردم یه غریبه تو خونمونه.ولی نمیتونستم دقیق شم.فقط به صداها گوش میکردم .
گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت.دلم نمیخواست چشامو باز کنم و جای خالیش رو ببینم واسم عذاب بود نبودش!
به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گف:
+ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان.
خودتو اذیت نکن دخترم.زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم
🔵چه مهربون بود!
آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد!
ادامه داد:
+سرم داداشت هم دیگه اخراشه. یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن.
مراقب باش که دستش کبود نشه.
چشامو باز کردم و به دستم نگاه کردم.
بهم سرم زده بودن.حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم.خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم.چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت:
+بفرمایید. داداشتم که بیدار شد.
🔵ولوم صداشو کمتر کرد و
+مراقب باش زیادی بیتابی نکنه. خیلی تنهاست!
البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن.
عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد.میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم.
ریحانه گفت:
+چشم خانوم.
چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود.خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم.
چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم
بی اراده گفتم:
_آییی!
صورتم جمع شده بود.
اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم.
+من که گفتم مراقب باش.وای ببین چیکار کرد؟
🔵به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد.
ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب
از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش.
آستینمو کی باز کرد؟! ای بابا..
بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم.سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم.تازه متوجه حضورشون شده بودم.بیشتر خجالت میکشیدم.تکیه دادم به کمد که خانومه گفت:
+تسلیت میگم ان شاءالله غم آخرت باشه پسرم.
با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت:
+ایشون مامان فاطمه جونن
🔵خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت.
ولی بالاخره پاشدم و ایستادم.
_خواهش میکنم
+خب ما دیگه رفع زحمت کنیم.
ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد
بغلش کرد و با تمام وجود فشرد.
رو سرشو بوسید و گفت:
+دیگه نگم ها!! مراقب خودت و داداشت باش خیلی!
ریحانه دوباره گریش گرفت:
دست کشیدرو چشماش و
+الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شاءالله که غم آخرتون باشه.
رو کرد به منو :
+خدانگهدار.
🔵نتونستم جوابی بدم.سخت سرمو تکون دادم.
از اتاق بیرون رفت.دوباره نشستم سر جام.فاطمه هم ریحانه رو بوسید.سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم.تو همون حالت بودم که گفت:
_ان شاءالله غم آخرتون باشه.خدانگهدار.
منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون.از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده.
بی خیالش شدم نشستم و پیراهنم رو در اوردم.ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل.
به هر زحمتی که شده بود گفتم:
_اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی؟
🔵بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم.یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم.پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم.
چقدر دلم تنگ بود برای بابا.خودش راحت شده بود ازین دنیا.ما رو ول کرده بود و رفت..هعی..
چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا! کاش منم میرفتمپیششون.
دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی.
کاش منم میبردن پیش خودشون!
🔵کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن.نمیخواستم ریحانه متوجه شه صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم.
🔵فاطمه:
نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد.نمیتونستم ببینم داره نابود میشه.برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد.احساس خوبی داشتم.کاش محمد زودتر خوب میشد.کاش دوباره میخندید!
نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود! من واقعا دیوونه شده بودم.
علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من.
از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده...
ادامه دارد...
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
❀
#ناحله
#قسمت_هفتادو_چهارم
🔵نمیدونم چرا..واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم!چند روز گذشته بود.دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم.از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن.مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود.از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم.کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو روی صفحه نبینم
وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادمو سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم.
🔵چشام رو بسته بودم و تمامحواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهمنزدیک شد تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت :
+مصطفی است چرا جوابشو نمیدی؟؟
با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم
چند ثانیه بعد اروم گفتم
_سلام
+سلام فاطمه خانم.چطوری؟
خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت فکر کنمدلخور شده بود
_خوبم شما خوبید؟
+صدای شمارو بشنومو خوب نشم؟
🔵پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده! سکوتم باعث شد خودش ادامه بده:
+میخوام حرف بزنم باهات.از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون.
با کف دستم زدم رو پیشونیم.سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم:
_باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد.
+حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم؟!
راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم؟ بگم یکی دیگه رو میخوام؟ته نامردی نیست؟ هست! ولی اگه بهش نگمو سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم.
🔵قبول کردم باهاش برم بیرون تمام فکرم پیش محمد بود الان خوبه؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد؟تنهاست یا ریحانه پیششه؟ به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت:
+فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار.سنگین و متین باش،بی ادبی هم نکن.پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم.
رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم پاهامو تو بغلم جمع کردمو به ساعت خیره موندم.داشتم تمرین میکردم با چه جمله ای بهش بگم چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم؟فرصت داشتم هنوز.
🔵رفتم مفاتیح و باز کردم و روبه قبله نشستم نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم این اواخر ناخودآگاه وقت خوندنش گریم میگرفت
نماز مغربم رو که خوندم شونه گرفتم و موهامو شونه زدم وبا گیره پشت سرم جمعشون کردم
مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود و پوشیدم شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم شلوار لیم رو هم پوشیدم نگاهم به چادرم قفل بود مردد بودم بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم و سرم کردم جیب مانتوم بزرگ بود گوشیمو تو جیبم گذاشتم کمتر از همیشه عطر زدم برق اتاقم و خاموش کردم و رفتم بیرون.
🔵در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرمو رو صورتشون نبینم.یه لیوان آب ریختم ویه نفس خوردم استرس زیاد مانع آرامشم بود دلم برای خودمو مصطفی کباب بود
اون دلش با من بود
من دلم با محمد
شایدم محمد دلش با یکی دیگه
کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد ولی این قانون طبیعت بود!
🔵یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست
کاش میتونستم کاری کنم واسه مصطفی کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم کفش مشکی تختم رو پوشیدمو رفتم بیرون مصطفی از ماشین پیاده شد پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت وچون پیراهنش باز بود مشخص بود شلوار کتان مشکی هم پاش بود ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود در ماشین روباز کردتابشینم
🔵نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم مثل خودم بهم جواب داد نشستم توماشین
ماشین دور زد و نشست بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازوشیشه هارو آورد پایین
برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالتیه یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود بادستگاه ور میرفت و تراک رویکی یکی عوض میکرد یه آهنگ شادگذاشت وسرعتش رو زیادکرد
سرم رو ازپنجره بردم بیرون از برخوردبادباصورتم حس خوبی بهم دست میداد
یه لبخند زدم وسعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم وبرگشتم سمتش
با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد
الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر شه..
ادامه دارد...
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
❀
#ناحله
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
🔵یه محوطه سرسبز بود ک کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت خیلی رمانتیک بود دنبالش رفتیمو تو یکی از آلاچیقا که از همه دور تر و واطرافشم خلوت بود نشستیم تا نشستیم بدون اتلاف وقت شروع کرد به گفتن خاطرات بچگیمون از بلاهایی ک سرش آوردم میگفت
+فاطمه یادته بچه که بودیم قرصا رو خالی میکردم و قایمشون میکردم و الکی میگفتم خوردمشون،بعد خودم و به مردن میزدم
توهم باور میکردی و زار زار گریه میکردی؟الهی بمیرم چقدر اذیتت کردم.
وایی یادته وقتی که میخواستیم از خیابون رد شیم میگفتم اگه زیگزاگی رد شی ماشینا نمیزنن بهت؟توهم جدی میگرفتی؟
اینارو میگفت و میخندید
🔵ادامه داد:
یادته داشتم از کنار جوب رد میشدم گریه میکردی و میگفتی میفتی تو جوب میمیری آخه کی افتاد تو جوب مرد من دومیش باشم؟
انقدر گفت و گفت که دیگه نتونستم خنثی نگاش کنم و باهم زدیم زیر خنده
+فاطمه،میشه الانم همونقدر دوستم داشته باشی؟
جوابی ندادم
با سفارش مصطفی برامون دوتا قهوه آوردن
+تا قبل کنکورت هر زمان که چیزی گفتیم گفتی فعلا نمیشه و باید کنکور بدم وقتی کنکور دادی حالت بد شد گفتیم شاید واسه همین جواب زنگامو نمیدی الان که میبینم خداروشکر سالمو سرحالی میخوام بدونم چیشده که انقدر میپیچونیم؟! تا الان اعتراضی نکردم یا اگه کردم به شوخی بود ولی الان میخوام برام دلیل بیاریو بهم جواب بدی،چون دیگه خسته شدم چرا جوابمو نمیدی؟چی شده که به من نمیگی؟
🔵خودمو واسه این لحظه آماده کرده بودم ولی نمیدونم چرا انقدر هل شده بودم گلوم خشک شده بود نمیدونستم جمله هامو چجوری بسازم واسه اینکه از استرسم کم شه دستاو توهم گره کردمو به چشماش نگاه کردم صدام میلرزید:
ببین مصطفی نمیدونم چجوری بگم توخیلی خوبی.من خیلی دلم میخواست همچی یه جور دیگه ای بود تا مجبور نمیشدم امشب اینارو بهت بگم،من دوستت دارم مثه همیشه،ولی برداشت تو اشتباهه علاقه من به تو مثه علاقه یه خواهر به برادر بزرگ ترشه!
+به کسی علاقه داری؟
چیزی نگفتموفقط بهش نگاه کردم
نگاهش اونقدر نافذ بود که نتونستم تاب بیارم و سرم و پایین انداختم نمیتونستم بگم میخواستم بگما ولی زبونم قفل میشد خواستم بحثو عوض کنم
_ببین مصطفی ربطی ندا...
حرفم و قطع کرد و دوباره پرسید:
کسیو دوست داری؟
🔵ابروهام گره خورد و سرم وپایین انداختم
همین زمان خدمتکار غذاهایی که مصطفی سفارش داده بود و آورد تا آب و گذاشت لیوانو برداشتمو پرش کردم ویه قلپو به هزار زحمت قورت دادم یه پوزخند زد و گفت:
دلم نمیخواست به تو بدبین باشم،ولی از اونجایی که تو این اواخر باپسری جز برادر دوستت ارتباط نداشتی..از تعجب چشام ۴تا شد نگاهم افتاد به گردنش! رگ گردنش متورم شده بود و صورتش سرخ بود از ترس زبونم بند اومد ترسیدم یه کلمه نا بجا بگم و محمد و واسه همیشه از دست بدم
ترسمو که دید پوزخندش پر رنگ تر شد
+چرا چیزی نمیگی؟چرا نمیگی دارم اشتباه میکنم؟
🔵برام عجیب بود،بدون اینکه چیزی بگم مصطفی همچیو فهمیده بود! جوری دستشو مشت کرده بود که گفتم الان ناخناش دستشو پاره میکنه.تو همون حالت بود وفقط چمشاش سرخ تر میشد با دیدن این حالش به خودم لعنت فرستادم نگام به اولین قطره اشکی بود که از چشمش چکیدخیلی همچی خراب شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم با صدای لرزون گفتم:
مصطفی جان خوشبختی تو آرزوی منه،تو با من خوشبخت نمیشی.
+خفه شوو من نخوام تو برام دلسوزی کنی کیو باید ببینم؟
واقعا خفه شدم
+هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بتونی تا این حد پست شی فاطمهه من دوستت داشتم اینهمه سال دوستت داشتم خودت که بهتر میدونسی؟مگه چ بدی کردم در حقت؟چرا زود تر نگفتی بهم؟چرا گذاشی الان که کلی برنامه چیدم..فاطمه اون شبم بخاطر این پسره رفتی هیاتت؟کاش پاهام میشکست و همراهت نمیومدم! چرا من الاغ نفهمیدم؟فاطمهه کی وقت کردی اینطوری شی؟
🔵تو موهاش دست کشید دیگه نتونستم بغضمو حفظ کنم صدای هق هقم سکوت نفس گیر بینمونو شکست هی تو دلم میگفتم کاش همچی جور دیگه ای بود صداش آروم شد و گفت:اون گفت چادر سرت کنی؟ آخی چقدر خاطرش عزیزه برات..کاش حداقل به در و دیوار زدن منو هم میدیدی!کاش میدیدی چقدر حالم بد بود وقتایی که نبودی!کاش حداقل یه بارحالمو میپرسیدیو برات میگفتم از چیزایی که هیچ وقت نگفتمو توهم نخواستی بشنوی..من چی از اون پسره کم داشتم؟فاطمه بد کردی..حس میکنم یه چیزی گذاشتن تو گلوم تا نتونم خوب حرف بزنم نتونم داد بزنم نتونم بگم چقدر حالم بده نتونم بگم چطور شکستیم!گریه میکنی؟گریه چرا؟دلت سوخته برام؟چرا الان ؟چرا این همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟خوشت میومد شاید،خوشت میومد وقتی میدیدی دارم برات میمیرم!خوشت میومد هی خوردم کنی..
ادامه دارد...
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
❀
#ناحله
#قسمت_هفتاد_و_ششم
🔵حس کردم رو خودش کنترلی نداره
داشت از عصبانیت آتیش میگرفت لیوان آب و از دستم گرفت و رو سرش خالی کردصدامون توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بود سرش و با دستاش گرفت چیزی از غرورش نمونده بود
🔵اولین بار بود صدای هق هق یه مرد و میشنیدم قلبم هزار تیکه شده بود دلم میخواست میتونستم برم کنار داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشم و بگم که همچی درست میشه! برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش منی وجود نداشت! اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد.دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود
سکوت کرده بود یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بودکاش میزد تو گوشم و ساکت نمیشد! سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود حق با مصطفی بود باید جلوی دلم و میگرفتم نباید اینجوری میشد هرچی بود من باعثش بودم وبایدبخاطرش تاوان میدادم مصطفی برای زجر کش کردنم راه خوبی و انتخاب کرده بود
🔵شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش و آروم کنه! لبخند تلخی زد و جعبه ای و از جیبش در آوردآه پر دردی کشید و گفت: خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی! فشار درسا روت بود،یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردی ومیگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی!
پدرم در اومد تا چیزی و برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد در جعبه و باز کرد
دلم میخواست همون لحظه بمیرم! یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه میدرخشید! حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم
هرچی سعی کردم هوای اطرافم و جمع کنم و به ریه هام بکشم نمیشد
🔵فقط یه صدای بدی و تولید میکرد احساس شرمندگی میکردم سرم و پایین گرفتم.نگام افتاد به غذای دست نخوردمون.مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتش تو نایلون و منتظر به من نگاه کرداومدم پایین و دنبالش رفتم
نشستیم تو ماشین نایلون و گذاشت رو پام و گفت:
رفتی خونه تا تهشو بخور حالت خوب نیست دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندن با اینکه حال خودش داغون بود بازم حواسش به من بود
دیگه چیزی نگفت و نگفتم دلم اتاقم و میخواست
میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم
وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ
🔵یخورده نشستم در ماشین و باز کردم و آروم گفتم : ببخش منو میدونم توقع بیجاییه ولی...
چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ از ماشین دور شدم از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت سرمو انداختم پایین و در و باز کردم آرزو میکردم کسی و نبینم خداروشکر کسیو ندیدم مستقیم رفتم تو اتاق و در و بستم
سریع لباسامو عوض کردم نشستم کنج اتاقم عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام. بخاطر خودم یه دلی و شکسته بودم. اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم
یاد پست محمد افتادم انقدر متنش و خونده بودمکه حفظ شدم
گفته بود
شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز روبه راه است اما هر نفسی که میکشی دردی ست که میکشی
همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد
مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رفت
هرکاری کردم خوابم نبرد
ادامه دارد..
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
❀
#ناحله
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
🔵هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شدپتوم رو دور خودم پیچیدم استرس همه ی وجودم رو گرفته بودصداش هی واضح تر میشد
یهو بلند داد زد:
+غلط کرده! من دختر اینجوری تربیت نکردم
در اتاقم با شدت باز شد
دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم بابا که چشم های بازم رو دید به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت:
+خواب بود نه؟
🔵اومد سمتم
بلند شدمو روبه روش ایستادم جدی بود.جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود تا خواستم دهن باز کنمو بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فروداومد به سمت چپ کشیده شدم.با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانمو میشنیدم که میگفت:
+احمد ولش کن تو رو خدا.
اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت:
+مردم اسباب بازیتن مگه؟زیادی بازی کردی باهاش دلت و زده؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟
🔵روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم
ادامه داد:
+اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم.
ها؟؟حرف بزن دیگه؟چرا خفه خون گرفتی؟چرا لال شدی؟
میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین،نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم ولی با سکوت خودم و مجازات میکردم.
حقم بود.هرچی بابام بهم گفت حقم بود نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم،حقم بود این همه حال بد حقم بود
دوری و نبود محمد هم حقم بود
🔵وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد درک نشدن از طرف همه خیلی دردناک بود
خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم.خیلی آزارن میداد.حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه!مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود.نمیدونم چطوری شبم صبح شدنماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد
🔵حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم.با صدای زنگ تلفن،چشم هامو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم:
_سلام
با صدای گرفته و داغونی گفت:
+سلام فاطمه جون خوبی؟
_فدات شم تو چطوری؟
+خوبم خداروشکر.میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف همبه بابا یه سر بزنیم.
پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون ؟
_شما؟
+من و محمد
با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسیو نداشتم که منو ببره.
🔵وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره.با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم.مسواک کردمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم هنوز جای دستش رو صورتم بود.بی رحم بی درک.گوشم هنوزسوت میکشید.یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم.موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کردم.اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام.
+ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟
چشم ازش برداشتمو
_مدت کوتاهیه!
+چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟
🔵خواستم جواب ندم ک دستمو کشید
+کجا به سلامتی؟
_دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون
+از کی اجازه گرفتی؟
به جورابام زل زدم و چیزی نگفتم.
+ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟این دوستت بهت یاد داده؟از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟
داد زد:
+از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟
مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت:
+احمد جان خواهش میکنم. بسه اقا.
بابا بیشتر داد زد:
+تو دخالت نکن
همینه دیگه.بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه دختره ی بی چشم و روی بی خانواده
ببین چجوری آبروریزی کرده.به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟بی نمک!
🔵چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب
جوری ک چادرم از سرم در اومد.
ادامه داد
+حق نداری جایی بری!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم.دلم میخواست جیغ بزنم از غربتم.چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟چرا همه بی درک شدن یهو؟چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟
بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد
صدامو صاف کردم که دیدم..
ادامه دارد...
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
🏴 مراسم شهادت امام جعفر صادق علیه السلام و سالروز رحلت امام خمینی (ره)
⏪ سخنران:
حجت الاسلام حسین حیدریان
⏪ مداح:
حاج محمد ابراهیمیان
💠 جمعه ۱۴ خرداد ۱۴۰۰ همراه با اقامه
نماز مغرب و عشاء
✅ مجمع عاشقان بقیع اردکان
❌ با رعایت تمام پروتکل های بهداشتی ❌
#استوری #شهادت_امام_صادق_ع #رحلت_امام_خمینی #بیت_الزهراس #پوستر #اطلاع_رسانی #مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
@yasegharibardakan
میز کتاب امشب جلسه هفتگی مجمع:
#معرفی_کتاب📚
🏠 خانه ای مثل بهشت 🏠
❤️در کتاب خانه ای مثل بهشت، تازه ترین اثر استاد تراشیون، راهکارهایی ساده برای ساختن خانه ای پر از عشق و آرامش ارایه می شود.
💠استاد تراشیون که سالهاست در زمینه تربیت فرزند و زندگی سالم زناشویی ممحض در دانش روان شناسی، آیات قرآن و روایات است، در این کتاب ما حصل تجربیات عملی و مطالعات نظری چندین ساله خود را با زبانی شیرین، کوتاه، گویا و کاملا کاربردی در اختیار خوانندگان قرار داده است.
جامعۀ امروز ما دچار تغییر و تحولهای اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی و… شده است. همۀ اینها سبک زندگی افراد را تغییر داده و خانوادهها با آسیبهای فراوانی مواجه شدهاند و اختلافات روزبهروز گسترش یافته و بنیان خانواده را متزلزل ساخته است.
یکی از آسیبهای خانواده که امروزه دامنگیر بسیاری از خانوادهها شده است، مسئلۀ «طلاق عاطفی» یا همان «طلاق خاموش» است. برای طلاق خاموش نمیتوان تعریف دقیق و کاملی ارائه کرد؛ ولی در این کتاب به تبیین این آسیب و بیان برخی نشانههای آن پرداخته شده است.
برای اینکه خانه ای مثل بهشت داشته باشیم، به آرامش و دوستی و محبت در زندگی مشترک و خانواده نیازمندیم.
این آرامش و محبت و دوستی جز با مهارتآموزی و تمرین به دست نمیآید.
کتاب خانه ای مثل بهشت به روش های رسیدن به آرامش در محیط خانواده می پردازد.
دوستان عزیز میتوانید این کتاب رو با تخفیف ویژه، امشب در جلسه هفتگی مجمع تهیه فرمایید.
@yasegharibardakan
❀
#ناحله
#قسمت_هفتاد_و_هشت
🔵شرمندم به خدا.
خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت.
با هق هق گفتم
_نمیتونم بیام ریحانه
بابام نمیزاره.
میگه حق نداری بری بیرون.
+ای وای چرا؟ چیشده؟
هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت :
+بابات خونه است الان ؟
_آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره
+آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره .
_باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ
خداحافظی کرد وتلفن قطع شد.
دلم گرفت.
بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!!
دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم
از جام تکون نخوردم
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت
نمیدونم چقدر گذشت
که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت:
+با این وضعیت دوستت هم دعوت میکنی؟
با تعجب بهش خیره شدم
از اتاق بیرون رفت
داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود.
با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش.
شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش.
وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم.
لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود.
دستش و گرفتم و نشستیم
_ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیام پیشت ولی نشد.
+این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟
🔵وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده
دلم براش کباب شد
نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم .
از مصطفی و حمایتاش
از محبت پدر و مادرش
از توجه شون ب من
از بی وفایی خودم
از دلی که شکستم
از کتکی ک خوردم
همه چیز رو بهش گفتم
🔵دستم و تو دستش گرفت و گفت:
+تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته
بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی .
یخورده مکث کرد و گفت :
+ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی ؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
❀
#ناحله
#قسمت_هفتاد_و_نه
+با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب.
سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش
دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده!
ولی فقط تونستم بگم:
_هیچوقت این اتفاق نمیافتاد.
+چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟
سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم:
_بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا
ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت:
+نه قربونت برم محمد منتظره
_چیی؟از کی تاحالا؟
+از وقتی که زنگ زدم بهت.
_وای بمیرم الهی
متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم:
_الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد.
🔵لبخند بی جونی زد و گفت:
+عه فاطمه نگو اینجوری.دیگه هماینجوری گریه نکن سکته کردم.نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه.
_چشم.خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری
+میام بازم عزیزم
دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود
دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم:
_میام باهات تا دم در
+نمیخوادبابا خودم میرم
اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم
یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم:
_ریحانه چیشد که موندی؟
+مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم؟
دستش رو گرفتم رفتیم بیرون
محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد.
آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه
ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم
وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم
محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود
خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود
با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین
میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود
میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون
کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره؟
چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن.
غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام
_