🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🔻مثلِ قارون🔻
📣.. اونهایی كه باید از مالشون تو راه خیر استفاده کنند، ولی نمیکنند...
📣.. بايد انفاق كنند، ولی نمیكنند...
📣.. باید خمس و زکات پرداخت کنند، ولی نمیکنند...
📣.. باید از محرومین و فقرا دستگیری کنند، ولی نمیکنند...
📣.. اونهایی که باید..
☜ از زیر دستاشون،
☜ از فامیل نزدیکشون که دستش خالیه،
☜ از شاگرد مغازشون که وضعِ مالیِ خوبی نداره،
☜ یا از همسایهی گرفتارشون،
دستگیری کنند، ولی نمیکنند...
❗⚠️حواسشون باشه.⚠️❗
👈 خدا اینجور آدمها رو،
👑 مثل قارون،
⚰ به گور میبره،
❌💰❌ و از مال و اموالشون هیچ خیری نمیبینند...😔
🕋 فَخَسَفْنَا بِهِ وَ بِدَارِهِ الْأَرْضَ فَمَا کَانَ لَهُ مِن فِئَةٍ یَنصُرُونَهُ مِن دُونِ اللَّهِ وَ مَا کَانَ مِنَ الْمُنتَصِرِینَ.
💢 سپس ما، قارون و خانهاش را در زمین فرو بردیم،
💢 و کسی را نداشت که او را در برابر عذاب الهی یاری کند،
💢 و خودش نیز نمیتوانست خودش را یاری دهد.
🌴سوره قصص، آیه ۸۱🌴
🔔 اون مال و ثروتی خوبه، که به درد قبر و قیامت و آخرتِ آدم بخوره.💰😍
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝
مخلص همه خواهر،برادرای خیر مجمع
واحد خیریه مجمع
@YasegharibArdakan
🍃😍
#طنز_جبهه
بخون و بخنــــــ😂ــــــد
آبادان بوديم
محمدرضا داخل سنگر شد.
دورتا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: 😒
آخرش نفهميدم کجا بخوابم!
هرجا مي خوابم مشکلي برام پيش مياد!.😡
يکي لگدم مي زنه،
يکي روم مي افته،
يکي ...!😐
از آخر سنگر داد زدم:
بيا اين جا اين گوشه سنگر!
يه طرفت منم و يه طرفتم ديوار سنگر! 😌
کسي کاري به کارت نداره.
منم که آزارم به کسي نمي رسه! 😉
کمي نگاهم کرد و گفت:
عجب گفتي!
گوشه اي امن و امان!
تو هم که آدم آروم بي شرّ و شوري هستي!
و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخر سنگر.
خوابيد و چفيه اش رو کشيد رو سرش.
منم خوابيدم و خوابم برد.
خواب ديدم با يه عراقي دعوام شده😆
عراقي زد تو صورتم!
منم عصباني شدم😡 و دستمو بردم بالا و داد زدم:
يا ابوالفضل علي!
بعد با مشت، محکم کوبيدم تو شکمش!😐
همين که مشتو زدم، کسي داد زد:
ياحسين! 😰
از صداش پريدم بالا!
محمدرضا بود!
هاج و واج و گيج ومنگ، دور سنگر رو نگاه مي کرد و مي گفت:🤕😟
کي بود؟
چي شد؟
مجيد و صالح که از خنده ريسه رفته بودند.. گفتند:
نترس!
کسي نبود!
فقط اين آقاي بي شر ّو شور، با مشت کوبید تو شکمت 😂
@YasegharibArdakan
#تلنگر
یکی ۳ هزار میلیارد اختلاس کرد و رفت و برنگشت !
۳۵ سال پیش ، میدان مین یکی رفت معبر باز کنه ، رفت جلو ولی برگشت ،
گفتند ، ترسیده !
اومد جلو پوتین هاش رو داد و گفت : پوتینم نو هست ،
تازه گرفتم ، بیت الماله حیفه ؛ اونم رفت و هیچ وقت برنگشت !!
👈 و چه تفاوت بزرگی است بین این بر نگشتن ها.....
#شهدا_شرمنده_ایم
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۳۹
وقتی لاغر می شد, مادرم ناراحت می شد
ولی می دیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحال است.
می گفت: (بهتر می تونم تحرک داشته باشم و کارام رو انجام بدم!)
مادرم حرص می خورد.
به زور دوسه برابر به خودش می داد.
غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت.
آبگوشت ماهیچه🍗 و آش گندم. اگر می گفت:
نمی تونم بخورم, مادرم ازکوره در می رفت که ( یعنی چی? باید غذا بخوری تا جون داشته باشی)
همه ی عالم و آدم از عشق و علاقه اش به کله پاچه خبر داشتند.
مادرم که جای خود , تا دوباره نوبت ماموریتش برسد, چند دفعه کله پاچه برایش بار می گذاشت. پدر می خندید ️که
( کاش این بنده ی خدا همیشه اینجا بود تا ما هم به نوایی می رسیدیم!)
پدرم بهش می گفت :
( شما که هستی می گه, می خنده وغذا می خوره😋
ولی وای به روزایی که نیستی! خیلی بد اخلاف میشه.
به زمین و زمون گیر می ده.)
اگه من با مادرش چیزی بگیم, سریع به گوشه ی قباش بر می خوره . ما رو کلافه می کنه . ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی , جواب میده ومی خنده
به پدرم حق می دادم.
زورمی زدم با هیئت رفتن و پیاده روی وزیارت, سر گرم شوم.
اما این ها موضعی تسکینم می داد.
دلتنگی ام را از بین نمی برد. گاهی هم با گوشی , خودم را سرگرم می کردم.
وقتی سوریه بود. هرچیزی را که می دیدم به یادش می افتادم .
حتی اگر منزل 🏚کسی دعوت بودم یاسر سفره , اگر غذایی بود که دوست داشت.
درمجالسی که می رفتم و او نبود, باز دلتنگی خودش را داشت.
به هر حال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده و حلاوت آن را حس کرده باشد, در نبودش خیلی بهش سخت می گذرد
درزمان مرخصی اش,
می خواست جور نبودنش را بکشد. سفره می انداخت.
غذا 🍝می آورد. جمع می کرد.
ظرف 🍽می شست.
نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم.
می نشست یکی یکی لباس ها را اتو می زد.
مهارت خاصی در این کار داشت واتو کشی هیچ کس را قبول نداشت.
همان دوران عقد 💞یکی دو بار که دید چند بار گوشه دستم را سوزاندم , گفت: ( اگه تو اتو نکنی بهتره)
@YasegharibArdakan
🗓 #حدیث_روز
🌹پیامبر اکرم (ص)
🔶روز قیامت
بهترین کسے که نزد خداوند
برای زن شفاعت میکند
و باعث نجاتش خواهد شد،
شوهر اوست.
📚وسائل الشیعه، ج۲۰، ص۲۲۲
خواهرا حواستون جمع باشه، اذیت کنید خبری از شفاعت نیست😜😜😜 گفته باشیم....
واحد حفظ و صیانت از برادران مجمع
محمدیاش صلوات
@YasegharibArdakan
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۱
همه ی هم وغمش این بود که تا جایی که بدنمان می کشد, در حرم بمانیم.
زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل سیری نداشت. زمانی که اشکی😢 نداشت
راه افتادکه برویم هتل.
هتل هم می آمد
که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم.
در کاروان رفیقی💞 پیدا کرد لنگه ی خودش هم مداح بود هم پاسدار.
مداحی🎤 و روضه ی کاروان را دونفری انجام می دادند.
ولی اهل این نبود که با کاروان وبا جمع برود.
می خواست دو نفری با هم باشیم.
می گفت:( هر کی کربلا می ره? از صحن امام رضا می ره)
قسمت شد خادم حرم حضرت عباس( علیه السلام) فیش غذا🍲 به ما داد خیلی خوشحال😍 بودیم . رفتیم مهمان سرای حضرت.
¤¤¤¤
با خواهرم رفتیم برگه ی آزمایش را بگیریم, جوابش مثبت بود.
می دانستم چقدر منتظر است. ماموریت بود.
زنگ 📞که زد بهش گفتم ذوق کرد, می خندید😁
وسط صحبت قطع شد فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشی اش📱 مشکل پیدا کرده.
دوباره زنگ زد
گفت:( قطع کردم برم نماز شکر🙏 بخونم.)
اینقدر شاد وشنگول شده بود که نصف حرفهایم را نشنید.
انتظارش را می کشید .
در ماموریت های عراق و سوریه لباس نوزاد 👶خربده بود
و در حرم تبرک کرده بود به ضریح .
در زندگی مراقبم بود ,
ولی در دوران بار داری بیشتر.
از نُه ماه , پنج ماهش نبود وهمه ی آن دوران را خوابیده😴 بودم.
دست به سیاه وسفید نمی زدم.
از بارداری قبل ترسیده 😵بودم. خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم.
تا اسمش می آمد یا هوس
می کردم, در دهنم آب جمع
می شد😋
پدر ومادرم می گفتند: ( نخور فشارت می افته)
محمد حسین برایم می خرید. داخل اتاق صدایم می زد :
(بیا باهات کار دارم)
لواشک و قره قوروت ها را یواشکی 🙊به من می داد
وبا خنده می گفت:
( زن ما رو باش باید مث معتادا بهش جنس برسونیم️)
نمی توانستم زیاد در هیئت ها شرکت کنم .
وقتی می دید مراعات می کنم خوشحال 😌می شد و برایم غذا تبرکی می آورد.
برا خواندن خیلی از دعاها وچله ها کمکم می کرد.
پا به پایم می آمد که دوتایی بخوانیم.
بعضی را خودش تنهایی می خواند.
زیاد تربت به خوردم می داد.
به خصوص قبل از سونو گرافی و آزمایش ها خودش از کربلا آورده بود و می گفت:
( اصل اصله)👌
اسم بچه را از قبل آماده کرده بودیم: امیر حسین😍
در اصل , امیر حسین اسم بچه اولمان بود به پیشنهاد یکی از علمای تهران , گذاشتیم امیر محمد. گفته بود:
( اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم, خداوند متعال نظر کنه و شفا بگیره.)
@YasegharibArdakan
کاپیتولاسیون یعنی چه؟ 🔔🔔🔔
💢مرد با همسر و فرزندش در حال عبور از پل معلق اهواز بودند.
از روبرو دو سرباز آمریکایی و انگلیسی مست ! به طرف آنها می آمدند.
سرباز آمریکایی با چشمان دریده به زن خیره شده و تلوتلوخوران به سمتش می آمد.
گویا قصد بدی داشت؛ مرد جلو رفت تا از ناموسش دفاع کند؛ دعوا شد.
مردم جمع شدند؛ پاسبان های ایرانی هم بودند!!
سربازهای مست، مرد را از بالای پل به رودخانه انداختند.
مردم با عصبانیت از پاسبان ها خواستند تا آنها را دستگیر کنند؛ گفتند: ما حق دستگیری و محاکمه آنها را نداریم!! (بخاطر قانون کاپیتولاسیون)
پدر جلوی چشم زن و بچه اش غرق شد.
دو سرباز آمریکایی و انگلیسی بلندبلند میخندیدند و دور می شدند.
مادر و فرزند نرده های پل را گرفته بودند و هق هق کنان می گریستند.
37 سال بعد
"شما وارد محدوده آبهای جمهوری اسلامی ایران شده اید. بدون مقاومت تسلیم شوید."
این صدای بلندگوی قایق سپاه ایران بود که به طرف تفنگداران امریکایی در نزدیکی یک جزیره ایرانی می آمد...
وقتی شناورهای ایرانی به قایق امریکایی رسیدند،آنها با ترس و خفت، دستها را بالا بردند.
و برای همیشه تصویر درازکشیدن سربازان امریکا در مقابل ایران را بر صفحه رسانه ها حک کردند.
و سرانجام، با عذرخواهی از ایران، آزاد شدند....‼‼‼
💢نشر دهیدتا جوانان بدانند تعامل باغرب و امریکا هزینه دارد.....♨
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۲
می گفت:( اگه چهار تا پسر داشته باشم, اسم هر چهار تا شون رو
می ذارم حسین.)
با کمک مادرم, داخل ماشین🚙 نشستم راه افتاد , روضه گذاشت, روضه حضرت علی اصغر《 علیه السلام》 سه تایی در بیمارستان🏥 گریه کردیم 😭برای شیر خواره ی امام حسین《 علیه السلام》
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود. لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق, به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می کردند الان گوشه ای
می نشیند و لام تا کام حرف نمی زند🤐
بر عکس روی پایش بند نبود.
هی قربان صدقه ام می رفت. برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی واین قدر تقلا و جنب وجوش!
با گوشی📱 فیلم می گرفت.
یکی از پرستارها می گفت:
( کاش می شد از این صحنه ها فیلم بگیری به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن!)
قبل از اینکه بچه را بشو یند: در گوشش اذان و اقامه گفت.
همان جا برایش روضه خواند. وسط اتاق زایمان, جلوی دکتر وپرستارها روضه ی حضرت علی اصغر(علیه السلام) ,
آنجایی که لالایی می خواند, بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین《 علیه السلام》 برداشت.
اصرار می کرد شب به جای همراه بماند کنارم.
مدیر بخش می گفت:
( شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه?)
دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند, امّا کادر بیمارستان اجازه ندادند
تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد.
به زور بیرونش کردند.
باز صبح🌄 زود سر وکله اش پیدا شد.
چند بار بهش گفتم :( روز هفتم مستحبه موهای سر و بچه رو بتراشیم!)
راضی نشد☹️
بهش گفتم :( نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی دلت نمیاد!)
می گفت:( حیفم میاد)
امیر حسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت
تولد حضرت زینب《 سلام الله علیها》 بود.
و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ.
مدام به من می گفت:
( بچه رو بمال به در و دیوار هیئت!)
خودش هم آمد بردش قسمت آقایون و مالیده بودش به در و دیوار هیئت.
برایش دو بار عقیقه کرد:
یک بار یک ماه ونیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد یکی هم برد حرم حضرت معصومه《 سلام الله علیها》 برای خواندن اذان واقامه در گوشش, پیش هر کسی که زور مان رسید بردیمش. در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی وحاج آقا مهدوی نژاد.
در تهران هم حاج آقا قاسمیان , حاج منصور ارضی وحاج حسین مردانی.
با هم رفتیم منزل🏚 حاج آقا آیت اللهی .
حرف هایی را که رد و بدل می شد , می شنیدم. وقتی اذان و اقامه حاج آقا تمام شد, محمد حسین گفت:
( دو روز دیگه می رم ماموریت , حاج آقا دعا کنین شهید بشم!) هری دلم ریخت, دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه ی️ محمد حسین و شروع کردند به دعا خواندن .
بعد که دعاها تمام شد گفتند:( ان شاءالله خداوند متعال شما رو بموقع ببرد. مثل شهید صدوقی , مثل شهید دستغیب. داخل ماشین 🚙 بهش گفتم:( دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی?)
سری بالا انداخت و گفت:
( همه ی این حرفها درست ولی حرف من اینه: لذتی که علی اکبر امام حسین برد, حبیب نبرد)
@YasegharibArdakan
📷 گزارش تصویری از جلسه هفتگی بیت الزهرا س در تاریخ ۹۸/۱۰/۶
✅ با سخنرانی حجت الاسلام خردمند
✅ با مداحی حمید و حاج محمد ابراهیمیان
🔹عکس از: حسین بنده نیاز
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سلام و شرمنده
قسمت ۴۰ رمان فراموش شده بود👇👇
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۰
مدتی که تهران بود, جوری برنامه ریزی می کرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش👌
از بین دوستانش فقط با یکی رفیق 😍گرمابه و گلستان بودند و رفت وآمد داشتیم.
می شد, بعضی شب ها🌃
همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند,
باز ما خانم ها با هم بودیم.
¤¤¤¤
راضی نمی شدم دوباره مادر شوم. می گفتم:
( فکرشم نکن❌عمراً اگه زیر بار بچه و بارداری برم!)
خیلی که روضه خواند:
( الان تکلیفه و آقا گفته بچه بیارید.)✅
ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند.
بهش گفتم: ( اگه خیلی دلت بچه میخواد , می تونی بری دوباره ازدواج کنی☹️)
کارد بهش می زدی خونش در
نمی آمد,
می گفت: (چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم?)
به هرچیزی دست می زد که نظرم را جلب کند, اما فایده نداشت🚫
نه اوضاع واحوال جسمی ام مناسب بود.
و نه از نظر روحی آمادگی را داشتم😔
و سر امیر محمد پیر شدم.
آدم می تواند زخم ها و جراحی🤕 ها را تحمل کند , چون خوب می شود.
اما زخم زبان ها را نه.
زخم زبان به این زودی ها التیام پیدا نمی کند
برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی.
فکر می کرد با این کارها نگاهم مثبت می شود😏
وضیعت مالی اش اجازه نمی داد ولی می رفت, کیف👜 وکفش 👡 مارک دار و لباس های یکدست برایم می خرید.
اما فایده ای نداشت❌
خیلی بله قربان گو شده بود.
می دانست که من با هیچ کدام از این ها قرار نیست تسلیم شوم. دیدم دست بر دار نیست فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند.
خیلی بالا پایین کردم, فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود.
خیلی که پاپی شد,
گفتم : (به شرطی که منو ببری کربلا😳)
شاید خودشم باورش نمی شد محل کارش اجازه بدهند,
اما آن قدر رفت🚶 وآمد که بالاخره ویزا گرفت.
مدتی با هم خوش😍 بودیم .
با هم نشستیم از مفاتیح آداب زیارت کربلا را در آوردیم .
دفعه ی اولم بود می رفتم کربلا. خودش قبلاً رفته بود .
آنجا خوردن گوشت🍗 را مراعات می کرد ونمی خورد
بیشتر با ماست و سالاد و برنج واین ها خودش را سیر می کرد. تبرکی ها و سنگ حرم را خریدیم . بر خلاف مکه 🕋نرفتیم بازار. وقت نداشتیم و حیفمان می آمد برای بازار وقت بگذاریم.
می گفت: ( حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید.
اگه خواستین برین نجف)
از طرفی هم می گفت:
( اکثر این اجناس تهران هم پیدا می شد.
چرا بار مون رو سنگین کنیم)
حتی مشهد هم که می رفتیم , تنها چیزی که دوست داشت بخریم انگشتر💍 وعطرسید جواد بود. زرشک و زعفران هم می آمد تهران می خرید.
@YasegharibArdakan