امروز برای خرید لباس و شلوار بچه های نیازمند تحت پوششمون، زدیم به قلب سه شنبه بازار.
همه بچه ها رو بردیم همون جا 😁😁
پوشیدن و اندازه کردن و کیف کردند.
یه خرید عالی و مناسب و خوش قیمت.
مبلغ : ۵/۰۰۰/۰۰۰ تومان
@yasegharibardakan
واریز دو مبلغ ۱۰۰/۰۰۰ تومان و ۵۰۰/۰۰۰۰ به حساب خیریه مجمع از طرف دو خیر عزیز.
باور میکنید این مبالغی که برای طرح لباس عید بچه ها واریز شده ، هیچ کدومشون خود رو معرفی نکردند!!!!
ما هم نفهمیدیم کی بودند ؟!!!
ولی خدا همشون رو میشناسه😭😭
آرزو می کنم هیچ راه نجاتی نداشته باشین ،
وقتی غرق خوشبختی هستین....
به حق صلوااااات بر محمد و آل محمد ص
جمع کل واریزی تا همین الان: ۲۱/۳۱۹/۰۰۰ تومان
بسم الله الرحمن الرحیم
الذین تتوفیهم الملائکه طیبین یقولون سلام علیکم ادخلوا الجنه بما کنتم تعملون
ساعاتی قبل ( ١۵/۴٠ ) امروز و بعد از روزها تلاش تیم پزشکی، قلب تپنده عالمی وارسته و مردمی و مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیت الله العظمی علوی گرگانی (قدس سره الشریف) از حرکت باز ایستاد و روح بلند و سر شار از عشق به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) کالبد تن را شکست و به ملکوت اعلی پیوست.
ضمن عرض تسلیت این ضایعه جبران ناپذیر به پیشگاه مقدس مولا و محبوبش،حضرت بقيت الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، مقام معظم رهبری (مدظله العالی)، علمای اعلام، حوزههای علمیه، مردم شریف ایران و دوستداران مرجعیت در همه نقاط جهان، به اطلاع میرساند مراسم تشییع و تدفین پیکر مطهر معظم له، متعاقبا اعلام خواهد گردید.
دفتر حضرت آیت الله العظمی علوی گرگانی (رضوان الله علیه)
@yasegharibardakan
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_پنجاه_و_سه
ــ چادرتون خیس شده،بریم تا سرما نخوردید
سمانه باشه ای گفت و دوباره به ماشین برگشتند،کمیل سیستم گرمایشی را روشن کرد و دریچه ها را به سمت سمانه تنظیم کرد،سمانه از این همه دقت و نگرانی کمیل احساس خوبی به او دست داده بود،احساسی که اولین باری است که به او دست میداد.وقتی بی حواس آن حرف ها را در مورد باران زد سریع پشیمان شد.
چون فکر می کردکه کمیل او را مسخره می کرد اما وقتی همراهی کمیل را دید از این همه احساسی که در وجود این مرد می دید،حیرت زده شد.
ــ خیلی ممنون بابت شکلات داغ و اینکه گذاشتید کمی زیر بارون قدم بزنم
ــ خواهش میکنم کاری نکردم
دیگر تا رسیدن به خانه حرفی بینشان زده نشد ،نزدیک خانه بودند که سمانه با
تعجب به زن و مردی که در کنار در با مادرش صحبت می کردند خیره شد،کمیل که خیال می کرد آشناهای سید باشند اما با دیدن چهره متعجب سمانه پرسید:
ــ میشناسیدشون؟
ــ این دختر خانم محبیه ،ولی اون اقارو نمیشناسم
ــ برا چی اومدن؟
ــ نمیدونم
هردو از ماشین پیاده شدند فرحناز خانم با دیدن سمانه همراه کمیل شوکه شد اما با حرف سهیلا دختر خانم محبی اخمی کرد.
ــ بفرما خودشم اومد
سمانه و کمیل سلامی کردند که سهیلا و برادرش جوابی ندادند،کمیل اخمی کرد اما حرفی نزد،سهیلا هم که فرصت را غنیمت دانست روبه سمانه گفت:
ــ نگاه سمانه خانم ،من در مورد این مورد با مادرتون هم صحبت کردم
ــ خانم محبی بس کنید
ــ نه سمیه خانم بزار بگم حرفامو،سمانه شما خانومی خوبی محجبه ولی ما نمیخوایم عروس خانوادمون باشی
سمانه شوکه به او خیره شده بود ،آنقدر تعجب کرده بود که نمی توانست جوابش را
بدهد.
ــ ما نمیخوایم دختری که معلوم نیست چند روز کجا غیبش زده بود و از
خواستگاری فرار کرده بود عروسمون بشه
سمانه با عصبانیت تشر زد:
ــ درست صحبت کنید خانم،من اصلا قصد ازدواج با برادرتونو ندارم،پس لازم نیست
بیاید اینجا بی ادب بودن خودتونو نشون بدید الانم جمع کنید بساطتونو بفرماید
خونتون
سهیلا که حرصش گرفته بود پوزخند زد و گفت:
ــ اینو نگی چی بگی برو خداروشکر کن گندت درنیومده
کمیل قدمی جلو آمد و با صدای کنترل شده گفت:
ــ درست صحبت کنید خانم ،بس کنید وسط خیابون درست نیست این حرفا
کوروش با دیدن کمیل نمی خواست کم بیاورد می خواست خودی نشان دهد ،با لحن مسخره ای گفت:
ــ چیه؟ترسیدی گندکاریای دخترتونو به این و اون بگیم بعد بمونه رو دستتون
اما نمی دانست اصلا راه درستی برای خودی نشان دادن،انتخاب نکرده.
با خیز برداشتن کمیل به سمتش ،سمانه با وحشت به صورت عصبانی و خشمگین نگاهی کرد و نگاهش تا یقه ی کوروش که بین مشت های کمیل بود امتداد داد.
غرید:
ــ چی گفتی؟
با صدای لرزانی که سعی در کنترلش داشت گفت:
ــ گفتم گندکاریای دخ..
با مشتی که بر روی صورتش نشست،جلوی ادامه ی حرفش را گرفت.
دستش را بر روی بینی اش گذاشته بود از درد روی شکم خم شده بود،
کمیل دوباره به طرف او خیز برداشت و یقه ی او را در مشت گرفت:
ــ گوش بده ببین چی میگم،یه بار دیگه تو یا داداشتو یا هر کی از خاندان محبی رو اطرف این خونه ببینمم ،به ولای علی میشکمت
فریاد زد:
ــ فهمیدی؟
و محکم او را هل داد،سهیلاسریع به سمت بردارش که بر روی زمین افتاده بود دوید،و با صدای بلند گفت:
ــ بخدا ازت شکایت میکنم،به خاک سیاه مینشونمت
کمیل به طرف سمانه و فرحناز خانم که نگران نظاره گر بودند چرخید و آرام گفت:
ــ برید داخل
سمانه از ترس اینکه کمیل دوباره با کوروش درگیر شود با لحن ملتمسی گفت:
ــ توروخدا شما هم بیاید
کمیل که دلیل پیشنهاد سمانه را می دانست گفت:
ــ نترسید دوباره باهاش درگیر نمیشم
**
فرحناز خانم سینی چایی را مقابل کمیل گرفت،کمیل تشکری کرد و چایی را برداشت و نگاهی به سمانه که متفکر روی مبل روبه رو نشسته بود ،انداخت.
ــ تو دیگه چرا خاله جان،اون نااهله برا چی درگیر میشی باش؟
ــ یعنی چون اون نا اهله باید بزارم هر حرفی که دلش بخوادو بزنه ؟
ــ چی بگم خاله جان
ــ محسن و سید میدونن؟
ــ نه عزیز دلم نمیدونن نمیخوام قضیه بزرگ بشه تو هم چیزی بهشون نگو
ــ چشم،ولی دوباره اومدن خبرم کنید
ــ باشه خاله جان
کمیل استکان خالی را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد.
ــ منم دیگه برم،ممنون بابت چایی
ــ کجا خاله الان دیگه وقته نهاره
ــ باید برم کار دارم،با شما که تعارف ندارم
ــ هرجور راحتی عزیزم اما صبر کن یه چیزی بهت بدم ،بدی به سمیه
ــ باشه
ادامه دارد...
"نویسنده : #فاطمه_امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه خیرین عزیز مجمع
😁😁😁😁😁😁😁
کلا سیستم مردا اینجوریه که : 😑
یا پول دارن قیافه ندارن...
یا قیافه دارن پول ندارن...
یا قیافه و پول دارن اخلاق ندارن...
یا اخلاق دارن پول و قیافه ندارن...
یا اینکه همه چی دارن قصد ازدواج ندارن...
یا هیچی ندارن فقط قصد ازدواج دارن😂🤦
سلامتی همه مردای کانال فاتحهههه🤪
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_پنجاه_و_چهار
سمانه که آن همه وقت بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیده بود باید از کمیل تشکر کند ،این فرصت را طلایی دانست.
ــ خیلی ممنون
ــ بابت چی؟
سمانه نمی دانست چه بگوید،بگوید یه خاطر دعوا یا بخاطر دفاع کردنش یا بخاطر مشت زدن تو صورت کوروش،آنقدر حرص خورد که دوبار بدون فکر کردن حرفی زده،با استیصال به کمیل نگاه کرد،از وقتی که کمیل به او پیشنهاد ازدواج داد بود،برایش سخت بود که با او صحبت کند و همه وقت هول میکرد.
به کمیل نگاه کرد و دعا می کرد که منظورش را از چشمانش بخواند،کمیل نگاه کوتاهی به چشمانش می اندازد و با لحنی دلنشین گفت:
ــ تشکر لازم نیست وظیفمه،اینقدر بی غیرتم که ببینم یکی داره به ناموسم تهمت بزنه و ساکت باشم؟
چه می دانست که با این جمله ی کوتاهش چه بلایی بر سر قلبی که عشق به تازگی در آن جوانه زده،چه آورد.
* ******
سمانه تشکری کرد و چایی را از دست محمد گرفت.
محمد روبه رویش روی صندلی نشست و گفت:
ــ چی شده که سمانه خانم یادی از دایی اش بکنه،و بیاد محل کار
ــ ببخشید دایی نمیخواستم بیام محل کارت اما مجبور بودم
ــ نشنوم این حرفو ازت،بگو ببینم چی شده
سمانه که همیشه برای تصمیم های مهم زندگی اش محمد را برای مشاوره انتخاب می
کرد اینبار هم انتخابش او بود،آرام گفت:
ــ کمیل ازم خواستگاری کرد
لبخندی بر لبان محمد نشست ،سمانه انتظار داشت که محمد از این حرفش شوکه شود اما با دیدن این عکس العملش مشکوک گفت:
ــ خبر داشتید؟
ــ کمیل به من گفت،خب پس دلیل این پریشانی و آشفتگی چیه؟
سمانه ببخندی به این تیز بینی دایی اش زد.
ــ نمیدونم دایی،
خجالت میکشید صحبت کند و از احساسش بگوید،محمد دستانش را در دست گرفت و فشرد،
ــ به این فکر کن که میتونی زندگی در کنار کمیلو تحمل کنی؟کمیلو میشناسی؟با اعتقاداتش کنار میای؟یا اصلا برای ازدواج و تشکیل خانواده آماده ای؟
سمانه سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
ــ نمیدونم دایی تا میام جواب منفی بدم چیزی به یاد میارم و منصرف میشم ،تا میام جواب مثبت بدم هم همینطور میشه.
ناراحت گفت:
ــ اصلا گیج شدم،نمیدونم چیکار کنم،
محمد لبخندی به سمانه زد و گفت:
ــ کمیلو دوست داری؟
سمانه دستانش را در هم قفل کرد و سردرگم دنبال جوابی بود که به محمد بگوید.
ــ سمانه دایی جان ،خجالتو بزار کنار و حرفتو بزن،تصمیمی که قراره بگیری حرف
یک عمر زندگیه،پس جواب منو بده؟تو کمیلو دوست داری؟؟
ــ نمیدونم دایی
ــ نمیدونم نشد حرف دختر خوب،آره یا نه
سمانه چشمانش را بر روی هم فشرد و به کمیل فکر کرد،به کارهایش به حرف
هایش،به پیگیری کارهایش در زندان به اهمیت دادن به علایقش،به دفاع کردنش ،به نگرانی و ترس نگاهش در آن شب،این افکار باعث شد که لبخندی بر لبانش بنشیند.
محمد بلند خندید و گفت:
ــ جوابمو گرفتم
سمانه دستی به گونه های سرخش کشید و حرفی نزد.
ــ پس الان بزار من برات بگم
سمانه کنجکاو نگاهش را بالا آورد و به محمد دوخت.
ــ میتونم بدون هیچ شکی بگم که کمیل بهترین گزینه برای ازدواج تو هستش،سمانه تو بهتر از همه میدونی که کمیل اونی که نشون میده نیست و به خاطر همین چیز خیلی عذاب کشید
محمد خنده ای به نگاه های مشکوک سمانه کرد و گفت:
ــ اینجوری نگام نکن،آره منم از اینکه کمیل نیروی وزارت اطلاعاته خبر دارم
ــ ولی اون گفت که کسی خبر نداره
ــ من ازش خواسته بودم که نگه
ــ یعنی شما هم..
ــ نه من کارم همینه،الان اینا زیاد مهم نیستن،سمانه کمیل به خاطر کارش خیلی عذاب کشید از خیلی چیزا گذشت،حتی از تو
سمانه آرام زمزمه کرد:
ــ از من
ــ نگو که این مدت متوجه عللقه ی کمیل به خودت نشدی؟اون به خاطر خطرات
کارش حتی حاضر نبود با تو یا هر دختر دیگه ای ازدواج کنه
ــ خطرات چی؟
ــ نمیدونم شاید کمیل راضی نباشه اینارو بگم
ــ دایی بگید این حقمه که بدونم
ــ کمیل یکی از بهترین نیروهای وزارت اطلاعاته ،ماموریتای زیادی رفته،و گروهک های زیادیو با کمک گروهش منهدم کرده،به خاطر سابقه ای که داره دشمن کم نداره،دشمنایی که نباید دست کم گرفتشون،اونا به هیچ کسی رحم نمیکنن،بچه زن مرد
جوون براشون هیچ فرقی نمیکنه
سمانه دستانش را مقابل دهانش گرفت و نالید:
ــ وای خدای من
ــ برای همین کمیل از ازدواج با تو فراری بود،یه شب ماموریت مشترک داشتیم
حالش خوب نبود،یه جا اگه حواسم بهش نبود نزدیک بود تیر بخوره
سمانه هینی گفت و با چشمان ترسیده به محمد خیره شد.
ــ بعد ماموریت وقتی دلیلشو پرسیدم گفت که بخاطر اینکه تو جوابـ منفی بدی چه حرفایی به تو زده و تو چه جوابی دادی و بدتر تصمیم تو برای ازدواج با محبی بوده
ــ من نمیتونم باور کنم آخه کمیل کجا و...
ــ میدونم نمیتونی باور کنی،اما بدون که کمیل با تمام جذبه وغرور و اخم علاقه و احساس پاکی نسبت به تو داره،
سمانه دایی کمیل یه همراه میخواد،که حرف دلشو بهش بزنه،از شرایط سختش بگه،کسی که درکش کنه،کمیل با اینکه اطرافش پر از آدم مهربون بوده اما
تنهاست،چون نمیتونه حرفاشو به کسی بگه،به خاطر امنیت اطرافیانش خودشو نابود کرده
ادامه دارد...
"نویسنده : #فاطمه_امیری
😁😁😁😁
بچه های تجربی سال کنکور اینجورین:
۱۲ ماه به کنکور: دکتر میشم
۶ ماه به کنکور: پرستاری رو شاخمه
۲ ماه به کنکور:تکنسین اتاق عمل هم خوبه
روز قبل کنکور: دیگه یه آمپول رو که میدن دستمون
بعد کنکور: اسنپ مگه چشه
🤣🤣