🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_هفتم : شروع ماجرا
سینه سپر کردم و گفتم ...
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ...
تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...
- اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...
- حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ...
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ...
- پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور...
صورتش رو چرخوند سمت من ...
- تو هم هر ..... می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ...
و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ...
- اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید...
اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...
.
.
💠#قسمت_هشتم : سوز درد
فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...
- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...
- هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ...
- وایسا صبحانه بخور و برو ...
- نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه...
کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ... گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ...
بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ...
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ...
اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ...
⬅️ادامه دارد...
مجمع عاشقان بقیع اردکان
🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺 جشن بزرگ میلاد با سعادت 🪴حضرت علی بن موسی الرضا ع🪴 به کلام: ✅ حجت الاسلا
#دهه_کرامت
✅ آذین بندی مراسم امشب | جمعه ۲۰ خرداد
💥جشن میلاد باسعادت حضرت علی بن موسی الرضا ع
@yasegharibardakan
🔶 دانلود صوتی جشن میلاد حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام
👤سخنرانی: #حجت_الاسلام_نورالدینی
🗣مادحین: #حاج_محمد_ابراهیمیان و #کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🆔 @YasegharibArdakan
1sokhan.mp3
7.84M
✅ #سخنرانی بخش اول
👤سخنران: #حجت_الاسلام_نورالدینی
🔶 جشن میلاد حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام
🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
8.77M
✅ #سخنرانی بخش دوم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_نورالدینی
🔶 جشن میلاد حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام
🆔 @YasegharibArdakan
3sokhan.mp3
4.45M
✅ #سخنرانی بخش سوم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_نورالدینی
🔶 جشن میلاد حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام
🆔 @YasegharibArdakan
4shohada.mp3
2.26M
✅ #یاد_شهدا
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام
🆔 @YasegharibArdakan
5sorud1.mp3
8.76M
✅ #سرودخوانی1
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام
🆔 @YasegharibArdakan
6Madh.mp3
8.2M
✅ #مدح #امام_رضا_علیه_السلام
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام
🆔 @YasegharibArdakan