شب قدرِ سال 66 در کمپ 7 بودیم. عراقی ها تهدید کرده بودند که: « حق بیدار ماندن و نماز خواندن ندارید »! چند نفر از بچه هایی که برنامه های فرهنگی را سیاست گذاری می کردند، مخفیانه دور هم جمع شدند. اگر در مقابل دشمن عقب نشینی می کردیم، قدم های بعدی را هم جلو می گذاشتند. قرار شد که ساعت 12 نیمه شب بچه های همه ی آسایشگاه ها بلند شوند و نماز صد رکعتی را شروع کنند.
ساعت 11 شب، کم کم سربازها با چوب و کابل وارد اردوگاه شدند. آن شب تعدادشان زیادتر شده بود. آن ها شروع کردند به قدم زدن. گویا منتظر بودند. من اولین نفری بودم که در آسایشگاهمان نماز را شروع کردم. در رکعت اول بعد از حمد سوره ی کافرون خواندم. دو رکعت اول که تمام شد، می خواستم از پشت پنجره چیزی بردارم؛ یک مرتبه جاسم، سرباز عراقی پشت گردنم را گرفت. جاسم گاوی هیکل بزرگی داشت. او مرا کشید جلوی نرده های پنجره و تا می توانست، به من زد.
من هم از لج او مثل کسی بودم که نماز می خواند. تمام اذکار را می گفتم. این باعث شد که بچه های دیگر نمازشان را ادامه دهند. آن شب عراقی ها ربع ساعت فشار آوردند. وقتی مستأصل شدند، گفتند: « نماز بخوانید، اما آهسته تر »! دشمنان عقب نشینی کردند و دوستان صد رکعت نماز لیله القدر را با آرامش خواندند.
راوی: فریبرز خوب نژاد
منبع: کتاب قصه ی نماز آزادگان، صفحه:217
یادم هست بعد از گذشت یک سال از شهادت فرزندم محمد در شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان و شب احیاء ما به مزار ـ مرقد یک امامزاده ـ در نزد یکی روستا رفته بودیم تا در آنجا مراسم شب قدر را برگزار کنیم هنوز ساعتی از افطار نگذشته بود که یکی از زنهای روستا به نام گلشاه که همسر یک رزمنده بود به شتاب به طرف من آمد و گفت که مادر شهید محمد غفوری کدام یک است؟ من جلو رفتم و گفتم: من هستم. آن زن در حالی که گریه میکرد گفت: شما میدانید که شوهر من ـ عظیم عمرانی ـ حدود چند روزی است که نه نامهای داده و نه خبری از او به ما رسیده است به همین خاطر من اعصابم به هم ریخته بود و دخترم که کار بدی انجام داده بود را کتک مفصلی زدم و از فرط ناراحتی هر دو نزدیک غروب به خواب رفتیم که ناگاه متوجه شدم کسی به پنجره میکوبد. گفتم: تو کیستی؟ گفت: من محمد غفوری هستم. گفتم: مگر شما سال گذشته شهید نشدهاید. ایشان جواب داد چرا من شهید شدهام اما ما شهیدان هیچ وقت نمیمیریم. بعد گفت: تو ناراحت نباش شوهرت تا ده روز دیگر به روستا بر میگردد من خیلی خوشحال شدم ایشان ادامه دادند که برای این خبر خوشی که به شما دادهام همین الان بلند شو و به مزار برو و به مادرم بگو که امشب سالگرد شهادت من است چون من در بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال گذشته شهید شدهام، به او بگوئید به روستا بیاید و هدیهی شهادت مرا بدهد.گفتم: هدیه شهادت چیست؟ گفت: روضه برایم بخواند و برای اهل بیت (ع) گریه و زاری کند در همان حال یکدفعه از خواب بیدار شدم و به محض بیدارشدن به اینجا آمدم تا خبر را به شما بدهم تا من هم در قبال خبر خوش پسرتان کاری کرده باشم. من به روستا برگشتم و به مداح روستا که در مسجد روضه میخواند سفارش کردم از پسرم محمد نیز یادی بکند و خواستهی او را به اجابت رساندیم. و گفتهی ایشان مبنی بر اینکه تا ده روز دیگر شوهر آن زن میآید درست بود.
شهید محمد غفوریاحمدی
منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان
#شب_قدر
💠اعمال شب قدر
مکتب زینبیون شهید حاج قاسم سلیمانی خواهران انقلابی
امام زمانم
از فراقت چشم ها غرق باران میشود
عاشق هجران کشیده زودگریان میشود
کوری چشم حسودانی که طعنه میزنند
عاقبت می آیی ودنیا گلستان میشود💚
#سلام_بابای_مهربان
#امام_زمان